باز در تو ادامه خواهم داد ، از تو ای شعر، واقعا ممنون ...

بعد، آخر شب، درست قبل از خواب، یک دفعه شعر گفتنت میگیرد و قلم و کاغذ را برمیداری و شروع میکنی به نوشتن. و بیت ها و حرف ها خودش می آید و هرچی در سرت هست را به بیهوده ترین شکل ممکن روی کاغذ خالی میکنی در حالی که :


چشمم از خواب خون، دلم از غم / لبم از شعر بی ثمر لبریز


و  بعد از مدت ها شعر  می گویی، به یاد می آوری تمام دلایل شعر نگفتن هایت را و فرو رفتنت در منجلاب سکوت را و احساس آزادی میکنی وقتی میبینی لحظه لحظه احساساتت دارند بیت و مصرع می شوند. احساس پرواز میکنی و به تک تک عوامل خاموشی ات پوزخند میزنی و میدانی که ادامه خواهی داد زندگی متعفن را و پشت سر خواهی گذاشت جمود را و این خوب است ... و دوباره مثل قدیم ها در خودت فرو میروی و زمان را گم میکنی و ناگهان می فهمی که


ساعت از یک گذشت و من فردا / به شروعی دوباره محکوم

وگر از دست خواب در بروم / به شبی بی ستاره محکومم


و لبخند میزنی به اضطراب هایت، به فکر ها و خستگی ها و غم هایت. و با خود فکر میکنی


تف به این اضطراب نیمه شبم / این قصاص کتاب خواندن هاست


و شعرت بوی پاییز میگیرد، و خودت پائیزی می شوی و به یاد «از پائیز نوشتن» های قدیم لبخندی بر لبت می نشیند ...


بعد لیوان چایت را سر میکشی ، و میروی میشاشی ... و به همین سادگی دو تا از عمیق ترین لذت های جهان هستی را لمس می کنی ...

قدری به یاد تنهایی ات بغض میکنی و کمی به لذت های کوچکت لبخند می زنی ... و بعد به این بازی-بازی سکوت و سخن، لذت و اندوه و تنهایی و حضور با دیده تحسین می نگری و با خود فکر میکنی که مگر زندگی باید چیزی جز این باشد ؟


و بعد تسلیم دیکتاتوری شوم «فردا باید بروم دانشگاه» می شوی و میروی که بخوابی ...


شب سردی است اول پائیز / و پتو چون رفیق می ماند

و نگاهی است توی بالشتم / که مرا سمت خویش می خواند ...








پ.ن :  عنوان پست از شعر مهدی موسوی، و آهنگ ممیزصفر  شاهین نجفی ...

فساد

جنده کسی نیست که جسمش رو میفروشه ... جنده کسیه که فکرش رو میفروشه. دخترایی رو میشناسم که جسما ربة‌النوع جندگی هستن ولی فکر و روحشون از یه بچه 2 ماهه باکره تره !! من یه تار موی اون جنده های جسمی رو، با کل هیکل اون دخترای مثلا معصومی که اجازه دادن هر کس و ناکسی فکرشون رو دست مالی بکنه عوض نمیکنم ...

من ناله های شهوت‌آمیز دختری که با مردی همخوابه شده رو، به مراتب از اذکار و اوصافی که آدمایی با فکر فاسد به زبون میارن مقدس تر میدونم ...




پ.ن1: حرفای بالا در مورد مردا هم با صفت «کونی» صدق میکنه ...

پ.ن2: اگه میخواین طرف من بیاین، نگران بکارت جسمیتون نباشین، اصلا مهم نیست، ولی بکارت فکریتون چرا ...

من هنوز زندم :|

نشستیم توی تریا «دانشکده فنی» ...


من : باید برم معاونت دانشجویی واسه یه کاری ...


اردلان : منم باید برم جزوه ریاضیو بگیرم ...


رامتین : منم باید برم کتابخونه ... این کتابه که استاد روانشناسی گفت اسمش چی بود ؟


یحیی : من باید برم دنبال اشتغال به تحصیلم ... فکر میکنین امروز بهم بدن ؟




بلند میشیم از تریا میریم بیرون ...



رامتین : بریم گیم نت ؟


ملت : بریم ... جنرالز مولتی !!


من : ... بچه ها من رفتم معاونت دانشجویی :) ... خدافس :|





پ.ن: عمه ی اونکه تصمیم گرفت روی سیستم های کافی نت دانشکدمون بازی نصب بکنه که ملت بچه صفت ازش به عنوان گیم نت استفاده کنن !!!


پ.ن2: هرگونه ایده ای دارین که من چطوری میتونیم پول در بیارم بهم بگین ... شدیدا پول لازم و کار لازمم !!


