In ultimas res

داستان  را باید یک جا شروع کرد، اما ای کاش شروع آن پایان آن نباشد ... مثلا در میانه In medias res ... یا جایی نرسیده به اولین کشمکش داستانی ... یا مثلاَ وقتی مادر شخصیت اصلی می‌میرد.

من قصه را از آخر شروع کردم. و این اشتباه من بود. باید به کسی می‌گفتم این را. باید جایی می‌نوشتم. دارم از همه جا فرار می‌کنم، شبکه‌های اجتماعی، پیام‌رسان‌ها، دوستان قدیمی ... تنها جایی که هنوز در آن احساس امنیت می‌کنم اینجاست ... این خانه کوچک خاک گرفته ...


نشسته بودم یک جایی و یک چیزی میگفتم و یک چیزی می‌نوشتم. یا مثلا آن روز در مترو که بوی ماندگی افکارم کل واگن را برداشته بود، و نقطه اتصال بالا و پایین می‌رفت و من آن شعر را گفتم. و آن شعر ده روز بعد تعبیر شد ... یک نفر آدامس‌های ارزان می‌فروخت و من داشتم روح خودم را می‌جویدم.


من میخواستم قصه را به پایان ببرم


اما من، قصه را از آخر شروع کرده بودم ...





پ.ن: راستش من فکر می‌کنم یکی از پارادوکسیکال ترین چیزای دنیا اینه که، همون شعور و آگاهی که تقید و تعهد میاره، همون شعور و آگاهی میل به رهایی هم ایجاد میکنه ...


پ.ن2: قوانین جدید بلاگ‌اسکای، بخصوص از این نظر که قالب وبلاگمو ازم گرفته، باعث شده که این بار واقعا به خداحافظی کردن با اینجا فکر بکنم ... هنوز مطمئن نیستم ولی ...