Ne Me Quitte Pas

صدای در میاد. میرم از چشمی در نگاه می کنم می بینم یار اومده. یه لباس قرمز تنشه و حسابی دلبر شده. در رو باز می کنم و با شوق می گم «بفرمایید» ... یار هم می فرماید دیگه ! فرمایش یار همان و شیرینی دیدار همان. میاد تو خونه یه دل سیر بغلش میکنم فشارش میدم استخوناش حال بیاد، سفت نه ها، ولی محکم ! میگم «یارا، راحت باش لباساتو دربیار»، یارم با چشاش یه چرخ دور خونه میزنه که یه وقت زبونم لال نامحرم تو خونه نباشه ، بعد لباساشو درمیاره. همشو نه ها، ولی بیشترشو! میمونه یه زیرپوش رکابی و یه شلوارک تا بالای رون، هردو سفید؛ میاد میشینه روی مبلای آبی میشه مثه مُرواری وسط دریا.



یه نیگا به ساعتم می کنم یه وقت بدموقع نباشه اهل محل خواب باشن، رو به میکنم به یار می گم «صنما» با ناز میگه «جون دلم ؟» قند تو دلم براش آب میشه میگم « یه دهن واسمون نمیخونی مشتی ؟ » کج کج نیگام میکنه میگه « خُشک و خالی؟» راست میگه حیوونی، آدم میخواد بخونه باس یه عرق دُرُس درمون خورده باشه، خیلی نه ها، ولی یه پیک ! میرم دو تا لیوان میارم براش چشمی یه پیک تمیز میریزم، دوتا یخ و چندقطره آبلیموی تازه هم روش، یه لیوانم برای خودم میریزم. چش تو چش میشیم میگم «بزنیم؟» میگه «به سلامتی حس» لیوانا رو میریم بالا ...


یار شروع میکنه : « سر به روی شانه های مهربانت می گذارم ... » اشک تو چشام جمع میشه ولی اون فقط می خنده، خیلی نه ها، ولی یه لبخند ! میخونه و دل بیچاره رو خونین و مالین میکنه با صداش، با خودم فکر میکنم فتبارک الله احسن الخالقین که تو و صداتو آفرید. وسط خوندن دست میندازه پشت کلّه‌م موهامو توی مشتش میگیره. درست وسط بیت که داره می خونه « از غم نامردمی ها، بغض ها در سینه دارم ... » سرمو میکشه طرف خودشو لباشو چفت میکنه توی لبام و با تموم وجود می بوستم. سفت نه ها، ولی محکم ! بعد ولم میکنه و ادامه میده « شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم » اشک خودشم جاری میشه. بغلش می کنم، به هق هق میافته، سینه هاش شروع میکنه به لرزیدن و دل بی صاحابو حسابی می بره. چه داستانیه که آدم چشش گریه کنه، دلش بخنده، سینه هاش برقصه ...


سرشو میذارم روی شونه هام، شروع می کنم روی موهاشو نوازش کردن. میگم «گریه نداره که جان دل من ... » میگه «اگه گریه نداشت پس به چه درد می خورد از اول ؟» می بینم حرف حساب جواب نداره. سرشو آروم میذارم روی پشتی مبل، گونه های خیس گل انداخته اش رو میبوسم و پا میشم برم براش دستمال بیارم. از دور یه لحظه بر میگردم نگاش کنم. چمباتمه زده روی مبل، زانوهاشو جمع کرده توی سینه اش، همون یه ذره شلوارکشم جمع شده وسط پاهاش، با پوشش سفید و مبل آبی و پوست گل انداخته قرمزش، پرچم فرانسه ایه برای خودش. چیزی هم کم نداره از یه مانکن فرانسوی مردونه، میبینم اینطوری نمیشه هوا هوای فرنگه ! میرم بجای دستمال سازمو میارم، شروع میکنم براش یه ملودی فرانسوی زدن، «ترکم نکن» رو میزنم براش یه وقت خدانکرده نزنه به سرش بره و ما رو توی ظُلُمات ول کنه ... تو دلم میگم «گریه کن جان دل من ... غیر گریه مگه کاری میشه کرد ؟ ... »



