یادداشتی بر نمایشنامه «دوزخ» اثر ژان پل سارتر

«چه اهمیتی داره که روی زمین درباره تو چی فکر میکنن ؟ فراموشش کن؛ همه آدم های روی زمین هم می میرن. اصلا چه اهمیتی داره که  کسی درباره تو چی فکر میکنه ؟»


زندگی بشر در اجتماع، که نه حاصل تکامل زیستی، بلکه یک انتخاب جمعی و خودآگاه توسط انسان متفکر (Homo Sapiens) در جهت تضمین بقا بوده است، یک شمشیر دولبه است. نمایشنامه «درب های بسته» (Huis Clos) که در فارسی با عنوان «دوزخ» ترجمه شده است، یکی از جذابترین نگاشته های روشنفکر و فیلسوف فرانسوی، ژان پل سارتر، است که به این پدیده می پردازد.



 

ادامه مطلب ...

ده سالگی

باورش سخت می نماید که از روزی که این وبلاگ را شروع کردم، ده سال گذشته باشد. وقتی احساسات ده سال خودت را ورق می زنی، وقتی چیزی را که اولین بار ده سال پیش بنا گذاشتی نگاه می کنی، احساس پیری کردن اجتناب ناپذیر است. ده سال در اینجا نوشتم، اول تحت نام «پر سیمرغ بسوزیم ... »، به دنبال یافتن راه نجاتی بودم و سیمرغ خردمندی که راهبرم باشد، و درگیر و دار این تقلا بود که حرف ها زیادی برای گفتن داشتم، و نام اینجا شد : «شوق فریاد». سالیانی بعد، نه شوق فریادی ماند و نه راه نجاتی متصور بود و تنها در «منجلاب سکوت» دست و پا می زدم، و اینجا هم منجلاب سکوت من شد، نه تنها بوسیله نام وبلاگ، بلکه سه سال از این ده سال، سه سال گذشته، در سکوت مطلق گذشت ... حرفی نبود برای گفتن، چون منی نمانده بود برای نوشتن ...

اما همانطور که روزهای بد می روند و روزهای خوب می آیند، و شعر های حزین می روند و سکوت های بی معنای شادکامانه می مانند، روزهای پریشانی و حیرانی هم دوباره باز خواهند گشت، و این کویر خشک سخن، با «نم ِ واژه» مترنم خواهد گشت.


این سه سال سکوت، همراه بود با خواندن فقط یک کتاب ! سه سال !! سه سال طول کشید تا کتاب تهوع سارتر رو از ابتدا تا انتها کامل بخونم. سه سالی که از عجیبترین، متفاوت‌ترین، و شاید مهمترین سال های زندگی من بود. سه سال ، که در اون سهراب شاعر، کتابخوان و بشردوست، انگار خاموش شده بود. سه سال که تمام آنچه که «هویت» من حساب میشد، در پشت دیوار های بلند و محکم ناخودآگاهم محصور شده بود تا خودآگاهم، به درگیری ها و مکاشفات فلسفی ای بپردازه که به طرزی غریب درگیرش بودم. و البته شخصیت اجتماعیم، تجربیات جدیدی کسب بکنه، که هنوز هم معتقدم خیلی اساسی تر از اون چیزیه که خودم برای خودم برنامه ریزی کرده بودم.

سه سال تمام من تماما غرق تهوع بودم، و انگار سرنوشت این کتاب را نگهداشته بود تا با هر گام که در این تهوع جلوتر می روم و بیشتر آن را حس میکنم، آن درصد تهوع آور پیشرفت در متن کتاب هم بیشتر بشود. تا حزن انگیز سال 96 که سرانجام «تهوع» را، درست مثل روکانتن، به عنوان بخش جدایی ناپذیر زندگی پذیرفتم ... و درست اینجا جایی بود که کتاب تمام شد.


در واقع باید بگویم :

" تهوع رهایم نکرده و فکر هم نمی کنم که به زودی رهایم کند. ولی بیش از این مجبور به تحمل آن نیستم، دیگر نوعی بیماری یا یک بحران گذرا نیست: خویشتن من است !!!"

(تهوع، ژان پل سارتر، ص 262)


علیرغم تمام بی اعتقادی ام به مسائل ماورایی، کیهان به طرز عجیبی با من و زندگی من و حضور این کتاب بازی ماهرانه ای کرده بود. سه سال گذشت، و تازه رسیدم به جایی که شاید، باید سه سال پیش می بودم ... و دفتر دیگری – و شاید نه چندان جدیدی – در زندگی من گشوده شد ... دفتر دیگری که یک نام تازه برای این استراحتگاه می طلبد: «نم واژه» ... اما نه چندان جدید که بخواهد مکان دیگری را، برای تراوشات گاه و بیگاه ذهن بیمار من بکارگیرد ...


پس از سه سال که کل زندگی ام در حالت توقف قرار داشت، دوباره شروع می کنم ...



پی نوشت : فراموش نخواهم کرد ...


آهنگ پست : Unforgiven III / Metallica