یادداشتی بر نمایشنامه «دوزخ» اثر ژان پل سارتر

«چه اهمیتی داره که روی زمین درباره تو چی فکر میکنن ؟ فراموشش کن؛ همه آدم های روی زمین هم می میرن. اصلا چه اهمیتی داره که  کسی درباره تو چی فکر میکنه ؟»


زندگی بشر در اجتماع، که نه حاصل تکامل زیستی، بلکه یک انتخاب جمعی و خودآگاه توسط انسان متفکر (Homo Sapiens) در جهت تضمین بقا بوده است، یک شمشیر دولبه است. نمایشنامه «درب های بسته» (Huis Clos) که در فارسی با عنوان «دوزخ» ترجمه شده است، یکی از جذابترین نگاشته های روشنفکر و فیلسوف فرانسوی، ژان پل سارتر، است که به این پدیده می پردازد.



 

 

از ابتدایی ترین صحنه، اشیاء داخل صحنه حرف های زیادی برای گفتن دارد : یک بخاری، یک مجسمه حجیم، سه کاناپه، یک میز تحریر، یک کاغذبُر و یک دریچه رو به منظره بیرون. ترکیبی که در یک اتاق به سبک دوره امپراطوری دوم فرانسه قرار گرفته است. این صحنه به پردازی به طور واضح، مفهوم جامعه و ملت را به رخ بیننده (بویژه بیننده فرانسوی) می کشد، اتاقی که مانند یک بستر اجتماعی (یک ملت) با تعاریف و ویژگی های از پیش تعیین شده، پذیرایی مهمانانی می شوند که با ابزارهایی مشخص (که عمدتا نمادهایی از طبقه متوسط اندیشمند جامعه هستند) احاطه شده اند. اینکه چرا باید طبقه متوسط اندیشمند هدفگیری شود، در ادامه قابل بحث است، و مختصر آن این است که پیامی که سارتر به دنبال طرح آن است، در طبقه متوسط اندیشمند، بیش از هر قشر دیگری مصداق دارد، چرا که طبقه ضعیف فارق از بسیاری از چارچوب های اجتماعی، و طبقه اشراف خود شکل دهنده این چارچوب ها هستند.

دیالوگ های ابتدای داستان، به مخاطب می فهمانند که شخصیت ها، درواقع مردگانی هستند که به خاطر گناهانی که مرتکب شده اند به این اتاق آورده شده اند. اتاقی که به محض اینکه درب آن پشت سر آنها بسته شده دیگر باز نخواهد شد. که همین وجه تسمیه «درب های بسته» و معادل فارسی «دوزخ» برای نام این اثر است. آنچه از این انسانها (که سه شخصیت متفاوت هستند) و در این محیط آشنا (که چارچوب جامعه است) دیده می شود، درواقع زندگی نیست، بلکه مردگی است. مردگی ای که در ظاهر تفاوت چندانی با زندگی ای که ما میشناسیم ندارد، اما تفاوت های جزئی آن تعیین کننده پیام داستان هستند.


«ما پلک هامون رو روی هم میذاریم، اسم این کار چشم بهم زدنه. مثل پرده ای که بالا و پایین میره. وقتی چشم ها رو روی هم میذاریم دنیا به کلی جلوی چشم هامون محو میشه، و شما نمیتونید بفهمید که انسان چقدر احساس آرامش میکنه. در هر ساعت چهارهزار راحت باش کوتاه. یک گریز آنی از تمام رنج های زندگی ! میفهمی ؟من نمیخوام بدون پلک زندگی کنم ... منظورم رو میفهمی ؟سعی کن ... سعی کن بفهمی چه انسان بدون پلک زندگی بکنه چه بی خواب باشه تفاوتی نداره ... من عادت دارم خودمو اذیت کنم، ولی من نمیتونم عذاب رو بدون راحتی تحمل کنم ...»


