خواهر ...

خیلی خوبه که بعضی وقتا که حس میکنی هیچکس رو نداری ، یک نفر باشه که وجودش ، فقط اون اسمی که ازش توی ذهنت هست بهت آرامش بده ! گرچه این فرد یک دوست اینترنتی باشه ، گرچه هیچوقت ندیده باشیش ، گرچه این امکان وجود داشته باشه که هر لحظه به هر دلیلی خیلی ساده از هم جدا بشین ...


ولی اینکه ته دلم یک نفر هست که میتونم مثل خواهر روش حساب کنم شیرینه !


تولد مبارک نیلوفر ! خواهر گله من ! امیدوارم همیشه موفق و شاد باشی ...

آیینه

برو گم شو ... دیگه ازت بدم اومده ... خائن ... بی معرفت ...


دیگه نمیتونم اون قیافه نفرت انگیزت رو تحمل کنم ... و اون تفکرات فیلسوفانه ات رو ...


اصلا ما به هم نمیخوریم ... زندگی من پر از رنج و سختیه و تو همه سختی های زندگی رو قشنگ میبینی ...


دیگه نمیتونم تظاهر کنم که مثل تو خوشحالم ... شادم ... سرخوش ... بیخیال ... مثل این بچه هایی که همه زندگیشون شیرین بوده هستنا ... اونایی که توی ناز و نعمت بزرگ شدن ... !


دیگه نمیخوام باهات حرفی بزنم ... کارات حالم رو بهم میزنه ... هیچ احساسی نسبت بهت ندارم دیگه ...


قدیما گذشته ... امروز ، یک روز جدیده ... تو لیاقت دوستی نداری !


تو لایق اون همه دوستایی که بهت علاقه دارن و احترام میذارن نیستی ...


تو پست تر از چیزی هستی که هرکسی فکرش رو بکنه ...


** صورتم رو از آینه بر میگردونم ... به حرفای خودم فکر میکنم و پوزخند میزنم ... قلمم رو کاغذ میلغزه و بیت و مصرع های همیشگی ظاهر میشه ... **

سخته ...

سخته ... باور کنید سخته ...


اینکه تو دلت هزارتا غم باشه ... اینکه هر روز و شب منتظر یه معجزه باشی تا شاید ... فقط شاید اوضاع بهتر بشه ...

اینکه توی اوج این غم ها خودت رو شاد نشون بدی : شوخی کنی ، بخندی ، آواز بخونی و فقط خودت بدونی تو دلت چی میگذره ...


سخته که احساساتت رو سرکوب کنی تا دیگران بهت ترحم نکنن ... سخته که همه احساساتت رو در تنهایی خالص خودت خلاصه کنی ...


کی میدونه تو دل من چی مگذره ؟ کی میتونه یه پسر خسته رو درک کنه که هیچی از زندگیش نفهمیده ... هنوزم نمیدونم چرا پسر شدم ! چرا اصلا انسان شدم ؟ من با همه آدما فرق دارم ؟ من کیم اصلا ؟


نمیدونم ... مدت هاست که دیگه خودم رو نمیشناسم ... احساسات خودم رو درک نمیکنم ! احساسات ؟ کدوم احساسات ؟ چیزی هم باقی مونده ... ؟


سخته ... باور کنید سخته ...

شوق فریاد

توی چشماش نگاه میکنم ... احساس میکنم خیلی دوستش دارم ! بخشی از خاطرات من شده ! صداش توی گوشم میپیچه : آخر هفته دارم میرم ایتالیا ...


-----------------------------------------------------------------------------


یه زن تقریبا مسن حدودای پنجاه ساله در حالی که اشک توی چشماش جمع شده بهم نگاه میکنه ... دلم میگیره ...


-----------------------------------------------------------------------------


مثل همیشه توی ماشین با بابام بحثم میشه ! تنها جایی که با همدیگه حرف میزنیم کلا ماشینه ...


-----------------------------------------------------------------------------


میام خونه ... دلم خیلی گرفته ... انگار یه چیزی سر گلوم گیر کرده ... بغض نیست .. اصلا تو حال و هوای گریه نیستم ! مثل اینکه میخوام داد بزنم. کامپیوتر رو روشن میکنم : Music>Rock&Metal  یک آهنگ شانسی باز میکنم با آخرین صدای ممکن ...


