واژگان فارسی، در مقایسه با اکثر زبانهایی که میشناسم ناکارآمد هستند. امروز فهمیدم یک علت مهمش بجز محدود بودن کمّی واژگان، کیفیت مفرط بودن آنهاست (باید بگویم در همین لحظه برای یافتن واژه مفرط کلی فکر کردم و نتیجه نهایی هم عالی نشد!). یک مثال جالب برای این مفهوم تلاش امروز من برای معادلیابی برای واژه Ignorance بود. اگر آن را «حماقت» ترجمه کنیم، آنوقت برای Stupidity چه واژهای برگزینیم؟ ما برای یافتن معادل این واژه از یک سو با محدودیت کمّی واژگان فارسی در برابر انگلیسی مواجهیم. اما سوی دیگر ماجرا کیفی است. میتوان Ignorance را «جهل» ترجمه کرد، که تقریباً معنای واژه را میرساند. اما جهل کیفیتی بسیار مفرط (به شدت منفی) در فرهنگ و اندیشه فارسیزبانان است، در حالی که Ignorance حالتی از نادانی است، که با اندکی آموزش برطرف میشود. از طرف دیگر اگر واژهای مثل «ناآگاهی» را برگزینیم، تفریط موجود در این واژه (ناآگاهی حالتی مثبت است که بلافاصله فرد مذکور را از گناه ندانستن تبرئه میکند) با معنای Ignorance که نادانی فرد را محکوم میکند تناسبی ندارد.
وقتی به این حقیقت فکر کنیم که زبان، از یک طرف بازتابی از فرهنگ جامعه است و از طرف دیگر، نحوه فکر کردن انسان را شکل میدهد، میتوانیم کمابیش بفهمیم که چرا پذیرش اندیشههای جدید برای مردم این منطقه اینقدر دشوار است، گستره شناختی آنها عمدتاً محدود به یک مکتب فکری است، و گرایشات ذهنی آنها عموماً آمیخته با تعصب و افراط و تفریط است.
توی فایلهای ضبط شده تمرین های گروه فقیدمون «کهبانگ» ناگهان به این رسیدم، کمتر از دو دقیقه از لحظاتمون، صد در صد بداههنوازی، گیتار، باس، دف و هارمونیکا ...
مسئله اینه که این ۹۰ ثانیه بداههنوازی، چیزی از کارای ساخته شده، ضبط شده، یا اجرا شده ما کم نداشت، شاید حتی بیشتر هم داشت. مسئله اینه که این ۹۰ ثانیه نماینده تموم چیزایی بود که ما میتونستیم باشیم ...
مسئله اینه که زندگی های هممون پره از این ۹۰ ثانیه ها، پره از این لحظهها، پره از تموم آهنگایی که در لحظه خلق شد ولی هیچوقت ساخته نشد، شعرایی که گفته نشد، نقاشی هایی که کشیده نشد، حرفایی که زده نشد، لبهایی که بوسیده نشد، همآغوشی هایی که واقع نشد، اشکهایی که ریخته نشد، روابطی که در زمان خودش بهم نخورد، و روابطی که در زمان خودش آغاز نشد ...
این ۹۰ثانیه، میتونه تجسم صوتی تمام «نشد»های زندگی باشه، مرثیهای برای تمام چیزهایی که میتونستیم باشیم، تیتراژ پایانی تموم رویاهامون که دیگه از سن و سالمون گذشته، وقتی وسطش یکی میگه «تمپوش رو ببر بالا» تموم لحظاتیه که سرعت زندگیمون خواسته یا ناخواسته عوض شده، وقتی ملودی از دستگاه همایون میره توی مُد بلوز، تموم اصالت های روحمونه که غرق جریان غمبار جهانی شدن میشه ...
میدونید چی میخوام بگم ؟ میخوام بگم تهش، ما این ۹۰ ثانیه هستیم، نه بقیه زندگیمون، ولی به قول حضرت حافظ: «برو به هرچه تو داری بخور، دریغ مخور/ که بی دریغ زند روزگار تیغ هلاک»