پ.ن3: بعضیا کارایی میکنن که مهمه ... علیاء ماجده المهدی یه بار عمیقا منو متاثر کرد با شجاعتش ... دیروز یه دختر 14 ساله کانادایی اینکارو کرد ... کسی که در هفته گذشته یه جنبش نوجوانان راه انداخت علیه سوء استفاده از نوجوانان ... و خودش چند روز پیش خودکشی کرد ... داستانش خوندنیه ... ممنونم آماندا تاد : Amanda Todd

دانشگاهی که ما داریم ...

چند وقتیه که شروع کردم کتاب «سرگذشت موسیقی ایران» نوشته «روح‌الله خالقی» رو میخونم که در اوایل دهه چهل تالیف شده ... حقیقتا کتاب کسل کننده ایه اما دو تا نکته داره که باعث میشه دست از خوندنش نکشم : نکات فنی و احساسی موسیقی ایرانی که مدتیه دارم روش تحقیق میکنم و  یه سری نکات اجتماعی و فرهنگی که خالقی از دیدگاه شخصی خودش به عنوان رذیلت یا فضیلت نقدشون کرده ...


در بخشی از این کتاب اومده :

«اصولا آن روز ها عالم درس و مدرسه صفائی داشت.کسی برای تصدیق گرفتن درس نمیخواند چون برای ورود به خدمات دولتی از کسی مطالبه گواهینامه نمی کردند، سواد و معلومات میخواستند. منظور شاگرد کسب معرفت و مقصود معلم تربیت او بود.در آن موقع عده محدودی به مدرسه می رفتند و وقتی درسشان را تمام می کردند هرچه خوانده بودند در ذهن داشتند. و از فضائل اخلاقی هم بهره‌مند بودند. البته وسائل تحصیل برای همه کس فراهم نبود. امروز موجبات مدرسه رفتن بیشتر آماده است ولی مقصود، کسب دانش نیست، بدست آوردن ورقه ای است که ارزش استخدامی داشته باشد، هرچند صاحب آن چیزی نداند!»

  • سرگذشت موسیقی ایران، روح‌الله خالقی

این چیزی بود که به عین امروز توی دانشگاه دیدم. در مجموع محیطی که انتظارش رو داشتم نبود. تفاوتش با دبیرستان فقط این بود که توی محوطه (خارج از کلاس چون کلاس ها اکثرا تفکیکه) میشد جنس مخالف مشاهده کرد. و اینکه بزرگتر بود !


دانشکده ما برنامه افتضاحی برامون نوشته. ساعت 8 تا 10 توی دانشکده اقتصاد (جنوبی ترین دانشکده) ریاضی عمومی 1 داریم و 10-12 توی دانشکده ادبیات (جنوب غربی) فارسی عمومی و اینکه چطور باید بعد از تعطیل شدن کلاس قبلی در عرض کمتر از 10 دقیقه خودمون رو برسونیم به کلاس بعدی هنوز در هاله ای از ابهامه ...


روز اول از 7 صبح تا 6 عصر واقعا خسته کننده بود ... بخصوص گز کردن خیابون های شیبدار دانشگاه اصفهان پدر پاهام رو در آورد. و همه استادا هم فقط خوش آمد گفتند. یه روز طولانی، خسته کننده و بی نتیجه ...


من واقعا خسته ام ... حال 4 سال درس خوندن از اول رو ندارم ... واقعا ندارم !!




پ.ن1: توی کتابفروشی دانشگاه واسه یه سری دختر درو باز کردم خیلی جنتلمنانه ... ترم بالایی بودن، اینقدر مهربون نگاهم کردن که یه لحظه ترسیدن نکنه بپرن ببوسنم :|


پ.ن2: به لیست بالا (از تفاوت های دانشگاه و دبیرستان) استخر رایگان، کتابخونه کامل و غذای یارانه ای رو هم اضافه کنید ...


پ.ن3: از شما چه پنهون، همین روز اول افتادم توی شر ترین اکیپ رشته امون !!!

آنچه گذشت ... (2)

قبلا هم یه پست نوشته بودم که خلاصه بهترین قسمت های پستای وبلاگم بود به اسم «آنچه گذشت ... »


این یه پست طولانی و پر از خاطرس و کسایی که حوصله اینجور پستا رو ندارن بهتره نخونن ...


بیشتر یه جور هدیه تولد بود واسه پنجسالگی ، از طرف من به وبلاگم ... و مبنای انتخاب متن ها هم فقط خاطره انگیز بودن و عزیز بودنشون برای خودمه ...




در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب ...