راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود ، ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد : « پیرمرد ، بهشت و جهنم را به من نشان بده ! »
راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخند زد . سامورایی از اینکه دید راهب بدون توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند بر آشفته شد ، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند .
راهب به آرامی گفت : « خشم تو نمود جهنم است ! »
سامورایی با این حرف آرام شد و با نگاهی به چهره راهب لبخند زد . آنگاه راهب گفت : «این هم نشانه بهشت ! »
سلام دوست عزیز
من نتونستم قسمت نظرات آخرین پست شما رو باز کنم و اینجا اومدم . جواب کامنتتون رو در شور زندگی داده بودم . ممنونم که به شور زندگی اومدید و شمارو با افتخار لینک کردم.
براتون آرزوی شادی و سربلندی دارم
بهشت و جهنم بیشتر از تجلی عمل در آغاز تجلی اندیشه ی ماست!
آفرین پسر!
سلام
....
چه کسی بود صدا زد
.
.
.
.
.
.
سهراب
سلام مرسی
جالب و پرمعنا بود
من ۲۰ سالمه از اصفهان
چطور؟
چیزی شده؟
فعلا بای
سلام
آره بابا!
خودمم
میل بزن!
لطفآ
بای بای