انشاء پائیز

من یکی از اون دعوتنامه سفیدای پست آرمینا رو برداشتم



پائیز اومد ... با روزای تازه، آدمای تازه ... مثل همه فصل های دیگه کتاب زندگی که توی هر برگش یه داستان شگفت انگیز تازه نوشته شده ... مثه برگای پائیز ... مثه فصل من ...


میدونی ... کاش میتونستم سرم رو بالا بگیرم و بت بگم :

            شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی / پائیز بهاری است که عاشق شده است


پائیز اومد ... توی شهر چهارفصل ، با سرخی ها و زردی هاش ... با مردی ها و نامردی هاش ! پائیز اومد با خاطراتش ... با لحظاتش ... فصلی که اگه همیشه یه نماد از شخصیت و داستان زندگی من بود، حالا یکی دو سالیه که با من یکی شده ...


میدونی ... کاش میتونستم فراموش کنم ... وقتی دارم غرق میشم توی خاطرات ... وقتی اون آهنگا رو گوش میکنم و به یاد میارم کاش میتونستم ناشنوا باشم ... کاش میتونستم کور باشم وقتی میبینم برگا رو ... وقتی میبینم آفتاب رو که از پنجره قدی خونه افتاده روی فرشا ! آخرای شهریور که میشد، آفتاب کم کم میومد توی خونه ، مامانم میگفت « آفتاب به پیشواز پائیز اومده» ... من همیشه متنفر بودم چون این نشون دهنده نزدیک شدن مدرسه ها بود ... ولی حالا دلم میخواد پرده ها رو باز کنم تا چشمام بازتاب نور آفتاب از روی سرامیک ها خیره بشه ...


پائیز اومد که بگه : « هی یارو ... پاشو ... اونجا که خوابیدی جای تو نیست ... »


پائیز که میشه یاد رفیقک میافتم ... یاد Cold November Rain  ...

پائیز که میشه یاد دخترک میافتم ... یاد اون پائیزی که با او گذشت و یاد That December ...


پائیز که میشه یه عالمه سوال بی جواب برام زنده میشه ... یه عالمه ترس های قدیمی ...  پائیز بوی تولد میده ... پا گذاشتن به این دنیا و سفر پر تجربه عمر ...


پائیز که میشه میتونم بوی تو رو حس کنم ... میتونم «کوچه» رو به یاد بیارم یا اون خنده های فرحبخش رو ...


پائیز میاد ... پائیز میره ... با رفیقک ، بی رفیقک ... زنده، مرده، شاد و افسرده ... پائیز یه نشونه است ... واسه اونایی که میتونن ببینن یه الهامه ... پائیز قصه زندگیه ... پائیز مهد وجوده منه که تاب میخوره و بهم تاب و توان میده برای ادامه دادن ...


و آره ، وقتی هیجدهمین آذر زندگیم تموم شد و نوزدهمین زمستان زندگیم شروع شد ... حس خوبی داشتم ... با تمام وجودم میتونم حس کنم که همه چیزای کهنه هنوز به قوت خودش باقیه، هرچند که سهم من نباشه : مثل دوستی رفیقک و خیلی چیزای دیگه ...


وقتی هیجدهمین آذر زندگیم تمام شد برای دومین بار توی زندگیم (بعد از 15 سالگی که همینجا هم نوشته بودم) حس کردم که انگار .... واو ... انگار هنوز خیلی دیگه مونده ... خدا به خیر بکنه !!!



<><><><><><><><><><><><><><><><>


پ.ن: من دچار کمبود سوژه آپ شدم ... هرکس از این به بعد بازی وبلاگی نوشت منو دعوت کنه و بیاد اینجا اطلاع بده تا مجبور نشم مثل این آپ دعوتنامه سفید بدزدم :دی


پ.ن2: خوبه خوبه ... میگذره ... به قول بابام در جواب «خوش میگذره ؟» ... باید گفت «خوشیم که میگذره » !!!!


پ.ن3: خوابت رو دیدم ... خواب اونو هم دیده بودم ولی خواب تو ... حال هوای دیگه ای داشت !





نشانه های 2012

اذا الشمس کورت


منجمی به خانه آمد، یکی مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته. دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحبدلی که بر این واقف بود گفت :


تو در اوج فلک چه دانی چیست ؟ / که ندانی که در سرایت کیست ؟

(گلستان سعدی، باب چهارم در فوائد خاموشی)


و اذاالاکوان گشدت


همانا ما دوباره به ویروس کون گشادی مضمن دچار شدیم. بخصوص الان که ایام امتحانات است و ما همه درس ها رو قبلا خوندیم و بلدیم، احساس میکنیم کاری برای کردن نداریم و میخوریم و میخوابین و کلاس رانندگی میرویم و این چیزا ... از همه آگاهان، طبیبان حاذق و کون تنگان دعوت میکنیم ما را در رفع این مشکل یاری کنند ...


و اذا الوحوش فحشت


و هنگامی که این ملت وحشی به ما فحش می دهند. مثلا طرف میخواد دیگه اوج فحش رو به من بده، در بالاترین قسمت دعوا، در میاد میگه «حرومزاده» ...

بعد نمیدونه وقتی اینو میگه معنیش اینه که پدر و مادر من، توی دهه اول انقلاب و توی اوج بگیر و ببند های رفسنجانی، با هم رابطه نامشروع داشتن ... و نمیدونه این جسارتی که اونها داشتن باعث افتخار منه !!!!


اینجاست که این جمله که میگم « من متعلق به این جامعه نیستم » معنی پیدا میکنه ...


و اذاالجبال انفجرت


در کوه ها و مناطق اطراف اصفهان، همچنان گه گاه صدای انفجار شنیده میشه، هواپیما ها و هلکوپتر های نظامی دائما در حال گشت زدن در آسمان اصفهان هستند. برق شهری دو بار تا حالا بدون مقدمه در همه نقاط شهر همزمان رفته ! هرکاری دارن میکنن بکنن ما جلوشون رو نمیگیریم بخدا، فقط ما رو نکشن ... همین !


دوستان اگه احیانا دیگه منو ندیدین حلالم کنین. بخدا من همیشه سعی کردم آدم خوبی باشم ...

:دی




پ.ن: یه نفر اومده توی پست قبلی کامنت داده که تو روح سعدی رو توی جسمت داری ! ضمن تشکر از این دوست گرامی باید عرض کنم خیلی حیف شد که کامنتش رو دیر دیدم وگرنه میتونستم هندونه ای که زیر بغلم گذاشته رو برای شب یلدا استفاده بکنم !


پ.ن2: شب تولدم با همه خاطراتش اومد و رفت، و من « بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم» ... سلام هیجده سالگی !


پ.ن3: شب یلدا با همه خاطراتش اومد و رفت ! و هنوز هم «یلدای من آشناتر از خنده های توست ... » ...


پ.ن4:سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج /صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار

دوش چون طاووس می نازیدم اندر باغ وصل / دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار (سعدی)


پ.ن5: دلبری را بس کن ای آواز خفته در گلو / با من غمگین چرا دیگر چنین تا می کنی ؟ (خودم)