بعد یهو به خودم میام، میبینم اون مبله، اون مبل سگ مصّب لعنتی اینجا نیس که ... دوره بی صفت، یه ذره نه ها، خیلی دوره ! ... نمی دونم کجاس ... نمیدونم رفقا ... شما اگه یه مبل آبی دیدین، که یه دلبر فرانسوی با زیرپوش و شلوارک سفید روش چمباتمه زده بود، بگین من اینجا منتظرشم ... بگین فدایی داره ... بگین خاطرخواشم ... بگین من دوتا  پیک ته بطری گذاشتم، گذاشتم تا بیاد باهم بزنیم ...

(نگاشته ششم بهمن 1395)


آهنگ پست : شانه‌هایت / هایده

مرگ است زندگانی ...

 پادکستی که در اردیبهشت 97 ساختم و در تلگرام منتشر کردم، اما دلم میخواست اینجا هم ثبت بشه ... توی این خونه کوچیک و قدیمیم ...


جزئیات در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب ...

وجود با عدم از لذت اتصال کند ...

اون روز نوشتم :

نظر شخصی من، که حاصل کنکاش ها و استدلال های درونی , مطالعاتم توی فلسفه و عرفان و تجربیاتم توی زندگیمه اینه که آرامش مظهر «عدم» و عدم آرامش حاصل «وجود».

وجود با خودش ناآرامی میاره و البته انسان زنده به آن است که آرام نگیرد. وجود فهم و دانش ناآرامی در اندیشه میاره، و اگه دقت کنی آروم ترین آدما اونایی هستن که ذهنشون رو بر هرگونه فهمی بستن مثل مذهبیون متعصب. وجود فعالیت عدم آرامش فیزیکی میاره و عدم فعالیت آرامش فیزیکی. وجود عشق ناآرامی روحی میاره و نبودش آرامش؛ و قص علی هذا ...

کل زندگی در همین ناآرامی های گوناگون خلاصه میشه ...










به قول مولانا:

تا بودم یک سر موی از وجود /عزم بیابان عدم چون کنم



نم واژه دوازده ساله شد ...


سکس داند که در این دایره سرگردانند ...

من همیشه قسم میخوردم که هیچوقت توی رابطه خیانت نمی‌کنم. یعنی می‌خوام بگم برام کاملاَ یه امر مسجل و بدیهی بود. همیشه می گفتم که چون اولین عشقم با نوعی خیانت تموم شد، هیچوقت کاری نمیکنم کسی چنان حسی داشته باشه. یه پیش‌بینی خیلی محکم و قطعی درباره رفتار خودم.

مسئله قابل تأمل اینه که من هیچوقت در موقعیتی که فرصت خیانت داشته باشم قرار نگرفتم، یا حداقل، قرار نگرفته بودم. تازه وقتی آدم در موقعیتی قرار می‌گیره میفهمه که چقدر پیش‌بینی‌هاش درباره رفتار خودش درست یا غلط بوده. مسئله قابل تأمل اینه که خیانت اساساَ یک ایده نیست، یک عمله. مثل فلسفه و ادبیات و جامعه‌شناسی نیست که بشه تحلیلش کرد و حتی براش درست و غلط مشخص کرد. مثل برخورد دوتا ماده شیمیایی می‌مونه. نه چیز درستیه نه چیز غلطیه، یک واقعه است، یک برخورد و یک کنش و واکنش ... قابل پیش‌بینی هم نیست تا وقتی که این دو ماده بهم برخورد بکنن، اونوقته که تازه مشخص میشه آیا اصن واکنش‌پذیر بوده یا نه، اگر بوده، واکنشش سریعه یا آهسته، نور و گرما آزاد میکنه؟ در سطح اتمیه یا مولکولی ؟ و ... ؟


