وقتی یک حکیم قرن سیزدهم می‌خواست بگوید : «داداش چی زدی؟!؟»

پایان‌نامه‌ام - اگه دانشگاه دوباره بازی درنیاره - شد یک کار تئوریک با تمرکز بر فیه ما فیه اثر جناب مولانا بلخی (یا به قول این اهالی فرنگ رومی!)


یه جا توی رساله سوم فیه ما فیه مولانا میگه:


  • چون تأمل کنی اصل تو باشی و اینها همه فرع تو. چون فرع تو را چندین تفاصیل و عجایبها و احوالها و عالمهای بوالعجب بی‌نهایت باشد بنگر که تو را که اصلی، چه احوال باشد؟!


این یکی از جاهایی بود که فهمیدم وقتی توی دبیرستان فیه ما فیه می‌خوندم (و حتی اینجا بخش‌هایی ازش رو نقل کردم) واقعاً نمی‌فهمیدم این بشر چی داره میگه ... تحت تأثیر پروپاگاندای عرفانی که احاطه اش کرده. متن داره صریحاً و با کمترین شائبه ممکن با یک نگاه پدیدارشناختی (Phenomenological) سعی می‌کنه بگه تو مرکز جهان خودتی، یعنی همه چیز رو از نگاه شخصی خودت ادراک می‌کنی و بر اساس این ادراک که مختص توئه واقعیت (فرعیات) رو می‌سازی ... حالا اگه در دنیایی که ادراک کردی و ساختی چیزای عجیب و حالت‌های غیرعادی و جهان‌های شگفت‌انگیز غیرملموس (کنایه به متافیزیک) وجود داره، باید بررسی کنی که حال روحی تو چیه که چنین چیزهایی رو ادراک می‌کنی؟ یعنی مولانا (به معنی واقعی واژه: رهبر ِ ما) داره رسماً میگه داداش، این جفنگیات روحانی و متافیزیکی، وهم و خیال توئه، چی زدی؟!؟


ولی متأسفانه کو گوش شنوا ... 






پی‌نوشت 1:

لازم به ذکره چنانکه در پروپوزال پایان‌نامه‌ام هم نوشتم:

  • It should be clarified that this does not mean that Rumi is denying the very existence of the Transcendental being, but trying to explain it as something not explainable outside of human consciousness.

معنی این حرف این نیست که مولانا مسلمون و معتقد نبوده یا داره وجود یک ماهیت الهی رو رد می‌کنه، اما سعی داره بیان کنه که این ماهیت الهی (که بهش خدا هم میگن) چیزی نیست که خارج از هوشیاری فردی هر انسانی قابل تعریف باشه ... که حالا بحثش طولانیه که چطور درک همین میتونه در بلند مدت فرد رو به وحدت وجود برسونه ...

خلاصه در خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی!



پی‌نوشت 2:

جالبه که فلاسفه پدیدارشناسی تازه 100 ساله به همین نکته رسیدن ...

جالبتر اینه که بعد صد سال مردم جهان دوباره برگشتن دارن به قول خودشون رومی می‌خونن، با برداشت عرفانی!!!!

و برای بار چندم که به قول ارسلان: «این قرن قرن من نیست!»

ربع قرن ... !

ربع قرن ! وقتی اینطور بنویسی‌اش ترسناک به نظر می‌رسد. انگار خیلی طولانی است، انگار یک عمر است! در واقع اما این بیست و پنج سال ... حتی خیلی بیشتر از این‌ها طول کشید. درواقع، دقیقاَ یک عمر بود. اما همانقدر که طولانی و طاغت‌فرسا بود، در یک چشم بهم زدن هم گذشت. تناقض عجیبی است. اما چیزی که این ربع قرن را ترسناک می‌کند هیچکدام از این‌ها نیست. قسمت ترسناکش آن است که من رُبع قرن زنده بوده‌ام، اما نهایتاَ رُبع ساعت زندگی کرده‌ام. به اندازه زمانی که یک لیوان بزرگ چای برای خودت می‌ریزی، تا زمانی که آنقدر سرد شده باشد که بشود خورد، اما آنقدر هم سرد نشده باشد که از دهن بیافتد. دقیقاَ پانزده دقیقه. کل این بیست و پنج سال را، اگر لحظاتی که واقعاَ در آن زیسته‌ام را جدا کنیم و کنارهم بگذاریم، پانزده دقیقه خواهد شد، به زحمت!


