درست همانگونه که یک انسان می تواند به یک درخت بلوط زنجیر شده باشد، ذهن نیز می تواند به یک پیشداوری، مذهب، حزب سیاسی و یا هر اندیشه دیگری زنجیر شده باشد. اما همانطور که درخت نمی تواند مورد سرزنش قرار گیرد، آن اندیشه نیز نباید سرزنش شود. آنها چیزهای بیجانی هستند و تنها بواسطه اینکه چطور توسط موجودات جاندار استفاده شوند، ویژگی خوب یا بد به خود می گیرند. درعوض، این زنجیر است که باید مورد پرسش قرار گیرد، و همچنین انگیزه کسانی که ذهنها را می بندند، کسانی که اسم مربی را بر خود می گذارند. ذهن انسان، به خاطر اندیشههای بی انتهایش، که می تواند برای فکر کردن به هرچیز قابل تصوری با هزاران نگرش مختلف استفاده شود، در جهان بی مانند است. هر عملی که بطور آگاهانه ذهن را اسیر یک نگاه خاص به دنیا کند، نمی تواند عمل خوبی قلمداد شود. اکثر اجتماعات، از خانواده، مدرسه، و گروههای دوستی، همه اندیشههایی دارند که از اعضای آن اجتماع انتظار میرود آن اندیشهها را بدون چون و چرا قبول کنند. این لزوما از آن اجتماعات هیولا نمی سازد، اما قطعا از آنان مدافعان آزادی نیز نخواهد ساخت.
درست مانند قوانین یک بازی مهرهای جدید، ما این قوانین [اجتماعی] را با نیمی از قدرت ذهنمان مرور می کنیم، چراکه هدف ما یاد گرفتن و پیروی کردن از آنهاست. حتی در لوای آنچه ما بطرز خندهداری اسم آن را آموزش و پرورش گذاشتهایم، اکثر ما در اکثر اوقات، یاد میگیریم که کپی برداری کنیم. حفظ کنیم. نظریههای فردی دیگر را بفهمیم. اینها، بجز اجرای همین رفتارهای بدون فکر، ما را برای چه چیز دیگری در زندگی پس از فارغالتحصیلی پرورش می دهد ؟ و چیزهایی که در جامعه تابو انگاشته می شود، اعمالی که سنتشکنانه باشد، عموما مورد اجتناب قرار می گیرد، بدون اینکه هیچیک از افراد درگیر در این اجتناب، از والدین، معلمان، رهبران و قصعلیهذا، بدانند علت این اجتناب چیست. چرا دیده شدن در لباس زیر خجالت آور است، اما دیده شدن لباس شنا نیست ؟ چرا پوست برهنه و نوک پستان تا این حد قبیح است، وقتی همه آن را دارند ؟ چرا استفاده از الکل، نیکوتین و پروزاک [در اکثر کشورها] قانونی است، اما ماریجوآنا و ابسنت جرم است ؟ این ناآزاداندیشی است، که یک اندیشه را صرفا چون دیگران گفتهاند بپذیریم. اگر منطق پشت این اندیشه ها چنان که ادعا می کنند درست است، باید در مناظره و بحث هم بتواند از برتری خود دفاع کند، اینطور نیست ؟ هیچ چیز نباید بحثناپذیر قلمداد شود.
خردمندی با پرسیدن دو سوال آغاز می شود : چرا آنچه را باور داریم باور کرده ایم ؟ و چگونه آنچه را می دانیم دانسته ایم ؟ این سوالات باید روی همه کتابهای مدارس چاپ شوند، و در همه جلسات و در همه خانههایی که آزاداندیشی و بی تعلقی ذهن تبلیغ می شود مرور گردند. باید روی پیشانی همه کسانی که آنقدر خودبزرگبین هستند که به خود اجازه دستور دادن به دیگران را می دهند خالکوبی شود. بازی کودکانه چراها، که در آن کودکان به هر پاسخ بزرگتر ها با «چرا؟» ی دیگری واکنش نشان می دهند، عموما با شرمنده کردن کودک به اتمام می رسد وقتی که در نهایت به او می گویند : «مسخره بازی در نیار!». اما این والدین هستند که باید به خاطر غرور گستاخانه خود شرمنده باشند. چرا گفتن «نمی دانم» برای افراد اینقدر دشوار است ؟ چرا آنها به اینکه فرزندانشان چیزهایی را می آموزند که خودشان نمی دانند افتخار نمی کنند ؟ آیا این اساس پیشرفت نیست ؟ همه ما کمتر از چیزی که خودمان تصور می کنیم می دانیم، و اگر می خواهیم بیشتر بیاموزیم، تنها راهش با آرامش به استقبال سوالات رفتن است، نه ترسیدن از آنها. حماقت خطرناک نیست، اگر به آن معترف باشید. کنترل نداشتن هم همینطور است. این یک حقیقت است که اکثر چیزهایی که ما در زندگی تجربه می کنیم غیرقابل فهم و غیرقابل کنترل است. شرمسار بودن یا شادمان بودن از یک حقیقت بلاتغییر زندگی، تصمیمی است، که بسیاری از ما فراموش کردهایم، گرفتن آن به عهده ماست.
