خسته ...

چرا باید عقب بمونم ... ؟

از اون چیزی که یه روزی برات بودم ...

از اون آدمی که بودم کم بیارم ... ؟


چرا باید « از سوالم خوشت نیاد » وقتی هدف از اون سوال، پیدا کردن یه چیزایی برای پرسیدن سوال اصلی بوده ... ؟


چرا تازگی از گفتن حرفای اصلی میترسم ... ؟


من فقط ...


خسته ام ... و خسته ام از اینکه بدونم تو از من خسته تری ...


من فقط ...


می خوام تو خوب باشی، حتی اگه در ازائش همه چیز برای من بد بشه ...


من فقط ...


دوستت دارم ... !!




(از کاغذ پاره های تنهایی هام، آبان 89، کلاس جبر)



پ.ن1: حتی بعد از این همه وقت، یه دل نوشته قدیمی رو آپ کردم ... شاید چون دوباره تازه شده حرفاش ! حرف تازه ای نیست !!!!


پ.ن2: حتی اگه برای تو هم همینطور باشه ، مطمئنم مثل من احمقانه ساعت ها به صفحه موبایلت خیره نمیشی !!!!!!


پ.ن3: به یه رفیق : رفیقکی که من داشتم حتی اگه نت من قطع بود، فیس بوک نمیومدم، مسنجر نبود، تلفن نبود، یه راه دیگه پیدا میکرد که بعد از 2 ماه ببینه من زنده ام یا نه ... رفیقکی که من میشناختم البته ... !!!


پ.ن4: شهره شهر مشو تا نخورم خون جگر / سرمکش تا نکشد سر به فلک، فریادم (حافظ)