کسی هرگز تصور کرده است که به یک شئ تبدیل شود ؟ یا حتی شیئی ستایشبرانگیز ؟ این قراردادی است که هنرمندی غریب با جوانی که بر لبهی ناامیدی گام میزند، می بندد. (از متن پشت جلد) اریک-امانوئل اشمیت، نویسنده و فیلسوف فرانسوی داستان را با صحنه ای شروع میکند که بهترین زمینه برای پذیرش وقایع بعدی را به خواننده می دهد، نویسنده به خوبی میداند که میخواهد مسیر فکری مخاطبش را به چه سمتی سوق بدهد :
همیشه در خودکشی هایم ناموفق بوده ام؛ همیشه، در همه چیز ناموفق بوده ام.بهتر بگویم، زندگی ام عین خودکشی هایم بوده است. آنچه درباره من وحشتناک و غمانگیز است، اشراف کامل من به موفق نبودنم است ...
شخصیت ناشناس و بی نام و نشان کتاب، که داستان از زبان اول شخص او روایت می شود، بعد از سه بار خودکشی ناموفق، خود را برفراز دره ای مییابد که تصمیم دارد یک بار برای همیشه خود را در قعر آن مدفون کند؛ اما در همین لحظه هنرمندی که خود را «زئوس پترلاما» معرفی میکند به او پیشنهاد میدهد که به جای مردن، یک شبانه روز به او بپیوندد و به پیشنهاد او بیاندیشد. «زئوس» پیشنهاد میکند که او را تبدیل به یک اثر هنری کند. انسان ناامیدی که به خاطر بی توجهی اطرافیان، و نیافتن هیچگونه جذابیت ظاهری و شخصیتی در خود، تصمیم به خودکشی گرفته است، از تبدیل شدن به یک اثر هنری با ظاهر و باطن تازه استقبال می کند.
می توانید ادامه این متن را در ادامه مطلب بخوانید
تنهایی شاید تنها دردیست که درمان ندارد. وقتی تنها می شوی، آدمها نگاه میکنند، و رنگ لجن را در چشم هایت می بینند، بوی رکود را از صحبت هایت می شنوند، آنوقت آنها هم که مانده اند میگذارند و می روند. نمیفهمند که برای برطرف کردن رکود و در آمدن از لجن تنهایی بهشان نیاز داری ... آدمهای تازه هم وقتی از کنارت رد می شوند، دماغشان را میگیرند و نگاه منظور داری میکنند و تو را به گذشته تاریخ می سپارند ... انگار نه انگار که وجود داشته ای ... اینگونه است که تنهایی، تنهایی می آورد ...
آنوقت فایده همه رویا پردازی ها چه بوده وقتی آخرش اینجا نشسته ام و «Ne Me Quittie Pas» گوش میکنم و زور میزنم که اشک هایم در بیاید، بلکه کمی از این باری که روی کمرم سنگینی میکند با اشک ها پائین بریزند ... که خوشحالی های قرضی ام کمی عمیق تر شوند و با حسرت به خنده های «دیبا» نگاه نکنم ...
من از کسی انتظاری ندارم، واقعا ندارم ... برای همین است که مشکل از من است ... مشکل دقیقا همین طبع شاعرانه نفرت انگیزم است... همین اشک های زیادی ام ... مشکل نگاه متفکرانه ناخودآگاهم به همه چیز است ... دیدگاه های حقوق بشری ام ... مشکل من این است که همه نوع انسان را دوست دارم ... برای زندگی کردن در دنیا باید کمی متنفر بود ... مشکل من این است که متنفر نیستم ... تنهایی من به دنبال همین اشتباهات رقم میخورد ... به دنبال آرام و ساکت بودنم ... اینکه بیشتر گوش میکنم تا حرف بزنم ... اینکه شوخی های متفکرانه میکنم و ترجیح میدهم با دوستانم بروم در یک کافه بنشینم و یک فنجان قهوه فرانسه بخورم و ظرف شکر را درونش خالی کنم ، به جای اینکه بروم در مهمانی ها و پارتی ها برقصم و در خیابان با ماشین ترمز دستی بکشم ...
