سلمی دست خود را سوی آسمان آراسته شده از ستارگان بلند کرد،دستهایش را بالا برد ، چشمانش گشاد شدند و لبهایش لرزید، آنچه از ناامیدی و ضعف و درد در نفس مظلوم زن وجود دارد بر چهره رنگ پریده اش آشکار شد . سپس فریاد کنان گفت:
پروردگارا! زن چه کرده است که اینچنین مستحق خشم و غضب توست ؟ چه گناهی مرتکب شده که غضبت تا آخر روزگار به دنبال اوست ؟! آیا جنایتی بی نهایت زشت مرتکب شده که مجازاتت اینچنین بر او بی نهایت شده ؟!
خداوندا تو قدرتمندی و او ضعیف ؛ چرا او را با درد ها از بین می بری ؟ خداوندا تو بزرگی در حالی که او در اطراف عرشت می خزد ؛ چرا او را زیر قدمهایت قرار می دهی ؟ تو جباری و او بی نواست ، چرا با او مبارزه می کنی ؟ تو که او را با عشق بوجود می آوری چر ا او را با عشق از بین می بری؟
(بالهای شکسته ، جبران خلیل جبران ، ترجمه محمد ابراهیمی کاوری)
زیبایی رازیست که جانهایمان آن را می فهمند و از آن شادمان می شوند ، با تاثیرات آن رشد می کنند و افکار ما در برابر آن متحیر می شود و سعی می کند آن را در غالب کلمات بگنجاند و به وسیله الفاظ آن را بفهمد ، ولی نمی تواند ...
(جبران خلیل جبران ، بالهای شکسته )
گفتم چشمم ، گقت براهش میدار گفتم جگرم گفت پر آهش میدار
گفتم که دلم گفت چه داری در دل گفتم غم تو گفت نگاهش میدار