Look at this photograph
Everytime I do it makes me laugh
How did our eyes get so red
And what the hell is on Joey's head


یک داد با این آهنگ میزنم ... ادامه میده :


Every memory of walking out the front door
I found the photo of the friend that I was looking for
It's hard to say it, time to say it
Goodbye, goodbye


---------------------------------------------------------------------------------------


اینترنت ...


دلم گرفته ... اصولا وقتی دلم گرفته باشه یکی به سرش میزنه که باهام درد و دل کنه ! کلا این مساله عادت شده برام ! اما این یکی فرق میکرد ...


یه جوری بود ... یکی از بزرگترین مشکلات خودم رو یادم آورد. سعی میکنم کمک کنم ! اصولا زیاد باهام درد و دل میکنن ملت ... ولی امشب یک حال و هوای دیگه بود !


ناراحت میشم ...


-------------------------------------------------------------------------------------


دارم آپم رو تایپ میکنم. دلم میخواد داد بزنم اما ساعت یک و نیم نصفه شبه ! اونوقته که عنوان پست رو انتخاب میکنم ... شوق فریاد !

بچگی ؟ ذکاوت ... عریانی !

- نزن !


دوف (لقت) ... دنگ (سیلی) ... فرت(کشیدن مو) .... زرت(پاره شدن لباس) ... شپلخ(منهدم شدن) ... فرچ (فرو رفتن انگشت در چشم)


- بیشعور ... به مامانم میگم !


پسری هفت-هشت ساله ، در حالی که دست کوچکش رو روی چشمش گذاشته بود و شلوار گشادش داشت از پایش می افتاد به سمت در خانشان دوید ... کودک دیگر حالی که صدای هایی شبیه « آآآآآآآآآآآآآآآآآآ » ... « اوووووووووووووووووو » ... «عررررررررررررر» و غیره از خودش در میآورد به رفتن او خیره شد.


هوشمند تر از آن بود که مثل بقیه دچار دردسر شود.آیفون خانه شان تصویری نبود. زنگ خانه را زد و با شنیدن صدای مادرش شروع کرد ادای گریه کردن را در آورد. مادر حتما نگران میشد و حتما طول میکشید تا از طبقه چهارم خودش را به کوچه برساند.


در این فاصله دخترک میتوانست حداکثر استفاده را از موقعیتش ببرد. و حداکثر ضربه را به پسری که همیشه در کوچه با او دعوا داشت بزند ! دختر شروع کرد به درآوردن لباس هایش !!!!!


ابتدا تی-شرت صورتی رنگش را در آوردن ... لباس به گل سرش گیر کرد ... وقتش داشت تلف میشد ، با عصبانیت گل سر را کشید و دسته از موهایش کنده شد ! جدی جدی گریه اش گرفت ...


سپس دامن سفید رنگش را درآورد که لکه ای غذا بر آن ریخته بود. در نهایت آخرین لباس های زیرش را در آورد و  لخت در میان کوچه ایستاد !


پسر و مادرش به همراه مادر دختر ، کمتر از ثانیه ای بعد از خانه ها خارج شدند و به سمت دختر رفتند. جیغ مادر دخترک و چشمان وحشت زده مادر پسرک نشان میداد که اتفاق وحشتناکی افتاده است ...


پسر هفت-هشت ساله همچنان داشت گریه میکرد و جلوی چشمانش را گرفته بود اما با صدای جیغ چشمانش را باز کرد و با صحنه ی عجیبی مواجه شد. دوست ، یا دشمنش ! عریان در میانه کوچه آفتابی ایستاده بود و  برق آفتاب  در زاویه شانه هایش می درخشید !


دعوای مادر ها دیدنی بود و بهانه دختر بر این مبنا که پسرک او را مجبور کرده لباس هایش را در اورد ...


اما جالب تر از همه این بود که هر کسی میتوانست بفهمد آینده این دو همسایه چقدر تاریک و پر مشاجره خواهد بود ! و جالب تر از آن اینکه وقتی مادر پسرک داشت با عصبانیت او را به سمت خانه میکشید چشمان پسرک به نقطه خاصی (!) از بدن دختر خیره بود ...


و در نهایت دختری پنج-شش ساله که وحشت زده از دعوا هایی که به خاطر او بوجود آمده بود وسط کوچه ایستاده بود !


و نمیدانستم اسم آن را شهوت عریانی بگذارم ... هوش و ذکاوت ... و یا یک عمل ساده ی بچگانه ...


پ.ن : من از نزدیک شاهد این ماجرا بودم!

پ.ن2: از نقل قول این ماجرا منظور خاصی داشتم ! البته برداشت هرکسی به خودش مربوطه !