درباره نخستین عشق

بعد از شش سال دیدمش ! هنوز همان شکل بود، صورتش همان درخشش را داشت، دستانش، انگار دستان مفقود ونوس میلو بود، با ظرافتی که انگار، دستان قناس همه زنان عالم را ناشیانه از روی آن تراشیده اند. ناخن هایش، همان طرح های لاک خورده رنگارنگ، بر همان انگشتان بلند مرمرگون. هنوز هم نخودی می خندید، با آن دندان های نمکی خاصش، و همان چشمانی که زودتر از لبها به خنده می شکفت. هنوز همان شکل بود و من بعد از شش سال دیدمش !

من اما، پیر شده بودم. صورتم افتاده شده بود و با آنکه سنی نداشتم، تارهای سفید مو بر روی شقیقه هایم روییده بود. دستانم می لرزید و به هر جا چنگ می زد تا من را روی زمین نگه دارد، تا از دیدنش پرواز نکنم. دور ناخن هایم را از بس با دندان کنده بودم، زخم شده بود و انگشتانم به زحمت سیگار را در بین خود نگه می داشت. یادم می آید که می گفت «همه آدم هایی که شبیه تو دیده ام، سیگار می کشند ... تو خاصی ! سیگار نمی کشی!». من هنوز هم سیگار نمی کشم، اما جلوی او باید می کشیدم، باید میدانست که آن پسربچه هفده-هجده ساله مُرده است ... باید کمتر سکوت می کردم و بیشتر می خندیدم، که نداند هنوز در درونم همان شکلم، گرچه بعد از شش سال دیده‌ام اش !

هنوز همان شکل بود! لبانش، همان دو گلبرگ خوشرنگ ظریف بود، که اولین نمود ظاهری او بود که مرا به او جذب کرد، لبانی که با هم عهد کرده بودیم روزی ببوسمش. حالا هشت سال می گذشت، و من دست کم چهارجفت لب دیگر را بوسیده بودم، اما انگار، نشستن لبخند کوچکی بر آن لبهای گلبرگ گونه را، از هزاران بار بوسیدن لب هزاران نفر بیشتر می خواستم. ولی او لبخند نمی زد. در دنیای فانتزی خودش بود. نمیدانم به خاطر حضور من بود، یا هنوز هم دنیای فانتزی را، به دنیای واقعی ترجیح میداد، آخر از بقیه نظر ها هنوز همان شکل بود ! من اما، دیگر مثل آن وقت ها نبودم. دیگر از تپشی که دیدنش درونم ایجاد می کرد لذت نمی بردم. دیگر تنهایی برایم فرحبخش نبود ... مثل آن وقت ها، آنوقت ها که بی او می نشستم و به او فکر می کردم و در فکر با او حرف می زدم و برای او شعر می گفتم ... من پیر شده بودم و درد و رنج دیگر فانتزی نبود، یک حقیقت زجرآور بود ...


«آه جوانی، جوانی ! تو کوچکترین ارزشی برای چیزی قائل نیستی، گویی همه چیز از آن توست و تو مالک همه گنجینه های جهانی؛ حتی درد و رنج هم برایت مایه سرخوشی است، گویی که اندوه و ناکامی تنها درخور شأن توست !» *

برای مدت‌ها که یکدیگر را می شناختیم اما ندیده بودیم به من می گفت، تو مثل یک پسر هجده-نوزده ساله ای! وقتی به او گفتم که پانزده-شانزده سال بیشتر ندارم جا خورد، باورش نمی شد. اما پس از مدتی به آن خو گرفت. تا اینکه اولین بار که همدیگر را دیدیم، وقتی دیگران مرا به او معرفی کردند، چشمانش گرد شد و گفت « تو چقدر بزرگی !» ... آخر خودش خیلی ریزنقش و ظریف بود. درست مثل یک عروسک کوچک دوست داشتنی. آن روز که دیدمش، آن روز اول. گلبرگ لبانش، خنده های نخودی اش و شیطنت های دخترانه اش. هشت سال از آن روز می گذرد و من هنوز می توانم در آن زندگی کنم. فکرش را که می کنم، انگار هشت سال است که متعلق به خودم نبوده ام.


