أضعف مخلوقات ...

ما بیشتر از توانمان می‌بینیم، بیشتر از توانمان می‌فهمیم. ما بیشتر از توانمان رنج می بریم و بیشتر از توانمان لذت می‌جوییم. ما گونه‌ای از نخستین‌سانان دوپا هستیم که بیشتر از توانمان تکامل یافته‌ایم. جزء کوچکی از طبیعتی هستیم که بیشتر از توانمان بزرگ است. ما بیشتر از توانمان ناتوانیم. ما بیشتر از توانمان می‌گوییم، و بیشتر از توانمان می‌آموزیم. خدا را تصور کرده‌ایم و از او بیشتر از توانش انتظار داریم. زبان را برساخته‌ایم و آن را بیشتر از توانش بکار می‌گیریم.شعر را ستایش کرده‌ایم و از آن بیشتر از توانش شعور می‌طلبیم. قلم را ساخته‌ایم و بر گردن او بیشتر از توانش بار گذاشته‌ایم. بار دوری زمانی که «زبان خامه ندارد سر بیان فراق»، بار عشق، بار حیات، معنا، تعالی ...


دیروز موسیقی گذاشتم، زیر پتو کز کردم و مثل پسربچه‌ای شش ساله به هق هق افتادم. همه جهان، یک افسوس ابدی به دنبال چیزی است که بیشتر از توان ماست. یک مجهول دست نیافتنی، یک «آوبژه آ» لاکانی. چیز غریبی است این فقدان ازلی و ابدی وجود، این عدم دائماً حاضر، دائماً موجود. این تلاش برای تعالی، گذشتن از مرزهای بودگی، گذشتن از ذهنیت و عینیت، شکوفایی، «خود»شدگی و «فراخود»شدگی. و من، بیشتر از توانم درگیر با راه تعالی بوده‌ام. بیشتر از توانم شوق فریاد داشته‌ام. بیشتر از توانم در منجلاب سکوت دست و پا زده‌ام، و اکنون، نم واژه را بیشتر از توان قلمم می‌جویم ...



پ.ن:

«ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ ...» 

قسم به قلم و آنچه می‌نگارد ...

(قرآن، سوره القلم)


پ.ن2:

"My old remembrances went from me wholly;

And all the ways of men, so vain and melancholy."

«همه آموخته‌هایم تماماً از من دور شد

همه رفتارهای خودخواهانه و دردمندانه انسانی ...»

(ویلیام وردزورث)


آهنگ پست: منو ببخش / بهرام

مژده خراب شدن ...

برای اولین بار توی زندگیم، توی یه رابطه‌ای هستم که دو روز پیش، یکساله شده. برای اولین بار میتونم بجای هفته و ماه، از واحد اندازه‌گیری «سال» برای بیان طول رابطم استفاده بکنم. اما نمیتونم جلوی این فکر رو بگیرم که شاید، کرونا، قرنطینه و خیلی عوامل بیرونی دیگه حاصل این طول رابطه است. که شاید اگه همه اینا نبود، اگه مجبور نبودیم خیلی اوقات دور باشیم، اگه مطمئن نبودم که قراره بهرحال شش ماه دیگه تموم بشه، شاید خیلی وقت پیش به مشکل خورده بودیم. نمیتونم جلوی این فکرو بگیرم که من مشکل جدی نشدن روابط هستم. نمی تونم انکار بکنم که هنوز هیچکس وارد زندگیم نشده که مثل من یک روح تنها داشته  باشه، که «توی با هم بودن دنبال تنهایی بگرده» نه اینکه بخواد «تنهاییش رو با باهم بودن پر بکنه». نمی تونم جلوی این فکرو بگیرم که اونی که غیرمعموله منم، و این رابطه که تا امروز، تقریباً بدون هیچ مشکلی جلو رفته، حاصل یک پارتنر صبور و فهمیده، و مجموعه بی نظیری از عوامل بیرونی غیرقابل تکراره. نمیتونم این ترس رو نادیده بگیرم که شش ماه دیگه اگر واقعاً همه چیز تموم شد، باز من برمیگردم به روابط سطحی، کوتاه و پر از تعارض، به تنهایی، و به نیافتن تنهایی آرامش‌بخش درون دیگری. و نمیتونم  اعتراف نکنم که من هنوز بعد از این همه سال که از آخرین زخم‌هام گذشته توان عشق ورزیدن رو، بدست نیاوردم، که شاید هیچوقت دیگه بدستش نیارم ...