یا شاید هم همه اینها خیالات من است ... کدام طبع شاعرانه ؟ کدام نگاه فلسفی ؟ کدام قهوه فرانسوی ؟ آخرین بار آیس کافی خوردم ... آیس کافی خوردم چون دنیایم یخ زده است ؟ یا دنیایم یخ زده است چون آیس کافی میخورم ؟
توی کشور های چند ملیتی، بخصوص توی شهر های بزرگ، مثلا جاهایی مثل دوبی، بانکوک، لس آنجلس، لندن، ونکوور و ... یه سری محله ها هست، که یه ملیت خاص برای خودشون درست میکنن، خونه ها رو به سبک خودشون میسازن، توی مغازه ها اجناس کشور خودشون رو میفروشن و توی اون محله بر اساس فرهنگ خودشون رفتار میکنن. (محله هندی ها، چینی ها، مراکشی ها و ...) حتی بعضی محله های قویتر (مثل محله های هندی ها) با سازمان های انتظامی هماهنگ میکنن که توی اون محله پلیس های هندی خدمت بکنن، و قوانین رو متناسب با فرهنگ خودشون منعطف میکنن ...
توی ایران هم توی شهرای بزرگ، محله ایرانی ها وجود داره ... این محله اصولا در محدوده مرکز شهر قرار داره ... فقط اینجاست که مردم مثل یک ایرانی رفتار میکنن ، که به ایران عشق می ورزن و غرور و احساس و اندیششون مثل یک ایرانیه ، اعتقاداتشون مثل یه ایرانیه. جمعیت این محله ها متاسفانه بسیار اندکه و تعدادشون هم در سطح ایران بسیار محدوده. جنوب شهر اصولا محله های عرب ها و بربر هاست ... شمال شهر ها هم محله غربزده ها و از دماغ فیل افتاده ها ! این شمال و جنوب که گفتم شمال و جنوب جغرافیایی نیست، شمال جنوب فرهنگی و اقتصادیه ...
خواستم بگم یکی از افتخاراتم همیشه این بود که توی محله ایرانی ها زندگی کردم و بزرگ شدم، نه هیچوقت از دماغ فیل افتاده بودم، نه یه بربر بی فرهنگ ... خواستم بگم چقدر متاسفم که ته دلم حس میکنم جمعیت ایرانی های ونکوور کانادا ، از جمعیت ایرانی های اصفهان بیشتره !!
همین !
هستی چه بود ؟ قصه پر رنج و ملالی ...
کابوس پر از وحشت و آشفته خیالی ...
ای هستی من و مستی تو افسانه ای غم آسا، کو فرصتی که تا لذتی بریم از شب وصالی ؟
ز هستی نصیبم، بود درد بی نهایت ...
چنان نی ندارم، سر شکوه و شکایت ...
چرا این غمین که روحت گزیده ؟ در راه می فروشان
گریز از محن، چو من ساغری بزن، ساغری بنوشان ...
ای دل، چه ز جانم خواهی ؟
ای تن، ز چه جانم کاهی ؟
ترسم که جهانی سوزد، از دل چو برآرم آهی ...
به دلم، نه هوس نه تمنا باشد ...
چه کنم که جهان، همه رویا باشد ...
بگذر ز جهان همچون من ...
افشان به جهانی دامن ...
بزمم سیه اما، سازم جمع دگران را روشن ...
هستی چه بود ؟ قصه پر رنج و ملالی ...
کابوس پر از وحشت و آشفته خیالی ...
ای هستی من و مستی تو افسانه ای غم آسا، کو فرصتی که تا لذتی بریم از شب وصالی ؟
پ.ن: از این به بعد اینجا هم مینویسم !
« شیوه زندگی این است که تصمیمات را به افرادی که همیشه در تردید هستند تحمیل می کند.»
- (نلسون ماندلا، راه دشوار آزادی«کتاب خاطرات»)
پ.ن: هیچوقت اینقدر فیزیک رو بد جواب نداده بودم ... احتمالا پنج رقمی ...