بدون شک ما نمی توانیم زنجیرهایی که منفی کردهایم را بیابیم. همان زنجیرهایی که در کودکی ما، زمانی که اراده رد کردن و زیرسوال بردن را نداشتیم، به ما تحمیل شده است. زنجیرهایی که خودمان را به بند آنها کشیدهایم تا در مدرسه، یا کار، یا هر اجتماعی جایی داشته باشیم. روشنفکر بودن به آن معناست که همواره خود از پیشداوری ها رها سازیم، چه آنهایی که خودمان ساختهایم و چه آنها که به ما القا شده است، و در راستای رسیدن به اندیشهها و عقیده های مورد انتخاب خودمان تلاش کنیم. آزادی اندیشه یعنی تمایلی ابدی به کشف ایدههای بهتر، نظرات هوشمندانهتر، ایمان اصیلتر، احساسات صادقانهتر، تمایلی نه تنها به رها کردن اندیشههایی که دوست می داریم، بلکه به جستجو کردن لحظاتی از کشف و شهود، لحظاتی که در آن می فهمیم مستحکمترین باور ما به دلیل اشتباهی حفظ شده بوده است. اولین باری که من غذای اتیوپیایی خوردم، مجبور شدم سه بار بپرسم که «آیای مطمئنید با دست غذا خوردن اشکالی ندارد؟». هرگز قبل از آن فکر نکرده بودم که الف) اینها دستهای من هستند ب) این دهان من است ج) این غذایی است که من پولش را دادهام، و در نتیجه باید بتوانم هر غلطی دلم بخواهد با این سه چیز بکنم. با وجود تمام آزادیهای اعجاب انگیز آمریکا، ما هنوز تحت استبداد ظروف غذاخوری خود قرار داریم. سپس من به هند رفتم، و به خاطر غذا خوردن با دست چپ سرزنش شدم. ظاهراَ من همیشه سر غذا خوردن اشتباه می کنم. سفر، این واقعیت را روشن می کند که چطور بسیاری از قوانین و سنت هایی که ما از آنها دفاع می کنیم، حقیقتا بی پایه و اساس هستند.
اولین چالش، ترس از اشتباه کردن است
آماده اید؟ شما در اشتباه هستید! شما بیشتر اوقات در اشتباه هستید. من هم در اشتباهم، و برخی از چیزهایی که در همین گفتار می نوایسم نیز اشتباه است (بجز همین جمله حاضر). حتی اگر نابغه، موفق، شاد و محبوب باشید، بازهم بیشتر از آنچه فکرش را بکنید در اشتباه و جهل بهسر می برید. این تقصیر شما نیست. هیچیک از نظریههای ما درباره دنیا کاملا صحیح نیست، و این چیز بدی نیست. اگر ما برای چیزهای جوابهای کاملی داشتیم، پیشرفت غیرممکن بود، چراکه باور به ایده پیشرفت، نیازمند باور به جهلهای زمان حاضر است. در گذشته به 100، 50 یا حتی تنها 5 سال پیش نگاه کنید، و خواهید دید که چطور خردمندترین و اندیشمندترین افراد آن زمان، در مقایسه با دانش فعلی شما چقدر گمراه بودهاند. دولتها، ادیان، فرهنگها و سنتها – علیرغم ادعای خودشان- همه تغییر می کنند و هیچیک از آنها نیست که هنوز پابرجا باشد، و دقیقا همانند زمانی که تازه آغاز شده بود مانده باشد. سنتهایی که حفظ شدهاند شاید ارزشمند باشند، اما از خود بپرسید : چه کسی تصمیم گرفتهاست چه چیزهایی را حفظ کنیم و چه چیزهایی را دور بریزیم ؟ و چرا آنها چنین تصمیمی گرفتهاند ؟ بدون دانستن پاسخ این پرسشها، چطور می توانید درست قضاوت کنید که چه چیز در میان باورهایتان درست و چه چیز غلط است ؟ بخصوص وقتی این سنت ها برای صدها و یا هزاران سال در حال تغییر بودهاند ؟ در اشتباه بودن خوب است، اگر چیزی از آن بیاموزید و بواسطه آن رشد کنید. در حقیقت، تقریبا هیچ راهی وجود ندارد که بدون آنکه اشتباه کنید، یاد بگیرید.
