«آن کس که درد عشق بداند
اشکی بر این سخن بفشاند:
این سان که ذره های دل بی قرار من
سر در کمند عشق تو، جان در هوای توست
شاید محال نیست که بعد از هزار سال
روزی غبار ما را، آشفتهپوی باد،
در دوردست دشتی از دیدهها نهان،
بر برگ ارغوانی
- پیچیده با خزان -
یا پای جویباری
- چون اشک ما روان -
پهلوی یکدگر بنشاند!
ما را به یکدگر برساند!»
پ.ن: هنوز درد میکند، جای دوست داشتنت ...