یادداشتی بر داستان «زمانی که یک اثر هنری بودم»

کسی هرگز تصور کرده است که به یک شئ تبدیل شود ؟ یا حتی شیئی ستایش‌برانگیز ؟ این قراردادی است که هنرمندی غریب با جوانی که بر لبه‌ی ناامیدی گام میزند، می بندد. (از متن پشت جلد) اریک-امانوئل اشمیت، نویسنده و فیلسوف فرانسوی داستان را با صحنه ای شروع میکند که بهترین زمینه برای پذیرش وقایع بعدی را به خواننده می دهد، نویسنده به خوبی میداند که میخواهد مسیر فکری مخاطبش را به چه سمتی سوق بدهد :


همیشه در خودکشی هایم ناموفق بوده ام؛ همیشه، در همه چیز ناموفق بوده ام.بهتر بگویم، زندگی ام عین خودکشی هایم بوده است. آنچه درباره من وحشتناک و غم‌انگیز است، اشراف کامل من به موفق نبودنم است ...

شخصیت ناشناس و بی نام و نشان کتاب، که داستان از زبان اول شخص او روایت می شود، بعد از سه بار خودکشی ناموفق، خود را برفراز دره ای می‌یابد که تصمیم دارد یک بار برای همیشه خود را در قعر آن مدفون کند؛ اما در همین لحظه هنرمندی که خود را «زئوس پترلاما» معرفی می‌کند به او پیشنهاد می‌دهد که به جای مردن، یک شبانه روز به او بپیوندد و به پیشنهاد او بیاندیشد. «زئوس» پیشنهاد میکند که او را تبدیل به یک اثر هنری کند. انسان ناامیدی که به خاطر بی توجهی اطرافیان، و نیافتن هیچگونه جذابیت ظاهری و شخصیتی در خود، تصمیم به خودکشی گرفته است، از تبدیل شدن به یک اثر هنری با ظاهر و باطن تازه استقبال می کند.



می توانید ادامه این متن را در ادامه مطلب بخوانید





فضای داستان، و ماجرای این دگردیسی و تغییر هویت انسانی، بلافاصله مسخ کافکا را به یاد می اورد. اما حقیقت این است که اشمیت در فضایی بسیار متفاوت به این مقوله می نگرد. کافکای قرن بیستم و عصر مدرن که برای انسان مسخ شده اش قائل به هیچ جایگاهی نیست و انسانیت مدرن را تباه شده می پندارد، بسیار با اشمیت قرن بیست و یکم و عصر پست مدرن متفاوت است. اشمیت انسان مسخ شده خود را حاصل «هنر انسانی» میداند که سرنوشت نهایی او همچنان در دست خود انسان رقم می خورد.


همینجا ما با یکی از مهمترین ویژگی های این رمان مواجه می‌شویم : نام شخصیت ها. این نام ها که به نظر می رسد کاملا آگاهانه انتخاب شده و در پی رساندن مفهومی نمادین بوده اند، قالبا نام هایی برگزیده از اساطیر و افسانه های ملل هستند، و نویسنده اهتمام تمام ورزیده تا این انتخاب ها به گونه ای باشند که نه تنها پیام او را به طور کامل منتقل کنند، بلکه برای همه انسان ها از هر ملیتی شناخته شده باشد و مفهوم واحدی را برسانند.


زئوس، هنرمندی که شخصیت اصلی داستان را به یک اثر هنری تبدیل میکند و گویی او را باز می آفریند، نام خود را از «خداوند خدایان کوه المپ، و خدای روشنایی یونانیان» که مهمترین خداوند اساطیر یونان است وام می گیرد و وقتی شخصیت اصلی داستان تحت تدبر او، به اولین اثر هنری زنده تبدیل می شود، او را «آدام» نامگذاری میکند که به طور واضح به «آدم»، اسطوره سامی از اولین انسان خلق شده اشاره دارد.