و من بعد از سالها که تحلیل‌های مختلفی درباره مسئله خیانت داشتم، بالاخره در موقعیتی قرار گرفتم که فقط یک پی‌ام باهاش فاصله داشتم. که دختری که از نظر جنسی حتی شاید جذاب‌تر از فردیه که بهش متعهدم، منتظر پیام من بود، که بیاد و فقط یک شب باهام بخوابه (بگذریم که اون شخص خودشم دوست پسر داشت!!)... یه قراره یک شبه که می‌تونه راحت اتفاق بیافته و بعدم هیچ حرفی ازش زده نشه و احتمالاَ روح هیچکس هم خبردار نشه. یک پی‌ام تا یک لذت فوق‌العاده، متفاوت، جدید، جذاب و البته، از نظر چارچوب های پوسیده اخلاقی، اشتباه ...

اینجاست که آدم میفهمه که چقدر غیرقابل پیش‌بینیه ... اینجاست که من فهمیدم نه تنها خیانت، یک چیز لزوماَ بد و تقبیح شده نیست، بلکه فهمیدم انجام ندادنش هم اونقدر بدیهی نیست، که انجام ندادنش گاهی واقعاَ سخت‌تر از انجام دادنشه ... و  اگرچه من این کار رو نکردم درنهایت، اگرچه وفادار موندم به تموم اصولی که برام خودم داشتم، اما فهمیدم که اون اصول اونقدر هم بدیهی نیست. فهمیدم که اگر در موقعیت قرار بگیرم. ممکنه تک تک سلول‌های بدنم تصمیم  نامطلوب رو بگیره، و تمام اصول من حریفش نباشه. من اون کار رو نکردم، و این کار واقعاَ سختی بود. واقعاَ سخت. چیزی نیست که بهش افتخار بکنم. اما چیزیه که ازش یاد گرفتم ... یاد گرفتم که فقط چیزهایی قابل تحلیل و قضاوت و ارزشگذاری هست که کاملاَ ذهنی باشه، مثل عشق ... اما چیزهایی که واقعی باشه، عملی باشه، و طبیعی باشه، فقط می‌تونه اتفاق بیافته، یا نیافته، همین ... مثل مرگ ...

ربع قرن ... !

ربع قرن ! وقتی اینطور بنویسی‌اش ترسناک به نظر می‌رسد. انگار خیلی طولانی است، انگار یک عمر است! در واقع اما این بیست و پنج سال ... حتی خیلی بیشتر از این‌ها طول کشید. درواقع، دقیقاَ یک عمر بود. اما همانقدر که طولانی و طاغت‌فرسا بود، در یک چشم بهم زدن هم گذشت. تناقض عجیبی است. اما چیزی که این ربع قرن را ترسناک می‌کند هیچکدام از این‌ها نیست. قسمت ترسناکش آن است که من رُبع قرن زنده بوده‌ام، اما نهایتاَ رُبع ساعت زندگی کرده‌ام. به اندازه زمانی که یک لیوان بزرگ چای برای خودت می‌ریزی، تا زمانی که آنقدر سرد شده باشد که بشود خورد، اما آنقدر هم سرد نشده باشد که از دهن بیافتد. دقیقاَ پانزده دقیقه. کل این بیست و پنج سال را، اگر لحظاتی که واقعاَ در آن زیسته‌ام را جدا کنیم و کنارهم بگذاریم، پانزده دقیقه خواهد شد، به زحمت!