از بسیاری جهات شما خردمندتر، اندیشمندتر و باتجربهتر از کسی هستید که در گذشته بودهاید. اگر به وجود هرگونه پیشرفت در اندیشه و درک خود، بویژه در ارتباط با زندگی شخصیتان و معنای آن برای خودتان، باور دارید، باید بپذیرید که پیشرفت مشابهی در آینده نیز می تواند برایتان اتفاق بیافتد. و چنین پیشرفتی را تنها با رها کردن خودتان از اجبار همیشه بدون اشتباه بودن می توانید شتاب ببخشید. بجای بیعت کردن با یک دیدگاه خاص، به تواناییتان در رشد و یادگیری وفادار باشید. اولی زنجیری است که با دستان خودتان به دور خود پیچیدهاید، دومی دری است که آن را بر روی خود گشوده اید، دری به یک خویشتن بهتر.
دومین چالش، دیگران هستند
کودکان تنها بواسطه همنوایی ادامه بقا می دهند. با تشخیص رفتار بزرگترها و انطباق با آن، همرنگ جماعت شدن، است که می توانند زنده بمانند. اگر نوزادان یاد نگیرند که چه نوع گریه باعث می شود به آنها غذا داده شود، و یا چه نوع خنده توجه دیگران را به آنها جلب می کند، آنها عمر زیادی نخواهند کرد. ما از بدو تولد، بیشتر برای «بقا» طراحی شده ایم، تا برای «آزادی». تصور کنید که توصیه های رهبران عرفانی چقدر می تواند برای یک کودک پنج ساله یاوه به نظر برسد. مثل آن پند بینقص بودا : « هیچ چیز را باور نکن، فرقی نمی کند آن را کجا خوانده باشی، یا چه کسی آن را گفته باشد، حتی اگر من آن را گفته باشم، باور نکن مگر آنکه با منطق و فکر خودت جور در بیاید.»
این دقیقا خلاف چیزی است که کودکان در طول زندگیشان از همه بزرگتر ها شنیده اند. مدارس به آنها پاسخ های دقیق را یاد می دهد، معلمان سنجش و قضاوتشان درباره آنها بر اساس تواناییشان در حفظ کردن و درونی کردن آن پاسخهاست، و والدین قوانینی وضع می کنند که زندگی کودکان را – بر خلاف خواستههای قلبی آنها- کنترل می کند. ما با کودکان طوری رفتار می کنیم که گویی خودشان عقل سلیم ندارند، و البته چندان هم دور از ذهن نیست. عموما آنها هیچگونه عقلی ندارند، چه سلیم چه نوع دیگری. اما سوال همچنان به قوت خود باقیست : ما دقیقاَ کی به کودکانمان یاد می دهیم که خودشان فکر کنند ؟ و چطور می توانیم اطمینان حاصل کنیم که تمام آنچه سرسختانه تا آن لحظه به آنها آموختهایم را کنار خواهند گذاشت ؟ هیچ واحد اجباری ای در دانشگاه ها به نام «برطرف کردن ضررهای 18 ساله گذشته زندگی» یا «چگونگی رهایی از استبداد نوجوانی پرمفسده» وجود ندارد. احتمالا چنان که همیشه بوده و باید باشد، این به عهده خودمان است که بفهمیم آزادی چه معنایی دارد. اما هیچ نقطه شروعی و یا هیچ اعلان رسمیای وجود ندارد که به ما بگوید کی باید آزاد شویم، و فراتر از آن چطور باید اینکار را انجام دهیم، وقتی بخش عظیمی از زندگیمان بر این اساس کار کرده است که آزاد نباشیم.