در همین حین است که اشمیت، مسئله خلقت انسان، حقوق آفریده و آفریدگار و اشرفیت انسان بر مخلوقات را با کنایه های هوشمندانه ای مطرح میکند، به طوری که هم مخالفان و هم موافقان این عقاید را با خود همراه کند. وقتی «زئوس» برای اولین بار از آفریده تازه اش پرده برداری میکند او را «آدام بیس» مینامد به معنای «آدم تازه» ... آدام به یک جنجال مطبوعاتی تبدیل می‌شود و تحسین همگان را بر می انگیزد و رشک و مسجود همه هنرمندان می شود. در این میان، یک هنرمند وجود داره که از این کار تمرد می ورزد و نام او را هوشمندانه «آنیبال» نگاشته است، آنیبال فرشته سلاح های جنگی و نام یک فرمانده جنگی مقدونی است، آنیبال هنرمندی نابینایی است که در تابلو های نقاشی اش نادیدنی ها را به نمایش می کشد و مخالف سرسخت جنجال های زئوس که به عقیده او ارزش هنر را پائین می آورد. و اینجاست که این سوال مطرح میشود که عمل زئوس (که ما آن را خلقت آدم مینامیم) یک عمل خلاقانه و هنرمندانه بوده، یا یک اشتباه و خرابکاری هنری ؟ و آیا اصلا میتوان زئوس را «خالق آدام» دانست، یا او تنها با جریان سرنوشت همراه شده ؟ زئوس همواره در کتاب میگوید که «بدون من بشریت آنچه امروز هست، نمی بود» ، و  چنانکه در پایان داستان میبینیم، آدام هم به این نتیجه می رسد که «بشریت بدون او آنچه که هست نمیبود» و به نوعی نویسنده به شکل ضمنی اشاره میکند که تمام جریان خلقت آدام توسط زئوس، نوعی همراهی با سرنوشت و روند رشد بشریت بوده.


اشمیت نگاهی هم به حقوق آفریده و آفریدگار نسبت به هم می اندازد. وقتی برای سود تبلیغاتی بیشتر زئوس از آدام میخواهد که برهنه جلوی دوربین های خبری ظاهر شود، و آدام از این کار امتناع کرده و آن را به دور از شأن انسانی می خواند ، دیالوگ جالبی اتفاق می افتد:

گفتم : نمیخواهم لخت زندگی کنم.


زئوس گفت : قبل از هرچیز، این عادت «من میخواهم» یا «من نمیخواهم» را دور بیانداز. اراده تو دیگر اهمیتی ندارد. اراده تو باید در اطاعت مطلق ذوب شود. این اراده من است که به حساب می آید، تنها اراده من، من که آفریننده تو هستم. وقتی می گویی «من میخواهم» به چه چیزی میرسی ؟ تو میخواستی بمیری. اگر من پیشنهاد دیگری به تو نمی کردم، تو غذای ماهی شده بودی و هرگز در تمام عالم مشهور نمی شدی. به من اعتماد کن.

و اینجاست که این سوال در مورد حقوق متقابل آفریده و آفریننده مطرح می شود که آیا آفریننده حق دارد به واسطه آفریننده بودنش، از آفریده انتظار اطاعت مطلق داشته باشد ؟ انتظاری که در اکثر ادیان الهی مطرح شده است ؟ پس «آزادی انسان» چه می شود ؟


نویسنده مسئله آزادی انسان را هم به طور ضمنی بررسی می کند. سوال های نظیر اینکه آیا انسان اصلا آزاد آفریده شده یا خیر ؟ و آزادی او چه معنایی می تواند داشته باشد ؟ و محدوده آن تا چه حد است ؟