اما حتی این هم ترسناک‌ترین قسمت ماجرا نیست. ترسناک‌ترین قسمت ماجرا آن است که من اصلاَ در جایی که باید در 25 سالگی می‌بودم نیستم. گوشم از این شعارها پر است که تازه اول جوانی است و وقت زیاد است، و قطعاَ می‌دانم در قرن بیست و یکم یک انسان بطور عادی (اگر بر اثر ایدز و سرطان و تصادف رانندگی و ریزش برج‌های تجاری و زلزله و خشک‌سالی و جنگ‌های خاورمیانه و عملیات تروریستی و ... نمیرد) حداقل 70-80 سال عمر می‌کند، که من هنوز به نیمه این دوران هم نرسیده‌ام. مسئله این نیست که من برای چه کارهایی وقت دارم. مسئله کارهایی است که وقت آن در 25 سال اول زندگی بوده و انجام نشده است. تجربیات بدست نیامده، لذت‌های تجربه نشده، سفرهای نرفته. مسئله برخی مسیرهای در زندگی است که قاعدتاَ باید نقطه پایان آن 25 سالگی باشد و من تازه دارم آن‌ها را شروع می‌کنم، ترسناک‌ترین قسمت ماجرا اینجاست. اینکه من در 25 سالگی خود، تازه وارد مرحله‌هایی از زندگی می‌شوم که در دیرترین حالت ممکن 4-5 سال پیش باید به آن می‌رسیدم. صد البته در زمینه‌هایی هم خیلی از 25 سالگی خیلی آدم‌ها جلوتر هستم، بر منکر آن لعنت، از این دست شعارها هم خودم بلدم و نیازی به گوشزد کردن نیست. اما متاسفانه گزاره دوم نقیض گزاره اول نیست ... اما گزاره اول شرط لازم برای استفاده کردن از گزاره دوم است.


و بعد، در پایان همه این خلأها، جای خالی توست که بیشتر از همه آزارم می‌دهد. جای خالی انگشتانت در بین انگشتانم، جای خالی نرمی پستان‌هات وقتی سرم را روی آن می‌گذارم، جای خالی صدایت وقتی برایم چای ریخته‌ای و داری حافظ می‌خوانی. در میان همه خوشبختی‌های ناقصم، کتاب های نخوانده ام سفرهای نرفته‌ام، لذت‌های نچشیده‌ام و معرفت های نیافته ام، این نیافتن توست که بیش از همه ربع قرن مرا ترسناک می‌کند. نکند مجبور باشم ربع قرن دیگر بجویمت و باز نباشی ؟ نکند نصیب من از تو نیز مانند زندگی، فقط ربع ساعت باشد؟


اما باید بنویسم که به پاس این رُبع ساعتی که زندگی کرده‌ام قدردان هستم. باید اعتراف کنم که انسان آنقدر موجودی غیرعقلایی است، که حتی اگر بدانم در رُبع قرن بعدی نیز تنها رُبع ساعت زندگی خواهم کرد، احتمالاَ ادامه خواهم داد و لذت خواهم بُرد. متأسفانه همه محاسبات هزینه و فایده درباره زندگی بشر، کاملاَ عبث و بی‌معناست. اما می‌دانم که این ربع قرن را اشتباه زیسته‌ام. می‌دانم آدم اشتباهی بوده‌ام، و می‌دانم که اگر وقتی نیم قرن شد، اگر برگردم و این نوشته را بخوانم، و همچنان اشتباه زیسته باشم، آنگاه شاید دیگر به دنبال انتخاب‌های غیرعقلایی نباشم. آنگاه دیگر لیوان چای سرد شده و از دهن افتاده است. امروز اما، در بُهت این رُبع قرن می‌نویسم، برای روزی که تبریک ندارد، برای عمر بی حاصلی که یکسال دیگر از آن کم شد ... که ربع قرن از آن گذشت. ربع قرن ! وقتی اینطور بنویسی‌اش ترسناک به نظر می‌رسد. چون خیلی طولانی است! چون یک عمر است!


 

۲۷ آذر ماه ۱۳۹۷

مرثیه ای برای ۲۵مین سالی که درگذشت

سهراب