یادها ...

من آن مورم که در پایم بمالند / نه زنبورم که از دستم بنالند


کجا خود شکر این نعمت گذارم / که زور مردم آزاری ندارم

  • گلستان سعدی




هشت آهنگ که من رو به یاد شش عزیز میندازه ....


1. مامان - Hurt/ Christina Aguilera



2.ریحانه - Leave a Tender Moment Alone/Billy Joel


3.آرمینا -Where the Streets have no Name / U2

Estranged / Guns N' Roses


4.ارسلان - November Rain / Guns N' Roses

Turn the Page / Metallica


5. نیلوفر - Wish You Were Here / Pink Floyd



6.فرشید - Vermillion / Slipknot



اینو به صورت یه بازی در میارم. هرکس حداکثر تا هفت نفر رو که دوست داره بنویسه ! از ریحانه، آرمینا، ستایش، محسن و غزل دعوت میکنم بنویسن ! 



پ.ن: اگه کسی رو ننوشتم قطعا دلیلش این بوده که شناختم ازش اونقدر نیست که با آهنگ خاصی مستقیما و بلافاصله به اون شخص فکر بکنم.


پ.ن2: کهکشان راه شیری حدود 500 میلیارد ستاره داره ... یعنی اگه اون 3000000000000 تومان اختلاس شده رو بین ستاره های کهکشان تقسیم کنیم، به هرکدومشون شیش تومان میرسه !


پ.ن3: فکر میکنین بشه ... ؟


پ.ن4: به زودی در این مکان پی نوشت نصب میشود ...

چهارسال گذشت ... زمان بی رحم ترین ماهیت هستی است ...

 امروز، پونزدهم شهریور، وبلاگ من پرسیمرغ / شوق فریاد / منجلاب سکوت ، چهارسالش تموم شد. چهارساله دارم اینجا مینویسه، چهارساله این وبلاگ یکی از بهترین دوستامه ! خاطرات خیلی زیادی توش هست ! خیلی از دوستام با اینجا پیوند های ناگسستنی خوردن ! مثل ارسلان، آرمینا، رها و ...

روزی که اینجا شروع به نوشتن کردم، هدفم این بود که جایی باشه که خط سیر فکریم رو ثبت کنم، مطالعاتی که میکنم، تفکراتی که دارم، خاطراتی که برام اتفاق میافته ! جایی که بزرگ شدنم رو ثبت کنم ! جایی که با کمکش دنبال اون معرفتی که میخوام بگردم ! عنوان «پر سیمرغ بسوزیم ... » کنایه به همین معرفت بود، اشاره به سوزوندن پر سیمرغ در شاهنامه، که با اینکار ظاهر میشد و دانشش رو  در اختیار زال قرار میداد. یکسال بعد علاوه بر همه اونها، دلم میخواست همونقدر که یاد میگیرم، نشون بدم که میدونم ! دلم میخواست فریاد بزنم! شوق داشتم تا فکرای های تازه ای که توی ذهنم شکل میگیره رو یه جا بگم، تا چندنفر ( هرچند کم ) بخونن و نظرشون رو بگن ...

الان، صرفا توی یه سکوت فرو رفتم ... سکوت و آرامشی که میتونه مقدمه یه طوفان باشه یا نه ... صرفا دلم میخواد یه جایی آروم برای خودم شعر بگم، هنوزم میخوام حرفام رو بزنم ولی یه ذره یواشکی تر ... غمگینم، نمیخوام جلب توجه بکنم و نمیخوام از کسی نظر بگیرم ... فقط دلم میخواد بنویسم ... توی یه منجلاب از تنهایی اسیرم ...