پ.ن: برای اینکه خودم یادم نره مینویسم: دو روز (ر)، دو هفته (ت)، یه ماه (صاد)، شش ماه (ز)، هفت ماه (میم)، نه ماه (نون)


260

دویست و شصتمین نوشته را در حالی می‌نویسم که دیگر نه کسی اینجا را می‌خواند، و نه کسی در آن می‌نویسد. خانه فراموش شده ای که نمی‌دانم چرا هنوز حفظش می‌کنم، چرا هنوز دوست دارمش؟


تمام  زندگی ام همینطور شده است. تلاشی بی فایده برای حفظ چیزهایی که یک روز دوست می‌داشتم. چیزهایی که در گذر زمان و حجوم بی امان مدرنته معنای خودشان را از دست می‌دهند. دیروز دیدم دخترک اولین رمانش را منتشر کرده است. فانتزی، یا علمی تخیلی ؟ نمی‌دانم. به یاد عشق بی‌پایانم به ادبیات گمانه‌زن، و تمام ایده‌هایی که داشتم، مرثیه گرفتم. به یاد دو-سه رمان فانتزی که نشستم و کامل نوشتم. برای داستان‌نویسی مرثیه گرفتم که روزی رمانی را کامل می‌کرد و به سوی بعدی می‌رفت و حالا حتی یک شعر کوتاه را به زحمت به قلم می‌آورد. شعری که شاید حتی هنوز بخشی از آن درباره دخترک باشد. باز هم تلاشی بی‌فرجام برای چنگ زدن به همه آن چیزهایی که روزی دوست می‌داشتم.


دیگر به پیش رفتن و عقب نشینی کردن را نمی‌توانم از یکدیگر تمییز بدهم. زندگی من چنان ملغمه از آنها را برایم ایجاد کرده که مانندفرفره دور خودم در حال چرخیدنم. گاهی شک می‌کنم اصلاً «پیش‌رو» وجود داشته باشد. یا حتی «پشت‌سر». وقتی پشت‌سر محو بشود همه چیزهایی که دوست داشتم هم محو خواهد شد. وقتی پیش‌رو محو بشود همه چیزهایی که می‌توانم به سمت آن بروم محو خواهد شد. لحظه آن‌گاه، چیزی بیشتر از یک سنگ قبر، یا یک تابوت نیست. یک فضای خالی که در آن دراز بکشی، بی هدف به آسمان نگاه کنی، و در خوشبینانه‌ترین حالت، بمیری. وقتی جریان محو بشود من نیز با آن محو خواهم شد. شاید برای همین است چنین به گذشته چنگ زده‌ام. آدمی که چشم امیدی به آینده ندارد، تنها بواسطه خاطراتش می‌تواند «جریان داشتن» را احساس کند.


این وبلاگ، و خود نفس عمل وبلاگ‌نویسی، مثل یک سمبل شده است. سمبل مقاومت، در برابر جریانی که من را به ناکجا می‌برد. که همه چیزهایی که دوست داشته‌ام را از من گرفته، و هر روز مابعوض کمتری در برابر آن به من داده. که دخترک را گرفته و این و آن را داده. ادبیات گمانه‌زن را گرفته و شعر کسل‌کننده مدرن را داده. که کنسرت و هارمونیکا را گرفته و تنهایی و سه‌تار را داده. که وبلاگ را گرفته و شبکه‌های اجتماعی را داده. یاهو مسنجر را گرفته و گوشی‌های هوشمند را داده. که رفاقت‌ها و باهم‌تجربه کردن ها را گرفته و غربت و تماس تصویری را داده. زمان آیا برای همه این چنین سنگدلانه می‌گذرد؟ آیا همه چنین ناکام‌اند؟


پاسخ باید منفی باشد. وگرنه دخترک رمانش را منتشر نکرده بود و هنوز با دلبر عیارش نبود. رها با رفیق شفیقش شبانه‌روز نمی‌گذراند و وبلاگ‌نویسی نمی‌کرد. ناکامی از دست زمان نیست، ناکامی جایی درون من است. من رفیق نیمه‌راه خودم بوده‌ام. برای همین است که محکومم شعر مدرن انگلیسی و آمریکایی بخوانم. «اگر رفیق شفیقی، درست پیمان باش». من پیمانم را جایی با خودم شکستم و این مجازات من است. در شبکه مجازی هم می‌توان صادق بود، در گوشی هوشمند هم می‌توان عاشق شد، در تماس تصویری هم می‌توان تجربه مشترک داشت. این منم که از این‌ها محروم شده‌ام. در عصر پست مدرن هم می‌توان نوشت، این منم که راه بر قلمم بسته شده است.




پ.ن:  خموش حافظ و از جور یار ناله مکن ...

من جوجه سکوتم ...

باید سکوت من را شخم بزنی ... حرف‌های من را، گاهی در یک چاله آب روی زمین پیدا می‌کنی، گاهی در درخشش ماه در آسمان. گاهی یک شعر نو می‌شود و با دود سیگار بالا می‌رود و گاهی غزل می‌شود و با قطره های باران پایین می‌آید. گاهی به شکل از یاد بردن رنج‌ها و گلایه ها و چیزهای منفی دیگر است و گاهی به صورت به خاطر سپردن و گرامی داشتن یک تاریخ و یک واقعه است. حرف های من را گاهی فرانسوا وولتر می‌گوید، گاهی هاینریش بُل. گاهی لورکا و اسپنسر و پوپ و تاگور ... حرف‌های من گاهی شب تا صبح مقاومت دربرابر حسرت فشرده شدن یک آغوش است، گاهی بخار نفس‌هایم می‌شود تا روی جدار داخلی پنجره ماشین بنشیند، گاهی یک صورت عرق کرده و موهای آشفته می‌شود، گاهی در آغوش فشردن یک گلدان کوچک است ... گاهی یک نغمه سه‌تار است که بی مقدمه نواخته می‌شود، و گاهی توی رگ های برجسته پشت دست راستم جاری است و تنها با لمس شنیده می‌شود ...