زمانی که آدام در ساحل کنار خانه زئوس، با آنیبال، نقاش نابینایی که نادیدنی ها را تصویر میکند، آشنا می شود، هوس آزادی از تملک زئوس در دلش جوانه می زند. دختر سپیدروی آنیبال ، که نام او نیز فیونا به معنای دختری با صورت سفید انتخاب شده، کم کم دل به مهر آدام می سپارد و آدام نیز تنها عشق زندگی اش را دیدن فیونا و نقاشی های آنیبال می یابد. آنیبال نقاش نابینا ، که ابلیس‌گون آدام را فریب می دهد و او را به نافرمانی از زئوس تشویق می کند، و چنانکه در بسیاری روایات آمده ابلیس نیز نابینا بوده، برای هر انسان و حتی هر اثر هنری، آزادی قائل است. او هنر را برای هنر و برای زیبایی می خواهد نه برای مسجود دیگران بودن و «اشرفیت» بر مخلوقات. دیدگاه اومانیستی اریک-امانوئل اشمیت  در این کتاب و این مفهوم به اوج خود می رسد که انسان، آفریده شده است برای انسان بودن، نه برای اشرفیت بر مخلوقات.


معنای آزادی انسان از دیدگاه اشمیت چیزی شبیه گرامی داشته شدن اندیشه اوست، و بیان کتاب این گمان را بوجود می آورد که اشمیت، قائل به آزادی مطلق انسان در اندیشه، رفتار و دیدگاه است. و در نهایت جسم شخصیت آدام، گرچه تبدیل به کالا تجاری زئوس می گردد، اما روح او همچنان آزاد است و حتی در صورتی که قدرت تکلمش از او گرفته شود و از بیان دیدگاه هایش عاجز باشد، آن دیدگاه ها درون اون وجود دارند. به نوعی اشمیت این حقیقت بدیهی را یادآوری می کند که آزادی جسم انسان محدود است اما آزادی روح او، نا محدود.


زئوس گفت : دوست جوان من ! هرکدام از ما سه موجود هستیم، یک وجود شئی داریم که همان جسم ماست، یک وجود روحی که همان آگاهی ماست، و یک وجود کلامی یعنی همان چیزی که دیگران درباره‌ی ما می گویند. وجود اول یعنی جسم خارج از اختیار ماست، این ما نیستیم که انتخاب می کنیم قد کوتاه باشیم یا گوژپشت. بزرگ شویم یا نه، پیر شویم یا نشویم. مرگ و زندگی ما در دست خود ما نیست. وجود دوم که آگاهی ماست خیلی فریبنده و گول‌زننده است: یعنی ما فقط از آنچه که میدانیم وجود دارد آگاهیم. از آنچه که هستیم. می توان گفت که آگاهی قلم‌موی چسبناک سربه‌راهی نیست که بر واقعیت کشیده شود. تنها وجود سوم ماست که به ما اجازه می دهد در سرنوشتمان دخالت کنیم، به ما یک تئاتر، یک صحنه و طرفدارانی می دهد. ما دریافت ها و ادراکات دیگران را بر می انگیزیم. آن ها را انکار می کنیم و اراده می کنیم، حتی اگر شایستگی های اندکی داشته باشیم. آنچه دیگران می گویند، به وجود ما بستگی دارد. اگر ما نباشیم، آن ها چیزی ندارند که بگویند.

در صحنه ای که آنیبال، نقاش نابینا، صورت آدام را نقاشی میکند و به او نشان می دهد، آدام در نقاشی، صورت خود را پیش از تبدیل شدن به یک اثر هنری می بیند، همان صورت بی نمک و بدون جذابیتی که از عوامل تصمیم به خودکشی بود، آنیبال نابینا در واقع صورت نادیدنی او را از روزن شخصیت اش دیده است. اشمیت اومانیست، اینجا تلاش میکند مخاطبان متافیزیک گرای خود را ارضاء کند، و به نوعی به تقدم روح بر کالبد و شخصیت بر ظاهر اشاره دارد.


وقتی زئوس، خدمتکارانش را می گمارد تا «آدام بیس»، اثر هنری اش ، را بدزدند و یک جنجال رسانه ای راه می اندازد، به نوعی رفتار های سوداگران دین  در تاریخ بشر تداعی می شود.


در ادامه داستان آدام، تحت یک سلسله معاملات، خرید و فروش شده و در نهایت سر از موزه ملی در می آورد. آنجاست که نویسنده تلاش می کند مسئله «جایگاه انسان» در هستی را بررسی کند. انسانی که در طول زمان هر روز بیشتر تبدیل به یه کالای نمایشی می شود، و به جای آنکه مانند هر موجود زنده ای، در برهه ای از زمان بیاید و برود و از زندگی اش لذت ببرد، در موزه تاریخ به نمایش گذاشته شده است. هنر انسان (که نماینده تمام و کمال همه فضایل انسانی است)، به جای آنکه در خدمت تعالی انسان باشد، او را به بردگی کشانده است. جایگاه انسان به عنوان عنصر کامل کننده چرخه «زندگی اجتماعی» تغییر یافته و در طول زمان انسان وسیله ای برای کنترل «زندگی اجتماعی» گشته است. انسان وسیله ای برای جلب توجه جهانیان نیست و باز «اشرف مخلوقات» هم نیست. انسان تنها انسانی است که می خواهد آزاد زندگی کند.


سرانجام «آدام» مطلع می شود که «فیونا» از او حامله است، فرزندی که نشانگر ادامه نسل بشریت است، و این «نسل آتی» تبدیل به تنها امید «آدام» برای آزادی می شود. فیونا شکایتی را تسلیم دادگاه می‌کند و خواستار آزادی شوهر و پدر بچه اش می شود. آری، تنها امید برای بازگشت انسان به «جایگاه حقیقی» اش نسل های آینده هستند.


فرآیند دادگاه ما را با نام جالب دیگری مواجه می کند. دادستان لویاتان. لویاتان، که نام یک هیولای دریایی در تورات است، در میان شیطان پرستان عصر جدید نیز به عنوان یکی از چهار نگهبان جهنم شناخته می شود. دادستان لویاتان، موجود شیطانی ای است که مدعی است که آدام همچنان باید در جایگاه یک پدیده نمایشی بماند. و قاضی ای که در این دادگاه آزادی آدام را قضاوت میکند قاضی آلفا نام دارد. نامی که باز معنایی سمبولیک دارد. آلفا در بسیاری از زبان های اروپایی معادل «آدم» است. و در نهایت این خود آدم(انسان) است که باید کلاهش را قاضی کند و خود را به جایگاه حقیقی اش برگرداند.


در نهایت هیچ چیز، مؤید آزادی آدام نیست، تا لحظه ای که خود زئوس، هنرمندی که او را ساخته باعث آزادی اش می شود. اینجاست که زئوس، از جایگاه خداگونه اش پائین کشیده می‌شود، جنایت هایش آشکار می شود و فیونا متوجه می شود که او مرتکب قتلی شده، پس به عنوان حق السکوت، زئوس راضی می شود که به آزادی آدام کمک کند. او ادعا می کند که اثر هنری ای که در دادگاه حاضر شده، تقلبی است. و حقیقت این است که علیرغم آزادی آدام، و بازگشتش به جایگاه حقیقی اش، صورت مسئله همچنان به جای خود باقی است. زئوس تنها مدعی شده که آدام یک نسخه جعلی است، و گرچه این ضامن آزادی آدام می شود، نسخه های مشابه و مجسمه های زنده دیگری هنوز در جهان وجود دارند و زئوس همچنان به پادشاهی اش ادامه خواهد داد.


در آخرین صفحات کتاب، آدام، جمله ای را که زئوس همواره به زبان می آورد، به زبان می آورد. او اکنون به جسم حقیق خود برگشته، جایگاه حقیقی خود را به عنوان عنصر کوچکی از جامعه انسانی بازیافته، آزاد با همسر و فرزندانش زندگی می کند، و اینجاست که آدام بعد از اینکه زندگی روزمره، انسانی و کاملا ساده خویش را توصیف می کند به این نتیجه می رسد که :


اما این کار های همیشگی این بار برایم پر از مفهوم شده بودند : «بدون من، بشریت آن‌چه که اکنون هست نمی‌بود.»