دیالوگ های ادامه نمایش، ذهن مخاطب را به این سمت پیش می برند که این گناه کاران در این مکان، در انتظار مجازات خودشان در این دوزخ هستند. گناهکارانی که هرکدام نماینده قشر خاصی از انسانها هستند. هرکدام گناهان خود را کرده اند که به مرور در طول داستان به آن اعتراف می کنند، و هر کدام با ترس ها و عقاید خود به دنیای پیرامونشان نگاه می کنند. این تعامل اجباری در این اتاق کوچک بسته، جنبه های مختلف زندگی اجتماعی بشر را به تصویر می کشد، و به نوعی به نظر می رسد سارتر دارد با افکار جسته و گریخته خودش بازی بازی می کند. آنچه در این میان خط سیر داستان، معرفی شخصیت ها و تصویر روابط اجتماعی را پیش می برد، پنجره ای در گوشه اتاق است که افراد از آن زمین، و ادامه حیات در آن را تماشا می کنند. این روایت دوگانه همچنین بطور مستمر زندگی روزمره بشر، و مردگی متصور در نمایش را در برابر چشمان مخاطب باهم مقایسه می کند.

خط سیر داستان احساسات و اندیشه های گوناگون بشر مانند عشق، نفرت، وجدان، دروغ و ... را پیش می کشد، مسائلی که به نوعی همه ماهیتی اجتماعی دارند، و این ماهیت اجتماعی مسائل، در روابط سه شخصیت مرده نمایش متجلی شده و بررسی می شود. سارتر گوشه چشمی هم به تاثیرات فردی زندگی اجتماعی دارد، تاثیراتی که باعث این باور عمومی شده که «انسان ذاتا موجودی اجتماعی است». این تاثیرات فردی مسائلی مانند ترس، هویت، جایگاه اجتماعی و ... را دربر می گیرد.


«  - حس بدی دارم. [به خودش دست می کشد] وقتی خودم رو نمی بینم به صورتم دست می کشم و از خودم می پرسم آیا من واقعا وجود دارم ؟


- شما نسبت به من خیلی خوش شناسین، چون هم همیشه خودم رو داخل وجودم جست و جو می کنم. »


این خط سیر داستانی، در نهایت به آنچه که زندگی اجتماعی از ما می سازد می پردازد، و سوال اصلی خودش را مطرح می کند: که آیا آنچه ما، و جامعه ما، به عنوان زندگی به ما عرضه کرده زندگیست ؟ یا یک حیات نباتی مانند یک مجسمه، و نوعی از مرگ ؟ آیا دوزخ جاییست که پس از مرگ به آن می رویم و از پنجره به جریان حیات در زمین نگاه می کنیم و به خاطر گناهانمان در آتش می سوزیم ؟ یا شاید اگر چنین کنیم، بیشتر مفهوم زندگی را حس کرده باشیم، تا چارچوب از قبل پیش بینی شده و تکراری ای که اکنون در پیش گرفته‌ایم؟ پاسخ به این سوال اگرچه به عهده بیننده/خواننده گذاشته می شود، اما آنچه مهم است این است که سارتر در عین حال، ناامیدانه اشاره می کند، که راه گریزی نیز از این وضعیت نیست. همچنان که شخصیت های داستان می پذیرند که باید تا ابد باهم در این اتاق مردگی کنند، مخاطب نیز می پذیرد که گزینه ای بجز پذیرش همین زندگی اجتماعی در پیش خود ندارد.


« بالاخره زمانش رسید. این مجسمه که اینجاست را هربار نگاه میکنم، می فهمم که در جهنم هستم. همه چیز از قبل پیش بینی شده است. جلوی این بخاری نگاه های خیره ای من رو تماشا می کنه. [بر می گردد] شماها دو نفر بیشتر نیستید، اما فکر می کنم که بیشترین. [می خندد] پس اینجا جهنمه، هیچ وقت باور نمی کردم، یادتونه چه حرف هایی درباره جهنم می زدن ؟ ... پر از آتیش، شلاق های سیمی، گرزهای داغ ... چقدر مضحکه ! به وسایل شکنجه احتیاجی نیست. جهنم دیگران اند ! جهنم شما هستید!!!»

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.