مرثیه‌ای برای همه آنچه می‌توانستیم باشیم ...

توی فایل‌های ضبط شده تمرین های گروه فقیدمون «کهبانگ» ناگهان به این رسیدم، کمتر از دو دقیقه از لحظاتمون، صد در صد بداهه‌نوازی، گیتار، باس، دف و هارمونیکا ...

مسئله اینه که این ۹۰ ثانیه بداهه‌نوازی، چیزی از کارای ساخته شده، ضبط شده، یا اجرا شده ما کم نداشت، شاید حتی بیشتر هم داشت. مسئله اینه که این ۹۰ ثانیه نماینده تموم چیزایی بود که ما میتونستیم باشیم ...

مسئله اینه که زندگی های هممون پره از این ۹۰ ثانیه ها، پره از این لحظه‌ها، پره از تموم آهنگایی که در لحظه خلق شد ولی هیچوقت ساخته نشد، شعرایی که گفته نشد، نقاشی هایی که کشیده نشد، حرفایی که زده نشد، لب‌هایی که بوسیده نشد، هم‌آغوشی هایی که واقع نشد، اشک‌هایی که ریخته نشد، روابطی که در زمان خودش بهم نخورد، و روابطی که در زمان خودش آغاز نشد ...

این ۹۰ثانیه، میتونه تجسم صوتی تمام «نشد»های زندگی باشه، مرثیه‌ای برای تمام چیزهایی که میتونستیم باشیم، تیتراژ پایانی تموم رویاهامون که دیگه از سن و سالمون گذشته، وقتی وسطش یکی میگه «تمپوش رو ببر بالا» تموم لحظاتیه که سرعت زندگیمون خواسته یا ناخواسته عوض شده، وقتی ملودی از دستگاه همایون میره توی مُد بلوز، تموم اصالت های روحمونه که غرق جریان غم‌بار جهانی شدن میشه ...

می‌دونید چی می‌خوام بگم ؟ می‌خوام بگم تهش، ما این ۹۰ ثانیه هستیم، نه بقیه زندگیمون، ولی به قول حضرت حافظ: «برو‌ به هرچه تو داری بخور، دریغ مخور/ که بی دریغ زند روزگار تیغ هلاک»

وجود با عدم از لذت اتصال کند ...

اون روز نوشتم :

نظر شخصی من، که حاصل کنکاش ها و استدلال های درونی , مطالعاتم توی فلسفه و عرفان و تجربیاتم توی زندگیمه اینه که آرامش مظهر «عدم» و عدم آرامش حاصل «وجود».

وجود با خودش ناآرامی میاره و البته انسان زنده به آن است که آرام نگیرد. وجود فهم و دانش ناآرامی در اندیشه میاره، و اگه دقت کنی آروم ترین آدما اونایی هستن که ذهنشون رو بر هرگونه فهمی بستن مثل مذهبیون متعصب. وجود فعالیت عدم آرامش فیزیکی میاره و عدم فعالیت آرامش فیزیکی. وجود عشق ناآرامی روحی میاره و نبودش آرامش؛ و قص علی هذا ...

کل زندگی در همین ناآرامی های گوناگون خلاصه میشه ...










به قول مولانا:

تا بودم یک سر موی از وجود /عزم بیابان عدم چون کنم



نم واژه دوازده ساله شد ...


In ultimas res

داستان  را باید یک جا شروع کرد، اما ای کاش شروع آن پایان آن نباشد ... مثلا در میانه In medias res ... یا جایی نرسیده به اولین کشمکش داستانی ... یا مثلاَ وقتی مادر شخصیت اصلی می‌میرد.

من قصه را از آخر شروع کردم. و این اشتباه من بود. باید به کسی می‌گفتم این را. باید جایی می‌نوشتم. دارم از همه جا فرار می‌کنم، شبکه‌های اجتماعی، پیام‌رسان‌ها، دوستان قدیمی ... تنها جایی که هنوز در آن احساس امنیت می‌کنم اینجاست ... این خانه کوچک خاک گرفته ...


نشسته بودم یک جایی و یک چیزی میگفتم و یک چیزی می‌نوشتم. یا مثلا آن روز در مترو که بوی ماندگی افکارم کل واگن را برداشته بود، و نقطه اتصال بالا و پایین می‌رفت و من آن شعر را گفتم. و آن شعر ده روز بعد تعبیر شد ... یک نفر آدامس‌های ارزان می‌فروخت و من داشتم روح خودم را می‌جویدم.


من میخواستم قصه را به پایان ببرم


اما من، قصه را از آخر شروع کرده بودم ...





پ.ن: راستش من فکر می‌کنم یکی از پارادوکسیکال ترین چیزای دنیا اینه که، همون شعور و آگاهی که تقید و تعهد میاره، همون شعور و آگاهی میل به رهایی هم ایجاد میکنه ...


پ.ن2: قوانین جدید بلاگ‌اسکای، بخصوص از این نظر که قالب وبلاگمو ازم گرفته، باعث شده که این بار واقعا به خداحافظی کردن با اینجا فکر بکنم ... هنوز مطمئن نیستم ولی ...

زمان همه چیز را می ساید!


ده سال پیش در چنین زمانی، این کشف میتونست جذاب‌ترین اتفاق دنیا برای من باشه. برای اون آقای نگاهی که هدف زندگیش این بود که بتونه «سفیدچاله» ها رو کشف کنه یا بتونه انتهای کیهان رو رصد کنه.


پنج سال پیش چنین زمانی، این میتونست بزرگترین حسرت من باشه، برای کسی که مدیریت میخوند و نجوم خوندن براش تبدیل به یک «what if ...» بزرگ توی زندگی شده بود.

امروز اما، این عکس هیچ احساسی رو برانگیخته نمیکنه، برای منی که به قول صائب تبریزی «همت ما می‌زند پر در فضای لامکان/بیضه افلاک را در زیر پر داریم ما». برای منی که داره سعی میکنه راه خودش رو روی زمین پیدا کنه نه توی آسمونا ...

در کار خیر ...

دو تا دیت (Date) رفته بودیم ...

وسط حرف درباره فکر کنم «امتحان دادن» به شوخی بهش گفتم: « دادنی رو باید داد ... »

گفت: «ولی گاهی دادنی رو باید دیر داد ... »

گفتم : «موافق نیستم ... اتفاقاَ باید در اسرع وقت داد ... چون اگه شر باشه، که شرش کنده میشه، اگرم خیر باشه که حاجت هیچ استخاره نیست ... »


خندید گفت اینو یه جا بنویس!

اینجا نوشتم، نوشتم که یادم باشه فلسفه خودم به زندگی هم باید همین باشه. که دادنی رو باید داد، یا خیره یا شر، در هر دو صورت باید زود داد ...





پ.ن: دو شب بعد از این مکالمه زنگ زد گفت میاد خونمون، معلوم بود قانع شده که بده !