ک بار به مترسکی گفتم : لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای.
گفت : لذت ترساندن عمیق و پایدار است. من که از آن خسته نمی شوم !
دمی اندیشیدم و گفتم : درست است ؛ چونکه من هم مزه آن را چشیده ام.
گفت : فقط کسانی که تن شان پر از کاه باشد این لذت را می شناسند. و من آن هنگام از پیش او رفتم و ندانستم که منظورش ستایش من بود یا خوار کردنم !
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد. هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند.
از کتاب دیوانه اثر جبران خلیل جبران
اگر مایلید وبلاگ شما مورد بررسی قرار گیرد
یا علاقمندید تا در بحث های ما شرکت کنید:
http://naghdeweblog.blogsky.com/
منتظر شما هستیم.
کاش گاهی به جای مترسک بودیم .......
موفق باشی