اینجاست که نقش انسان در گستره تاریخ به سادگی بیان می شود : زندگی !


و چنانکه قبلا اشاره کردم گوئی تمام جریان خلقت آدام توسط زئوس، نوعی همراهی با سرنوشت و روند رشد بشریت بوده. بشری که برای سعادت نه به هنر ( به معنایی که زئوس آن را می شناسد ) نیاز دارد، نه وجود ظاهری زیبا، و نه شهرت و اعتبار، سعادت انسان در گرو آزادی روح و احساس زندگی است. و هنر ( به آن معنا که آنیبال آن را می آفریند ) نماینده متعالی فضیلت و تکامل نوع بشر می شود. زئوس به فراموشی سپرده می شود و آنیبال سرشناس می گردد. فرزندان آدام و فیونا، نسلی هستند که زندگی انسانی را به او بر میگردانند و در نهایت آدام، در کلبه ای حقیرانه ، زندگی حقیقی را لمس می کند.


«زمانی که یک اثر هنری بودم» هویت و جایگاه انسان را با باریک‌بینی بررسی میکند و در نهایت آزادی و سعادت او را که در زندگی انسان عصر پست-مدرن گویی مفقود شده، باز می‌یابد.





پی نوشت: خوندن این کتاب کوتاه دویست صفحه ای رو به همه توصیه میکنم واقعا.

نظرات 7 + ارسال نظر
سانیا جمعه 22 دی 1391 ساعت 07:01 ب.ظ

یک دفعه قبل از اینکه بخونمش نوشته ت رو خوندم سهراب و یک دفعه الان که اون کتاب رو چند روز پیش خوندم و باید بگم که واقعاً به نکات ریزی اشاره کردی که من متوجه ش نشده بودم و ازت ممنونم.

لیلا سه‌شنبه 9 آبان 1391 ساعت 02:44 ق.ظ

چه نقد خوبی بود
یک سال پیش این کتاب و خونده بودم
مرسی
عالی بود

زنی از جنسی دیگر پنج‌شنبه 5 مرداد 1391 ساعت 07:56 ب.ظ http://sunk-in-times2.blogsky.com

Tanhaeehayam.blogsky.com
این آدرسش بود.

زنی از جنسی دیگر پنج‌شنبه 5 مرداد 1391 ساعت 04:18 ب.ظ http://sunk-in-times2.blogsky.com

سلام سهراب جان من یه دوست قدیمی هستم(شیرین) که حدود سه سال پیش وبلاگ تنهایی هایم رو بستم نمی دونم من و یادت هست یا نه داشتم پست های آخر اون وبلاگ رو به یاد قدیا می خوندم که به آخرین نظر تو برخوردم (آسمان زار به حال دل من میگرید ...

بازم گذر من به این وبلاگ افتاد و بازم ای خوندن مطالبت خوشحال و هم متاثر شدم ....

من آپم عزیز ...)
خواستم آدرس وبلاگ جدیدم رو بهت بدم تا بازم واسه هم دوستای خوبی باشیم.

عاطفه چهارشنبه 4 مرداد 1391 ساعت 08:28 ب.ظ

میخواستم یکی یه کتاب بم معرفی کنه!
فکر کنم خوب شد اینو خوندم
یاهوتو بستی؟

علیرضا سه‌شنبه 3 مرداد 1391 ساعت 12:25 ب.ظ http://www.streetboy.blogsky.com

ببینم همه داستان رو نوشتی اره؟

جالب باید باشه وقت کنم ایشالا میخونم البته 10 - 15 سال دیگه

آرمینا یکشنبه 1 مرداد 1391 ساعت 03:24 ب.ظ


آقا من اینجا کامنت نذاشتم ؟! عجیباً غریبا ! پیر شدیم دیگه حافظه مونم کشش نداره! :d

دوست داشتم این کتابو ، فضاش منو یاد داستاناى کافکا میندازه. یا اون انیمیشنه که برات ایمیل کردم : " استخدام "
خوب بود!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.