تو، مثل غروب زمستان بودی. کوتاه، سرد، رعبآور، اما جادویی ... آمیخته با طرح و رنگ، با ابرهای تکه تکه شده و سرخ و نارنجی گدازان در میان آنها. افق شرقی آبی، که آرام آرام در طلایی افق غربی محو میشود. رنگ های بی شماری از بنفش و ارغوانی و فیروزهای و صورتی که در میانه این طیف درهم میآمیزد. کلاغهایی که در کرانههای خورشید پرواز میکنند و نمیسوزند. و بخاری که از دهان ما خارج میشود و تصویر رنگارنگ افق را تار میکند ...
غروب زمستان زود میآید، در میانههای عصری سرد، و زود میرود و شب را پشت سرش به جا میگذارد. غروب تابستان اما دیر میآید، چند قدم نرسیده به شب، دیری میپاید و پیش از آنکه مهلت عرض اندامی به شب بدهد، طلوع دیگری بر سر آن علم میکند.
من، مثل غروب تابستان بودم. ماندگار، گرم، آرامشبخش، اما بی حس ... فارغ از طرح و رنگ، در آسمان صاف یکدست خاکستری پیش از شامگاه و با درخشش سوزنده خورشیدی زرد رنگ. درگیر با رنگهای کدر و یکدست، خسته از یک روز طولانی، با عرقی گندیده نشسته بر جبین و چشمانی در انتظار دیدن ستارگان. مگسهایی که به دنبال جایی برای پنهان شدن از دست تاریکی شب میگردند، و افقی که خورشید سمج را با زور به پایین هُل میدهد ...
اما اگر تن تو، در تن من میپیچید، اگر بندهای یخ زده سینهبند زمستانصفتات را باز میکردم تا دو خورشید داغ تموز در آن طلوع کند، اگر پوست جادویی هزار رنگت را در دستان عرقکرده بی رنگ خود میگرفتم، و رنگ موهایت را به پاس شب های دیر از راه رسیده خودم میستودم، آنگاه بهار از میان اندامهای درهم قفل شده ما میدمید، شکوفه ها از لابهلای شاخ و برگ موهای شرمگاهمان میشکفت و آن زمان که افق لبهایمان در هم گره میخورد، ما، مثل غروب دلانگیز بهار بودیم ...
سهراب
29/4/1397
آهنگ پست : Two Suns In Sunset / Pink Floyd
نشسته جلوی من، تنها، محزون، در خود فرو رفته ... گاه و بی گاه یه قطره اشک از گوشه چشمش سرازیر میشه ...
دقیقاَ میدونم توی دلش چی میگذره، توی سرش، توی قلبش ... اون قلب وامونده لعنتی. میدونم درد رو حس میکنم، درد جسمی رو حتی ...
فرو میره توی آهنگا ... حتی آهنگایی که من میذارم که خودم توشون فرو برم ...
اصلا حرف نمیزنه ...
میپرسم دیروز کجا بودی ؟ میگه کوه ...
به شوخی میگم چرا منو نبردی ؟
می فهمم دوتایی رفته بودن ...
یکی باید بیاد از ما بپرسه چرا ؟
چرا با کسی که قرار نیست لذتتون بشه خاطره خلق میکنید؟
چرا با کسی که قرار نیست آیندتون باشه گذشته میسازید ؟
یکی نیست از ما بپرسه چرا هنوز دل میسپارین ... ؟
چند بار باید تجربه بشه ؟
چند بار باید برین تو خودتون، برده فکر و قلب مریضتون بشین، چند بار باید حل بشین توی آهنگ و گاه و بیگاه اشک بریزین از گوشه چشمتون ... ؟
چند بار باید بمیرین تا جوناتون تموم بشه ؟!؟
این بازی که شاهزادهای نداشت که نجاتش بدیم ...