 

اینجا امروز چهارسالش تموم شد و من در سال پنجم، همچنان خواهم نوشت، با وجود اینکه سال پرمشغله ای دارم، با وجود اینکه خیلی چیزا و کسا هستند ... خیلی فکرا هستن که جلوی نوشتن من رو میگیرن ! ولی من شوق فریاد (منجلاب سکوت ؟ ) رو تنها نمیذارم ! اینکه رو دوست دارم به اندازه تمام ارزشی که چهارسال اخیر زندگیم برام داره ! چون تک تک لحظات مهمش به شکی در اینجا ثبت شده ! تک تک حرفایی که میخواستم بزنم ! پرونده جالبی از مطالعاتم حتی ! گرچه در سال چهارم مثل سال دوم هر پستم 15-16 تا کامنت نمیخورد ! ولی من با وجود همین 1-2 تا کامنت و چند تا بازدید محدود میخوام بنویسم ! برای دل خودم !

 

قسمتی از یکی از شعرای جدیدم به نام «هر گلی را خار باید ... » :

 

بی تو بودن جرعه جرعه، در درونم شعله شعله

شعله شعله، قطره قطره آب میریزد به آتش :

ماه می تابد به خوابم، خواب می بیند سرابم، تاب در بی تابی ام در ماه خوابم ...

شعله ها را جرعه جرعه می سرایم در اتاقم ...

خواب را مهتاب را ، دیوانه وار این آب را تا سرنهم در خواب تنهایی که بی تو ماه من مهتاب های تیره در شب ها فروزان کرده پرچم های دیوانه شدن های مرا بی روی تو ای نور ماهم ...

بی تو تنها مرده در خاک سیاهم ...

نور و گیتار و اتاق خالی و تنهایی و در پشت شیشه رنگ های تار و شوم و تخت و کابوس شرنگ و عشق و موسیقی میان برگ های دفتر و شعر و کتاب و درس و مهتابی شدن های بلورین در درون خواب های تلخ و شیرین ...

عشق ها تنها برای ماندن راز ستاره در درون شب که در صد صورت عریان برای جرعه های عشق تا پایان شب تا سر زدن های سپیده قصه تنها شدن های مرا چشمک زدند و محو گشتند و شکستند : در میان نور خورشید، کم کمک از هم گسستند ...

مرغ شب را ناله شبگیر باید ...

عشق را قلبی غمین و پیر باید ...

داد را، شمشیر باید ...

 

 

پ.ن: قالب با کمی اغماض (عوض کردن عکس بالایی توسط من) از themestudio  ... ولی دوستش دارم !


پ.ن2: 9 شهریور تولد ریحانه بود ... تولدش مبارک شدیدا !!! >:D<


پ.ن3: یکی توی اسفند یه اس ام اس زد محتواش این بود : «تو خجالت نمیکشی ؟ » .... شدیدا این روزا دلم میخواد اس ام اسش رو برای خودش فوروارد کنم !


پ.ن4: به یک خیاط ماهر جهت کوک زدن و درزگیری کون گشاد این جانب نیازمندیم !


پ.ن5: کلا دیگه خیلی مهم نیست که نخوام ملت اینجا هم سرک بکشن ... اتفاقا خوشحال میشم ملت بخونن و نظرشون رو بگن !!!


پ.ن6: از این به بعد اینجا هم مینویسم : قوانین بنیادین !


پ.ن7 : آهنگ وبلاگ شعری است از مارگوت بیکل، ترجمه احمد شاملو و با صدای خود زنده یاد شاملو ...

نقدی بر گلستان سعدی !

اتفاقا  « مشک آن است که عطار بگوید، نه آنکه خود ببوید ! »


یعنی خوب عموما همینطوره ! هرکی هرچی ادعا بکنه که نیست ... اگه اینطوری باشه جورابای منم خودشون میگن ما بو خوب میدیم ! بعد شما قبول میکنید ؟ یا اینکه به حرف من کاربلد گوش میکنید که میگن اصلا طرف جورابای منم نرین ؟


یا مثلا یه نفر ادعا کرد خیلی گولاخه، خیلی شاخه، خیلی حالیشه، توی رابطه خیلی وفاداره، خیلی با احساسه، خیلی با منطقه ! بعد شما همینطور میگین چشم ؟ حالا اگه یه نفر که قبلا با اون طرف یا امثالش نشست و برخاستی داشته بیاد بگه نه بابا طرف همیچن مالی هم نیس ! اونوخ چی ؟


یعنی میدونین خوب، هر مشکی، چه مشک ختن باشه که از این عطرمشهدی ها باشه، میگه من خوش بو هستم ! هی سعی میکنه بو های خوب از خودش دربیاره شما رو جلب بکنه ! ولی عطار اگه عطار باشه، فرق خوب و بد رو بهتر از من و شما میفهمه !


