سه قانون برتر

نخست اینکه : به مجادله ناراست نزد کسان مروید !

دوم اگر با شما به ستم رفتار کنند دادگری پیش گیرید !

سوم ، خویدوده کنید ، که برای ادامه نسل پاک بهترین کار زندگانی و عامل نیک زایی فرزندان است و یار بسیار میابید و کسی را که یار بسیار است ، آنگاه او را دشمن نباشد !



  • (گزیده های زادسپرم به نقل از سپتیمان زرتشت )





عشق اول ...

«به دوستی که بعد از عشق بین دو نفر حکمفرما می‌شود باید عقیده داشت.»

  • الکساندر دوما

« ناصح ام گفت که جز غم چه هنر دارد عشق ؟ / برو ای خواجه عاقل ٬ هنری بهتر از این ؟‌»

  • حافظ

گاه و بیگاه دلم می گیرد ...

در میان لحظه های تلخی که زندگی می کنم ، گاه گاهی ، دلم می گیرد ...

نمی دانم چرا من ؟ مگر من چه هیزم تری به این دنیا فروخته بودم که باید اسیر این برزخ غصه میشدم ؟


گاه و بیگاه دلم میگیرد ...

وقتی فکر میکنم در نبود مادرم به کسانی تکیه کرده ام که حتی مطمئن نیستم دوستم دارند ! روز های از پی هم در ناامیدی میگذرند و هیچکس مرا در نمی یابد ! اشک هایم ته کشیده اند ... نمیدانم هق هق هایم را با چه چاشنی ای پر کنم که خشک و وحشت زده نباشند ! خیسی اشک را مدت هایست بر گونه هایم حس نکرده ام ! آخرین بار دیروز بود ! دیروزی که تا به امروز هر لحظه اش چون یک قرن برایم گذشته است ... قرنی از غصه ها و اندوه ها ...



گاه و بیگاه دلم میگیرد ...

نمیدانم به که پناه برم ! وقتی هق هق ها و اشک هایم بی امانم آغوش گرمی برای محبت می طلبند ، این محبت را از که بطلبم ؟ دوستان ؟ آیا من اصلا دوستی دارم ؟



گاه و بیگاه دلم میگیرد ...

وقتی فکر می کنم در تمام این دنیای بزرگ کسانی نیستند که دوستان من باشند ... از فرط خستگی و بیکسی به دوستان اینترنتی پناه آورده ام ! کسی را میخواهم که مرهم درد هایم باشد ، پناه گریه هایم ... اما دنیای مجازی پاسخ گوی این نیاز من نیست ...



گاه و بیگاه دلم می گیرد ...

گناه من چه بوده که اینگونه مجازات می شوم ؟ ... دستم از کدامین خفت مستور بوده که اینگونه دست سرنوشت مرا میکوبد ؟

چه جغد شومی بر بام خانه دل من نشسته که اینگونه اسیر روزمرگی تلخ و غمناک خود گشته ام



گاه و بیگاه دلم می گیرد ..

اشک هایم جاری میشود و دست هایم می لرزد ، ساعت ها گریه می کنم و زمین و زمان را نفرین می کنم ، بعد ، ساعتی چشمانم بسته می شود و آرامشی پس از آن گریه های طوفانی نسیبم میشود و دوباره از نو ... دوستان اینترنتی ام هم با من دشمن گشته اند ... به راستی که سهم من از این دنیا تنهاییست ...





من تو را تا بیکران ها می رسانم ...

من تو را تا آخرین شبنامه چشمک زن بیرنگ مفلوک

من تو را تا آسمان ها میرسانم

این زمین بهر من و تو تنگ و تاریک و غمین است

عشق های این زمین انگار آئینی کمین است

من تو را تا آسمان ها می رسانم ...

آسمان ها کوته و تاریک و گنگند

جز هزاران صد ستاره ، هرکدام از کهکشانی دور یا نزدیک

هیچ اندر دل ندارند ...

آسمان ها در زمین همواره گیرند

در میان قالب پوسیده آن کهکشان هاشان اسیرند

من تو را تا کهکشان ها میرسانم ...

دست و در دست من خالی ، تو در شهر و دیاری دور

من اسیر غصه هجران که اگه نیستم ...

زیبا ستاره در شب هجران ، در عشق کسی چشمک روا دارد

که تا صد کهکشان از یکدگر دورند ...

در میان خوشه های پرتلالو از هزاران کهکشان سرد محصورند !

من تو را تا آن دو عاشق

من تو را تا خوشه ها ، تا بی نشان ها میرسانم ...

در ورای خوشه ها چیزیست ...

حرف هایی بهر گفتن ، قصه هایی تا شنیدن

آسمان هایی که بسیارند ، در هر خوشه ای ده ها ، هزاران

کهکشان ها مملو از آن عاشقانی کز غم هجر عزیزی سر به بالین سکوتی میگذارند

در ورای خوشه ها یک عالم دیگر نهفته ...

باز چون یک قطره باران !

بسته چون صد ها هزاران

باز تا پایان بی پایان ...

در ورای خوشه ها :

بیکران هایی فراوان


من تو را تا بیکران ها می رسانم





(شعر از این بنده حقیر ، سهراب ! )

روی گرفتن زن از زرتشت

این نیز پیداست که چون پدر برای زرتشت زن خواست ٬ زرتشت به زن خطاب کرد که :‌« باید روی به من بنمایی !‌»

برای اینکه چهره و رخسار و رفتار او را ببیند و اینکه چهره او دلپسند است یا نه ٬ بشناسد !

زن روی از او برگردانید ٫ زرتشت گفت‌:‌« کسی که روی از من بازگیرد ٬ مرا احترام نورزد‌!‌»



(گزیده های زادسپرم ٬ نوشته پسر موبد ساسانی !)