کِی قراره Game Over بشیم ... ؟
پ.ن :
وقتی بر میگردم به گذشته نگاه میکنم، میبینم در تمام مقاطع زندگیم، حتی در سختترین و دردمندترین لحظاتم، همیشه یک هدف داشتم. همیشه یه چیزی داشتم که توی افق ببینم و به سمتش حرکت بکنم و این، به خودی خود چیز خیلی خوبیه. اینکه حتی توی روزای سختی که خیلیهاش توی همین وبلاگ هم ثبت شده من همیشه یه روزنه ای از امید رو میدیدم، که حتی اون روزنه و کورسوی امید هم باز توی همین وبلاگ ثبت شده ... یه بار میخواستم به یار برسم و یه بار میخواستم مجموعه شعرام رو چاپ کنم و یه بار میخواستم کنکور تهران قبول بشم و به هیچکدومش هم نرسیدم و باز هدفای بعدی اومد. هدفایی که بعضیشم رسیدم. که میخواستم موسیقی رو جدی بگیرم و گروه خودم رو داشته باشم یا برای ارشد تهران قبول بشم یا فلان دوست دخترم رو راضی نگه دارم ... همیشه یه چیزی بوده ... هدفای کوچیک در حد اینکه فردا بیدار بشم و برم سر کلاس دانشگاه که درسم حذف نشه تا هدفای بزرگ که میخوام یه روزی یک دانشمند یا فیلسوف بزرگ در سطح جهانی بشم ...
تا مرحله جدید زندگیم که الان هنوز توشم. وقتی به شش ماه گذشته و همین روزای گُهی که توش هستم نگاه میکنم میبینم این بار، برای اولین بار در کل زندگی بیست و چند ساله ام، هیچ هدفی ندارم. و در نتیجه هیچ انگیزهای هم نیست ... این بار هیچ دلیلی ندارم که بخوام صبح از خواب بیدار بشم. هیچ شغلی نیست که دلم بخواد برای رسیدن بهش مهارت کسب کنم و هیچ رشته تحصیلی نیست که بخوام توش موفق بشم و یه دانشمند در سطح جهانی بشم. من در یک هیچ مطلق غوطهورم و مثل هر پستاندار دیگهای، اهدافم فقط در بقا خلاصه میشه، خوردن و خوابیدن ... حتی عشق دیگه برام معنا نداره ... تنها معیارم برای انتخاب پارتنر اینه که حاضر باشه باهام بیاد توی تخت خواب ...
حس میکنم، این آخرین ایستگاه قبل از خودکشی باشه ... آخرین مرحله قبل از انهدام کامل روح و روان آدم ... این چیزیه که در افسردهترین روزای زندگیمم نداشتم، همیشه یه هدف داشتم. این بار ندارم ... هیچی ... هیچی بجز نشکستن دل پدرم شاید ...
حس میکنم همین روزا یکی توی بلندگو میگه : «مسافران محترم در ایستگاه پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما مسیر خروج را پیدا کنند ... »
و هیچوقت فکر نمیکردم رسیدن به ایستگاه آخر اینقدر ساده و ناگهانی باشه ...
هیچوقت فکر نمیکردم افسرده شدن اینقدر محتمل باشه ...
نقطه، ته خط !
من در تو به دنبال آزادی میگشتم ... و تو در من اسیر شده بودی ...
اکنون، من شوالیه محزونی هستم ...
در ابتدای راهی تاریک ...
که شمشیرش را باد با خود برده است ...
و شرمساری را زمان برایش آورده ..
بهش قول داده بودم هرچی توی وبلاگش میخونم رو توی دنیای واقعی به روش نیارم ...
میمونم سر قولم ...
ولی درد دارم. یعنی فقط منم توی این دنیا که سر حرفام میمونم ؟ فقط منم که ظاهر و باطنم یکیه ... ؟
درد دارم، واقعا به طور جسمی دردم گرفته ... خستهام ...
حق من این نبود ... منم حق داشتم یه زندگی عادی داشته باشم، توی دبیرستان دختر بازی بکنم و توی دانشگاه سکس داشته باشم. حق داشتم با دوستام برم پارتی و با عشقم برقصم و آخر شب که میام خونه مامانم سرم غر بزنه که «خجالت بکش مرد گنده این چه وقت خونه اومدنه ؟!؟» ...
من فقط دارم از دست میدم. فقط دارم به دست نمیارم ...
و فقط سر حرفام میمونم، فقط صادقم، فقط میبخشم ...
حق من این نبود ...
کاش هیچوقت نمیدیدمت ...
کاش هیچوقت نمی بوسیدمت ...
کاش هیچوقت مامانم نمیرفت ...
کاش هیچوقت بدنیا نمی اومدم ...
کاش هیچوقت ...
درد دارم ...