مرگ تدریجی ...


یه جایی میرسی که دیگه نمیتونی حرف بزنی. نمیتونی بگی و بخندی ... ولی خوب، میتونی شعر بگی، وبلاگ بنویسی، ساز بزنی و خودت رو توی این لحظات و این کلمات ثبت کنی ...

بعد، یه جایی میرسی که دیگه نمیتونی شعر بگی ... اون وقته که اسم وبلاگت رو میذاری منجلاب سکوت و در مورد سکوت خودت توش مینویسی ... اون وقته که به قول یکی که حتی یادم نیست کی بود، میفهمی که دلت، دیگه شده کربن خالص ... اونوقته که رابطه ات با همه دنیا قطع میشه نه به خاطر اینکه دوسشون نداری ... به خاطر اینکه حتی زبان خودت داره یادت میره ...

بعد، یه جایی میرسه که دیگه نمیتونی وبلاگ بنویسی ... وبلاگت هر ماه یا هر دو ماه یکبار، با حرفی که حتی اثری از «تو» توش نیست آپلود میشه فقط برای اینکه آخرین جایگاه ارتباطت با کلام، که تنها راه بودن در جامعه است، قطع نشه ... ولی افسوس که بازهم هر روز تنها تر میشی ...


بعد، یه جایی میرسی که دیگه نخواهی توانست ساز بزنی،یا آهنگ بسازی یا عکس بگیری ...


اونوقت، تو مُردی ... فقط داری ادای زنده ها رو در میاری ...


اینا رو نوشتم، برای تو ، سهراب خسته ...

نوشتم که هروقت مُردی بدونی تموم تلاشت رو برای زنده موندن کردی ... که بدونی تموم تلاشت رو برای دوست داشتن و دوست داشته شدن کردی ...


اینا رو نوشتم که بدونی، یه روز زنده بودی ... که به زنده بودن سابق خودت افتخار کنی ...

نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا چهارشنبه 14 اسفند 1392 ساعت 12:46 ب.ظ http://www.streetboy.blogsky.com

میدونی به نظر من تلاش برای زنده موندن ملاک نیست
بلکه تلاش برای زنده موندن بعد از مرگ ملاکه

رضا یکشنبه 11 اسفند 1392 ساعت 01:35 ب.ظ

عجب جاهای ِ ترسناکیو تجربه کردی رفیق :| .

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.