ما بیشتر از توانمان میبینیم، بیشتر از توانمان میفهمیم. ما بیشتر از توانمان رنج می بریم و بیشتر از توانمان لذت میجوییم. ما گونهای از نخستینسانان دوپا هستیم که بیشتر از توانمان تکامل یافتهایم. جزء کوچکی از طبیعتی هستیم که بیشتر از توانمان بزرگ است. ما بیشتر از توانمان ناتوانیم. ما بیشتر از توانمان میگوییم، و بیشتر از توانمان میآموزیم. خدا را تصور کردهایم و از او بیشتر از توانش انتظار داریم. زبان را برساختهایم و آن را بیشتر از توانش بکار میگیریم.شعر را ستایش کردهایم و از آن بیشتر از توانش شعور میطلبیم. قلم را ساختهایم و بر گردن او بیشتر از توانش بار گذاشتهایم. بار دوری زمانی که «زبان خامه ندارد سر بیان فراق»، بار عشق، بار حیات، معنا، تعالی ...
دیروز موسیقی گذاشتم، زیر پتو کز کردم و مثل پسربچهای شش ساله به هق هق افتادم. همه جهان، یک افسوس ابدی به دنبال چیزی است که بیشتر از توان ماست. یک مجهول دست نیافتنی، یک «آوبژه آ» لاکانی. چیز غریبی است این فقدان ازلی و ابدی وجود، این عدم دائماً حاضر، دائماً موجود. این تلاش برای تعالی، گذشتن از مرزهای بودگی، گذشتن از ذهنیت و عینیت، شکوفایی، «خود»شدگی و «فراخود»شدگی. و من، بیشتر از توانم درگیر با راه تعالی بودهام. بیشتر از توانم شوق فریاد داشتهام. بیشتر از توانم در منجلاب سکوت دست و پا زدهام، و اکنون، نم واژه را بیشتر از توان قلمم میجویم ...
پ.ن:
«ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ ...»
قسم به قلم و آنچه مینگارد ...
(قرآن، سوره القلم)
پ.ن2:
"My old remembrances went from me wholly;
And all the ways of men, so vain and melancholy."
«همه آموختههایم تماماً از من دور شد
همه رفتارهای خودخواهانه و دردمندانه انسانی ...»
(ویلیام وردزورث)
آهنگ پست: منو ببخش / بهرام