زمان سریع ترین ماهیت زندگی من بود ...
مثل رعد و برق لحظه ای می تپد و میرود و تا بیایی صدایش را بشنوی و بفهمی چه شده، هزاربار گذشته و رفته است ...
گاهی تازه وقتی میفهمی که دیگر دیر شده، قطرات سرد پیشانی سوزان از غمت را خیس میکند، آنوقت چه میتوانی بکنی جز آنکه همآغوش باران بیارامی ...
گاهی چقدر سخت است، آدم بدهی داستان بودن، در حالی که نمیدانی حتی کی و چطور وارد داستان شده ای ...
آی آدمها ... E=mc^2 تان برای خودتان، اشک های من چه شد ؟
من که دیوانه زادم و دیوانه زیستم ... آی آدمها، شما را به خدا بگذارید دیوانه بمیرم ...
یکی میگفت نور سریع ترین ماهیت هستی است ...
برادرم، پس زمان چی است ؟
باب این سراب کجا فش داده ؟
گنا داره ... اذیتش نکنید ... میره خودکشی میکنه ...
شما نه تنها قشنگ وبلاگ مینویسین بلکه خیلی هم قشنگ فحش میدین
خیلی ممنون مرسی
لطف دارین
من خجالت کشیدم...!!
با این شکلکای مزخرفتون!
آدم بده ی داستان بودن !! ... !! سهراب باور کن خوب و بد یکی میشه وقتی که داستان نویس یکی دیگس !!
مهم نیست مردم چی فکر میکنن ، مهم اینه که گوشه قلبت خودت حسش کنی ، خودت بدونی درسته
ممنون