« نشستم و گریستم . بنا به افسانه ، هرچه در آب های این رود بیافتد - برگ،حشره،پرِ پرنده- در بستر رود سنگ میشود. آه، کاش میتوانستم قلبم را از سینه بیرون بکشم و در این آب بیاندازم. بعد ، دیگر نه دردی هست و نه اندوهی و نه خاطره ای ! »
- کنار رود پیدرا نشستم و گریستم ، پائولو کوئلیو
نقاب رنگارنگم ، آنچنان که باید و شاید تمیز نبود ، ولی حداقل هنوز داشتمش. ایستاده با شاخه گلی در مشت ، و کوله باری بر پشت ...
نمیدانم مشکل از من بود یا از نقاب ، ولی به هم نمیخوردیم ، دیگر نه ... دستم ، که گاه گاه وظیفه فشردن دستی افسرده را بر عهده میگرفت ، اینبار ماموریت داشت تا غبار روی آینه را پاک کند ...
هیچ چیز ، هیچ وقت ، آنطور که به نظر میرسید نبود ...
من ، من ِ در آینه ، برهنه بود ... خط هایی از فرسودگی ، رگه هایی از موهای زائد سفید ، و قطراتی از خون ...
من ، من ِ در آینه نبود !!!
مجبور نبودم لباس بپوشم ! اینبار ، برهنگی آئینم بود ! اینبار آینه ها نبودند که غبار میگرفتند ، نقاب بود !
من ، من ِ واقعی بود ... منی که وقتی در اسارت نقاب بودم، وقتی اطرافیان با زور به تنم لباس های رنگین میپوشاندن ، گم شد ... منی که امروز در برهنگی شرمناک خون آلودی آشکار گشت ...
فریاد ، یک آغاز بود ... فریاد ، یک پایان بود ... فریاد یه آرمان بود !
جنگیدم ... آثار خون سند جنایت هایی بود که در این جنگ مرتکب شدم ! جنایت هایی که آگاهانه به دوش خواهم کشید.
جنگیدم ... با یک لشکر که سلاحش لباس هایی بود که بر تنم میکرد، فرماندهش آئین هایی بود که بی چون و چرا و بی فکر و سخن پذیرفته بودند ...
فریاد ، یک جنگ بود ...
فریاد ، فریاد نبود ، یک شوق بود ... شوقی که دیوار های نقاب خشمگینانه در گلو خفه اش میکرد ... شوق ِ فریاد !!!
نزدیک است ... تا برهنگی و تولدی دوباره ، تا سربرآوردن از عدم و گریستن ... گریستن ...
نزدیک است ... تا آغاز شوقی تازه ، تا آواز فریادی حقیقی ...
نزدیک است ... تا یافتن خود ، گم کردن گذشته ...
نزدیک است ... تا خاموشی دنیایی گم گشته ... تا خاموشی یک شوق و آغاز یک مسیر ...
نزدیک است ... تا خاموشی یک فریاد ...
« از ما دو نفر ، من داناترم ! چون هر دو هیچ چیز نمیدانیم ! اما سیاستمدار میپندارد که همه چیز میداند در حالی که هیچ نمیداند. اما من میدانم که هیچ چیز نمیدانم. پس من داناترم ! »
- سقراط
دعوتت کردم واسه بازی وبلاگی! هستی؟
موضوع نوستالژیه!
سلام. ببخشید انقد دیر شد برای جواب کامنتت این یه ماه خونه نبودم.
لیلی اوانز جادوگرانم. همون بوقکده. آدرس رو عوض کردم.
آره خب خیلی وقته وبلاگتو می شناسم!
موفق باشی
بدون شرح
قبول ندارم حرف سقراط رو!
ولی خب چون میدونم نظر من رو نظر تو بی تاثیره از دادن نظر اضافی پرهیز میکنیم!
در مورد این مسئله باید یه پست بزنم:D
پ.ن: مثل اینکه رو رتبه یک شدن حسابی حساب باز کردیا:D افرین! من به تو ایمان دارم! ولی خب تو زیادی اعتماد به تفس داری:D قضیه یه ماه و اینارو میگم :))
خب سقراط جوگیر شده یه چیزی گفته:d
با این حال جالب بود و پر از احساس هرچند که منم مثل آرمینا معتقدم تو احساساتت خط رو خط میشن.
من همین الان فهمیدم چقدر با این ترکیب حال می کنم! شوق فریاد!!
تو الان داناتری ینی؟!!!
سقراط واقعا" درست می گفت، خدا کنه که همه ی ما یه روزی بتونیم به نادانیمون پی ببریم...
همیشه مطالبت رو خوندم ولی اکثرا" نظر ندادم، در مورد این آپت هیچ چیز خاصی نمی تونم بگم جز این که واقعا" قشنگ بود... خیلی قشنگ...
موفق باشی!
در ادامه حرف سارا باس بگم که گاهی احساساتت خط رو خط میشن ! [:S048:]
بیشتر از همه گفته های فلسفی ، این گفته سقراط رو دوست دارم !
من الان چی باید بگم؟
هووم..بایدبگم خوبه!عالیه..خب خوبه و عالیه
پر از احساس ...!!
یادته بهم گفتی احساساتت به بچه ی شش ساله میخوره ؟!
نمی تونم برای احساسات ِ شما هیچ سنی رو تعریف کنم..
گاهی صادق مثل ِ یک بچه ی شش ساله...
گاهـی زیبا اما پر از شک..پر از تردید...حتی گاهـی پر از تردید برای بیان احساسات ِ حقیقی... مثل ِ یک بزرگسال.. !
گویی گاهی می ترسند احساسات!! پنهان میشوند..!
هااا !!!
سقراط خودش رو نقض کرده ها!
اگر هیچی نمی دونه، پس از کجا می دونه که هیچی نمی دونه؟ خود دونستن این نکته یه "چیزی" هست که با گذاره ی اول در تناقضه!!!