اما حتی این هم ترسناک‌ترین قسمت ماجرا نیست. ترسناک‌ترین قسمت ماجرا آن است که من اصلاَ در جایی که باید در 25 سالگی می‌بودم نیستم. گوشم از این شعارها پر است که تازه اول جوانی است و وقت زیاد است، و قطعاَ می‌دانم در قرن بیست و یکم یک انسان بطور عادی (اگر بر اثر ایدز و سرطان و تصادف رانندگی و ریزش برج‌های تجاری و زلزله و خشک‌سالی و جنگ‌های خاورمیانه و عملیات تروریستی و ... نمیرد) حداقل 70-80 سال عمر می‌کند، که من هنوز به نیمه این دوران هم نرسیده‌ام. مسئله این نیست که من برای چه کارهایی وقت دارم. مسئله کارهایی است که وقت آن در 25 سال اول زندگی بوده و انجام نشده است. تجربیات بدست نیامده، لذت‌های تجربه نشده، سفرهای نرفته. مسئله برخی مسیرهای در زندگی است که قاعدتاَ باید نقطه پایان آن 25 سالگی باشد و من تازه دارم آن‌ها را شروع می‌کنم، ترسناک‌ترین قسمت ماجرا اینجاست. اینکه من در 25 سالگی خود، تازه وارد مرحله‌هایی از زندگی می‌شوم که در دیرترین حالت ممکن 4-5 سال پیش باید به آن می‌رسیدم. صد البته در زمینه‌هایی هم خیلی از 25 سالگی خیلی آدم‌ها جلوتر هستم، بر منکر آن لعنت، از این دست شعارها هم خودم بلدم و نیازی به گوشزد کردن نیست. اما متاسفانه گزاره دوم نقیض گزاره اول نیست ... اما گزاره اول شرط لازم برای استفاده کردن از گزاره دوم است.


و بعد، در پایان همه این خلأها، جای خالی توست که بیشتر از همه آزارم می‌دهد. جای خالی انگشتانت در بین انگشتانم، جای خالی نرمی پستان‌هات وقتی سرم را روی آن می‌گذارم، جای خالی صدایت وقتی برایم چای ریخته‌ای و داری حافظ می‌خوانی. در میان همه خوشبختی‌های ناقصم، کتاب های نخوانده ام سفرهای نرفته‌ام، لذت‌های نچشیده‌ام و معرفت های نیافته ام، این نیافتن توست که بیش از همه ربع قرن مرا ترسناک می‌کند. نکند مجبور باشم ربع قرن دیگر بجویمت و باز نباشی ؟ نکند نصیب من از تو نیز مانند زندگی، فقط ربع ساعت باشد؟


اما باید بنویسم که به پاس این رُبع ساعتی که زندگی کرده‌ام قدردان هستم. باید اعتراف کنم که انسان آنقدر موجودی غیرعقلایی است، که حتی اگر بدانم در رُبع قرن بعدی نیز تنها رُبع ساعت زندگی خواهم کرد، احتمالاَ ادامه خواهم داد و لذت خواهم بُرد. متأسفانه همه محاسبات هزینه و فایده درباره زندگی بشر، کاملاَ عبث و بی‌معناست. اما می‌دانم که این ربع قرن را اشتباه زیسته‌ام. می‌دانم آدم اشتباهی بوده‌ام، و می‌دانم که اگر وقتی نیم قرن شد، اگر برگردم و این نوشته را بخوانم، و همچنان اشتباه زیسته باشم، آنگاه شاید دیگر به دنبال انتخاب‌های غیرعقلایی نباشم. آنگاه دیگر لیوان چای سرد شده و از دهن افتاده است. امروز اما، در بُهت این رُبع قرن می‌نویسم، برای روزی که تبریک ندارد، برای عمر بی حاصلی که یکسال دیگر از آن کم شد ... که ربع قرن از آن گذشت. ربع قرن ! وقتی اینطور بنویسی‌اش ترسناک به نظر می‌رسد. چون خیلی طولانی است! چون یک عمر است!


 

۲۷ آذر ماه ۱۳۹۷

مرثیه ای برای ۲۵مین سالی که درگذشت

سهراب