و اصلا کی گفته مشک آن است که خود ببوید ! چرا مثلا نگفتن مشک آن است که خود بگوید !؟ ... کلا اینم جای سوال داره ! چون خودش بو میده قطعا ! مشک از هر نوعی باشه بو میده ! پسرایی که توی خیابون دنبال دخترا راه میافتن براشون فرقی نمیکنه طرف کیه ! فقط میدونن دختره ، موهای بلند داره، سینه های برجسته داره ! سوراخ داره (با عرض پوزش!) ... مشک بو میده دخترم این چیزا رو داره ... حداقلش اینه که باید میگفت مشک آن است که خود بگوید! چون مثلا طرف دختره بهرحال دختره، ولی وقتی تو خیابون دنبالشی، تنها راهی که مثلا بفهمی با احساسه یا نه اینه که از خودش بپرسی ... یا اینکه عطار بگوید حالا ...


بعدشم عالم بی عمل هم ، مثل زنبور بی عسل نیست ! .... 


اتفاقا «عامل بی علم، مثل زنبور» می باشد ! چون عامل بی علم، داره یه کاری میکنه ولی در موردش علمی نداره ! مثلا شما اگه برین یه زنبور کارگر رو خفت کنین بگین  تو برای چی کار میکنی در خوش بینانه ترین حالت انگشت شستش رو نشونتون میده ! زنبوره که نمیدونه چرا فقط میدونه باید بره صبح تا شب شیره گیاها رو بخوره شب تا صبح عسل بسازه دوباره فردا از سر همین فرآیند رو تکرار بکنه ! این میشه عامل بی علم !!! حالا دیگه اگه زنبوره خیلی شاخ باشه میشه مثل «حاچ، زنبور عسل» که اگه ازش بپرسین برای چی زنده ای میگه « دارم دنبال مامانم میگردم» ... که تازه اونم حاجیه بالاخره و دو تا پیرهن بیشتر از بقیه زنبورا پاره کرده وگرنه در همین حد هم حالیش نبود !


اما « عالم بی عمل » صرفا یه آدم خسته بدبخته ! یه لیسانسه بیکار ! یکی که از شب تا صبح داره توی روزنامه دور آگهی ها رو خط میکشه ! و از صبح تا شب به اون آگهی ها که خط کشیده تلفن میزنه ! یه دکترای روانشناسی که داره مسافر کشی میکنه ! « عالم بی عمل » شاید اصلا حالش رو نداشته باشه ! هشت سال بلکه بیشتر درس خونده، حالا خسته است ! میخواد استراحت بکنه ! یا مثلا ممکنه باباش پولدار باشه ! که در این صورت نیازی به کار نداره !


بعدشم اصلا مگه زنبور بی عسل بده ! این همه زنبور داریم که عسل تولید نمی کنن ولی کلی سود و منفعت به طبیعت میرسونن ! اصلا کی گفته زنبور باید عسل تولید بکنه ! و تازه فرض کنیم زنبور بی عسل بده ! اصلا سواله اینه که به سعدی چه ربطی داشته این قضایا !!! یعنی در آن روزگار قرن هفتم هجری یکی نبوده که بگه آخه تو رو سننه ! که عالم بی عمل و زنبور بی عسل و مشک و عطار و غیره ...


در پایان اشاره کنم که لقمان را گفتند : ادب از که آموختی ؟

گفت : حیف که ادب مرد به ز دولت اوست وگرنه حالیت میکردم ...



و من الله توفیق ...