لُب مطلب آنکه من «جوجه سکوت»م ... اگر به لب‌هایم خیره شده‌ای تا حرف‌هایم را بشنوی در اشتباهی، لب‌ها برای بوسیدن هستند ... برای شنیدن حرف‌هایم باید جای به دیگری گوش بسپاری ... به همه این ناگفته هایم ...

۷/۱۱/۹۷

برای تویی که دخترک خنگول و بنفش این قصه بودی ...

عکس از سهراب

این یک داستان عاشقانه است. داستانی که هیچوقت نخواستم به این شکل بنویسمش. که تو بیایی و قورباغه‌ها ابوعطا بخوانند. که آن کسی باشی که از دنیا فرار می‌خواهی. اما داستان خودش، خودش را نوشت. قورباغه‌ها شاهزاده‌های قصه شدند و شهرزادها با قوم لوط هم مسیر شدند و شال‌های صورتی ابوعطا خواندند. من بنفش شدم و بنفش از من دور شد. من ابوعطا شدم و شال‌ها برایم بافته شدند. من در عالم مثال شدم و تو مرا فلسفیدی. این یک روایت تاریخی است، از نگاهی که هیچوقت خیره نشد.

داستان، جایی در کوچه مشیری اتفاق می‌افتاد، در بحبوحه دنیای فلوبر، وسط یک ملودی گیتار، در پرده دوم یک نمایشنامه تک‌پرده‌ای، یا حتی در یکی از داستان های رالف داول، شاید حتی، در پارمنیدس افلاطون. من نمی‌توانستم نویسنده چنین داستان عظیمی باشم، من تنها ناظر کوچکی بودم که به دنبال سرنخ‌های آن می‌دویدم، تا شاید در گره‌گشایی حیرت‌آورش حاضر باشم. تو آن‌جا نشسته بودی. دخترکی زیبا، پشت یک میز کافه، شاید لپ‌تاپی جلویت بود و کُد می‌زدی و برنامه‌نویسی می‌کردی، یا یک لیوان قهوه جلویت بود و از قاصدک‌ها می‌نوشتی. شاید قلم‌مو به دست گرفته بودی و داشتی دنیای کافه را نقاشی می‌کردی، یا گیتار به دست گرفته بودی و فضای کافه را پر از موسیقی می‌کردی. شاید سیگاری در انگشتان کشیده‌ات بود، و نقاب غمگین یک نمایش یونانی به چهره‌ات، و داشتی از کژکارکردهای سرمایه‌داری برای کافه‌چی می‌گفتی. یا شاید، من داشتم «ترکم نکن» می‌زدم، فضای کافه پر از نوای هارمونیکایی در مینور بود، تو شخصیت اصلی یک رمان کارآگاهی بودی.

نمی‌دانم فهمیده‌ای یا نه؟ که پایان ماجرا کجاست؟ شاید جایی شبیه یک کلبه کوهستانی، یا در میان هوای دودآلود یک کلان‌شهر ... نمی‌دانم فهمیده‌ای یا نه، اما پایان داستان، تک تک لحظات آن است. باید می‌گذاشتم تو بروی. تنها قانون لاینفک زندگی زوال است. به قول شما مهندس‌ها، آنتروپی. به قول شما نویسنده‌ها، افول. به قول شما نمایش‌پیشگان، کاتارسیس. همه چیز باید پایان یابد. نمی‌دانم فهمیده‌ای یا نه؟ اما تنها پیام آموزنده داستان، آن بوده که تو، تو نیستی، که تو، منم، که تو پارمنیدس افلاطون است، که آقای بنفش پالت است، تن زخمی و رنجیده ملنا (Malena). که گاهی آدم‌ها باید سر راه هم قرار بگیرند، و گاهی باید از سر راه هم کنار بروند. که هر لحظه، هر انسان، هر احساس، به اندازه تمام عمر ارزشمند است. که زندگی یک پیاده‌رو بی پایان پاییزی است که باید در آن راه برویم، و صدای خرد شدن خاطرات را زیر پایمان بشنویم. نمی‌دانم فهمیده‌ای یا نه؟ که نقطه بروز (Epiphany) این داستان، آن است که هیچ آغاز و پایانی ندارد، که تو هیچ نیستی، جز همه، که هر آنچه شد، نشد، می‌توانست بشود، یا خواهد شد، همه با هم تجلی حضور توست، تجلی عطوفت من، و تجلی تمام تن‌هایی، که همآغوش شخصیت فرعی این داستان شدند. یک ارگاسم طولانی ...

پ.ن: در من مچاله‌ای است ز من های او شده / بیرون من منی است، شُمای اُتو شده ...