« تمام لذت زندگی در این است که انسان کاملا متعلق به خود باشد. » *

من اما انگار هیچوقت این را یاد نگرفته ام. و یا اگر یاد گرفته‌ام هم، هشت سال پیش یکبار و برای همیشه آن را به فراموشی سپردم. اینکه چطور متعلق به خود باشم. فرقی نمی‌کند زندگی چه چیز پیش رویم بگذارد، چقدر تنها باشم، چقدر عواطف واقعی را احساس کنم. من هرگز نمی توانم متعلق به خود باشم، و از زندگی تمام لذت آن را تجربه کنم. این را هشت سال پیش، او گذاشت روی گلبرگ لبانش، لبانی که باهم عهد کرده بودیم روزی ببوسمش ... اکنون، تنهایی مرا می آزرد. مرا فلج می کند ... من نیازمندم که متعلق به دیگری باشم. او اما، هنوز همان شکل است !

وقتی که آن بانوی جوان دوست داشتنی وارد شد، دخترک من برگشت و به او گفت: «چقدر بزرگی !» ... آه، نوستالژی ! نوستالژی ! نوستالژی ... این جمله آغاز و پایان بود. من هشت سال پیش، وقتی آن لبان گلبرگ‌گون این جمله را می نواخت، دل سپردم ... شش سال پیش از آن لب‌ها خداحافظی کردم. و اکنون، بعد از شش سال دیدمش ! وقتی آن جمله را گفت ... آنوقت بود که فهمیدم زمان گذشته است ... که من پیر شده ام. که می توانم سیگار بکشم، که روی شقیقه هایم موهای سفید روییده است. که من دیگر آن پسر هفده- هجده ساله نیستم، گرچه او هنوز در دنیای فانتزی خودش است ... فهمیدم، این شش سال، واقعی بوده است، با همه تلخی ها و شیرینی هایش ... زمان گذشته است ...


« آه ای عواطف شیرین جوانی و ای نوای موزون درونی؛ ای آرامش و صفای قلبی و ای شعله‌های هستی‌سوز عشق و شیدایی،

پس حالا کجایید ؟ ... کجا ؟ » *

زمان، بی رحم‌ترین ماهیت زندگی من بود، و بار دیگر، خنجرش را بر چهره ام کشید. من دلباخته بودم، اول به او، و بعد به سیاهچال زمان، و اکنون خالی از هر حسی به او یا هرکس دیگر بودم، او غرق در دنیای فانتزی خود، چشمانش زودتر از لبان گلبرگ‌گون اش می خندید و به جهانی زیبایی می افشاند. من در گذر زمان تکه تکه شده بودم و او، هنوز همان شکل بود ... بعد از شش سال دیدمش !

 

 

* کلیه نقل قول ها از داستان «نخستین عشق» اثر «ایوان تورگینف» می باشد.


آهنگ پست : مخلوق - گوگوش

لُب مطلب : بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم !

"پرسیدم : متوجه منظورم میشی ؟
متوجه شد. بخش ترسناک قضیه همین بود; که کسی بفهمد من چه می گویم."


من آدم بدغذایی نیستم، اما چطور می شود رفتار آقامنشانه داشت وقتی هر چیزی که برای آدم می آورند دست کم دوازده تا ماده تشکیل دهنده دارد که لااقل یکی اش را دوست ندارم !؟؟ استیک سفارش می دهی با دسر هلو، ولی می بینی همان را هم رویش سس آسپرین ریخته اند ! اسکالوپ دریایی به نظر خوب می آید ولی باید قیافه ام را می دیدید وقتی خدمتکار به من گفت که در ترکیبی از آبجو و مربای آلو پخته شده. چیزی که از ته دل می خواهم یک سیگار است، و همیشه هم سر تا پای منو را نگاه می کنم تا شاید یک سرآشپز جوان شجاع توتون را جزء سبزیجات آورده باشد. بپز، بخارپز کن، کباب کن یا حتی بریز توی صدف، ولی تو را به خدا یک چیز آشنا بیاور که بتوانم بخورم !


چیزی که زندگی در خارج را برایم جذاب می کرد، حس الهام‌بخش درماندگی بود که با خود می آورد، و تلاشی که باید برای غلبه بر این درماندگی می کردم. پای یک هدف در میان بود و من از هدف داشتن خوشم می آمد.


خوشبختانه سینما رفتن در ردیف کارهای روشنفکرانه است، هم ارز با کتاب خواندن یا وقت صرف افکار جدی کردن. منظورم این نیست که فیلم ها جدی‌تر شده اند، می خواهم بگویم تعداد زیادی آدم وجود دارند که به اندازه من تنبل اند و با هم توافق کرده ایم استاندارد های روشنفکری را پایین بیاوریم.

و به نظر می آید بعد از بحث بر سر قانون اساسی آمریکا در سال 1787 حرف دیگری جز پول برای مردم آمریکا باقی نمانده است.