عضو شدن در یک گروه «آزاداندیشی» هرگز نمیتواند نمونه خوبی باشد، بخصوص اگر همه اعضای آن گروه برندهای معروف آتئیسم(خداناباوری)، دِئیسم(خداپرستی) یا فلانـیسم را برا روی خود چسبانده باشند. آزادی بیش از هرچیز در تنوع خودش را نشان می دهد. هرچه اندیشه های بیشتری را بشنوید، درک کنید و با هم مقایسه کنید، احتمال بیشتری وجود دارد که درباره همه آنها آزادانه بیاندیشید. و این محقق نمی شود اگر شما زمانتان را به بحث فلسفی با افرادی بگذرانید که 97% عقاید فلسفیشان با شما مشترک است. در این صورت شما احتمالا تنها تعصب های خود را تیزتر و برندهتر می کنید. تیز کردن تعصبات می تواند جذاب باشد. من هم همیشه این کار را انجام می دهم. ولی این اسمش اندیشیدن نیست، چه آزادانه چه هر نوع دیگری؛ و حتی فلسفه خوبی نیز به حساب نمی آید.
چالش سوم، تنها بودن است
بسیاری از رهبران معنوی بزرگ تاریخ تصمیم گرفتند برای مدتی از فرهنگ و جهان پیرامونشان دور شوند. عیسی، بودا، موسی و محمد(ص) همه گوشهنشینی گزیدند و خود را از هر آنچه می شناختند، از عرفها و تعهد های زندگی عادی رها کردند. تنها آن زمان بود که آنها قادر بودند کشف کنند، تحول یابند، بیاموزند و خود را بشناسند، به طوری که جهان را تغییر دهند. آنها باید خود را از زنجیرها و قید ها جدا می کردند تا بتوانند آزاد باشند، و تنها آن زمان، با منظرگاه و اولویتهای جدیدشان، بازگشت را انتخاب کردند. گمان نمیکنم این انتخاب آنها، برای کسانی که آنها را می شناختند چندان مورد پسند واقع شده باشد. فرزندانشان، دوستانشان، رئیسشان و همبازی هایشان اصلا خوشحال نبودند که آنها در عرصه گیتی سرگردان شده و برای 40 روز، یا شش ماه، یا هر زمان که خودشان صلاح بدانند، تارک دنیا شوند. به قول معروف، ماهیها آخر از همه به آب توجه می کنند. اما اگر ماهیها می توانستند گاه و بیگاه از تنگ بیرون بیایند باز هم چنین بود ؟ شما ماهی نیستید. شما میتوانید هرگاه خواستید بیرون بیایید.
اینجاست که این سوال مطرح می شود، آخرین باری که از دیگران رها بودید چه زمانی بود؟ آخرین روزی که تنها سپری کردید و اجازه دادید افکاری که در اعماق ذهنتان دفن کرده و در روزمرگی هایتان مخفی بودید برخیزند و خود را نشان دهند؟ مسافرت، مراقبه، یک حمام طولانی، دویدن در طبیعت، همه اینها راههایی هستند که به خودمان انزوای مورد نیاز برای آزاد اندیشیدن را بدهیم. همه اینها برای اینکه خودمان را بشناسیم و بدانیم واقعا که هستیم لازماست. چطور می توانید بفهمید چه میزان از چیزایی که فکر می کنید می خواهید یا نیاز دارید واقعا از درون خودتان سرچشمه می گیرد؟ ممکن است که حقیقیترین و آزادترین صدای ما، ندایی که با آن قلب خود را خطاب قرار می دهیم، همواره در حال سخن گفتن باشد، اما کمرو و کمحرف است و نمیتواند در میان همهمه زندگی روزمره شنیده شود. مگرآنکه زمانهایی را به خلوت اختصاص دهیم تا بیاموزیم چطور باید آن را بشنویم. و صد البته، ما همچنان آزادیم که به آن ندا گوش ندهیم، اما دست کم به خودمان این فرصت را دادهایم که یکبار آن را بشنویم. تنها آن زمان است که می توانیم در زندگیمان پیوندهایمان را با کسانی که احساسات و تفکراتی مانند ما به زندگی دارند مستحکم کنیم. آزاد بودن هرگز آسان نبوده است، که همین امر دلیل آن است که چرا بسیار کماند افرادی که حقیقتا خود واقعیشان باشند.
دوست عزیز سلام :)
کامنت شما مارو خیلی خوشحال کرد و بهمون انرژی داد
خوشحال میشیم به جمع ما ملحق شین :)
به آیدی تلگرام زیر پیام بدین:
@aghagol
منتظرتونیم