مردم به سمت وسایل دیگر به همین اندازه خطرناک شهربازی راه افتادند، در آنها هم کمربند ایمنی بهشان می بستند و پرتشان می کردند هوا تا عزرائیل را وسوسه کنند.


اگر دوست دارید به من بگویید جوجه روشنفکر دماغ سربالا، ولی من همینجوری ام و کاری‌اش هم نمیتوانم بکنم !!!



  • از کتاب بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم، نوشته دیوید سداریس، ترجمه پیمان خاکسار




ده سالگی

باورش سخت می نماید که از روزی که این وبلاگ را شروع کردم، ده سال گذشته باشد. وقتی احساسات ده سال خودت را ورق می زنی، وقتی چیزی را که اولین بار ده سال پیش بنا گذاشتی نگاه می کنی، احساس پیری کردن اجتناب ناپذیر است. ده سال در اینجا نوشتم، اول تحت نام «پر سیمرغ بسوزیم ... »، به دنبال یافتن راه نجاتی بودم و سیمرغ خردمندی که راهبرم باشد، و درگیر و دار این تقلا بود که حرف ها زیادی برای گفتن داشتم، و نام اینجا شد : «شوق فریاد». سالیانی بعد، نه شوق فریادی ماند و نه راه نجاتی متصور بود و تنها در «منجلاب سکوت» دست و پا می زدم، و اینجا هم منجلاب سکوت من شد، نه تنها بوسیله نام وبلاگ، بلکه سه سال از این ده سال، سه سال گذشته، در سکوت مطلق گذشت ... حرفی نبود برای گفتن، چون منی نمانده بود برای نوشتن ...

اما همانطور که روزهای بد می روند و روزهای خوب می آیند، و شعر های حزین می روند و سکوت های بی معنای شادکامانه می مانند، روزهای پریشانی و حیرانی هم دوباره باز خواهند گشت، و این کویر خشک سخن، با «نم ِ واژه» مترنم خواهد گشت.


این سه سال سکوت، همراه بود با خواندن فقط یک کتاب ! سه سال !! سه سال طول کشید تا کتاب تهوع سارتر رو از ابتدا تا انتها کامل بخونم. سه سالی که از عجیبترین، متفاوت‌ترین، و شاید مهمترین سال های زندگی من بود. سه سال ، که در اون سهراب شاعر، کتابخوان و بشردوست، انگار خاموش شده بود. سه سال که تمام آنچه که «هویت» من حساب میشد، در پشت دیوار های بلند و محکم ناخودآگاهم محصور شده بود تا خودآگاهم، به درگیری ها و مکاشفات فلسفی ای بپردازه که به طرزی غریب درگیرش بودم. و البته شخصیت اجتماعیم، تجربیات جدیدی کسب بکنه، که هنوز هم معتقدم خیلی اساسی تر از اون چیزیه که خودم برای خودم برنامه ریزی کرده بودم.

سه سال تمام من تماما غرق تهوع بودم، و انگار سرنوشت این کتاب را نگهداشته بود تا با هر گام که در این تهوع جلوتر می روم و بیشتر آن را حس میکنم، آن درصد تهوع آور پیشرفت در متن کتاب هم بیشتر بشود. تا حزن انگیز سال 96 که سرانجام «تهوع» را، درست مثل روکانتن، به عنوان بخش جدایی ناپذیر زندگی پذیرفتم ... و درست اینجا جایی بود که کتاب تمام شد.


در واقع باید بگویم :

" تهوع رهایم نکرده و فکر هم نمی کنم که به زودی رهایم کند. ولی بیش از این مجبور به تحمل آن نیستم، دیگر نوعی بیماری یا یک بحران گذرا نیست: خویشتن من است !!!"

(تهوع، ژان پل سارتر، ص 262)


علیرغم تمام بی اعتقادی ام به مسائل ماورایی، کیهان به طرز عجیبی با من و زندگی من و حضور این کتاب بازی ماهرانه ای کرده بود. سه سال گذشت، و تازه رسیدم به جایی که شاید، باید سه سال پیش می بودم ... و دفتر دیگری – و شاید نه چندان جدیدی – در زندگی من گشوده شد ... دفتر دیگری که یک نام تازه برای این استراحتگاه می طلبد: «نم واژه» ... اما نه چندان جدید که بخواهد مکان دیگری را، برای تراوشات گاه و بیگاه ذهن بیمار من بکارگیرد ...


پس از سه سال که کل زندگی ام در حالت توقف قرار داشت، دوباره شروع می کنم ...



پی نوشت : فراموش نخواهم کرد ...


آهنگ پست : Unforgiven III / Metallica