این یک داستان عاشقانه است. داستانی که هیچوقت نخواستم به این شکل بنویسمش. که تو بیایی و قورباغهها ابوعطا بخوانند. که آن کسی باشی که از دنیا فرار میخواهی. اما داستان خودش، خودش را نوشت. قورباغهها شاهزادههای قصه شدند و شهرزادها با قوم لوط هم مسیر شدند و شالهای صورتی ابوعطا خواندند. من بنفش شدم و بنفش از من دور شد. من ابوعطا شدم و شالها برایم بافته شدند. من در عالم مثال شدم و تو مرا فلسفیدی. این یک روایت تاریخی است، از نگاهی که هیچوقت خیره نشد.
داستان، جایی در کوچه مشیری اتفاق میافتاد، در بحبوحه دنیای فلوبر، وسط یک ملودی گیتار، در پرده دوم یک نمایشنامه تکپردهای، یا حتی در یکی از داستان های رالف داول، شاید حتی، در پارمنیدس افلاطون. من نمیتوانستم نویسنده چنین داستان عظیمی باشم، من تنها ناظر کوچکی بودم که به دنبال سرنخهای آن میدویدم، تا شاید در گرهگشایی حیرتآورش حاضر باشم. تو آنجا نشسته بودی. دخترکی زیبا، پشت یک میز کافه، شاید لپتاپی جلویت بود و کُد میزدی و برنامهنویسی میکردی، یا یک لیوان قهوه جلویت بود و از قاصدکها مینوشتی. شاید قلممو به دست گرفته بودی و داشتی دنیای کافه را نقاشی میکردی، یا گیتار به دست گرفته بودی و فضای کافه را پر از موسیقی میکردی. شاید سیگاری در انگشتان کشیدهات بود، و نقاب غمگین یک نمایش یونانی به چهرهات، و داشتی از کژکارکردهای سرمایهداری برای کافهچی میگفتی. یا شاید، من داشتم «ترکم نکن» میزدم، فضای کافه پر از نوای هارمونیکایی در مینور بود، تو شخصیت اصلی یک رمان کارآگاهی بودی.
نمیدانم فهمیدهای یا نه؟ که پایان ماجرا کجاست؟ شاید جایی شبیه یک کلبه کوهستانی، یا در میان هوای دودآلود یک کلانشهر ... نمیدانم فهمیدهای یا نه، اما پایان داستان، تک تک لحظات آن است. باید میگذاشتم تو بروی. تنها قانون لاینفک زندگی زوال است. به قول شما مهندسها، آنتروپی. به قول شما نویسندهها، افول. به قول شما نمایشپیشگان، کاتارسیس. همه چیز باید پایان یابد. نمیدانم فهمیدهای یا نه؟ اما تنها پیام آموزنده داستان، آن بوده که تو، تو نیستی، که تو، منم، که تو پارمنیدس افلاطون است، که آقای بنفش پالت است، تن زخمی و رنجیده ملنا (Malena). که گاهی آدمها باید سر راه هم قرار بگیرند، و گاهی باید از سر راه هم کنار بروند. که هر لحظه، هر انسان، هر احساس، به اندازه تمام عمر ارزشمند است. که زندگی یک پیادهرو بی پایان پاییزی است که باید در آن راه برویم، و صدای خرد شدن خاطرات را زیر پایمان بشنویم. نمیدانم فهمیدهای یا نه؟ که نقطه بروز (Epiphany) این داستان، آن است که هیچ آغاز و پایانی ندارد، که تو هیچ نیستی، جز همه، که هر آنچه شد، نشد، میتوانست بشود، یا خواهد شد، همه با هم تجلی حضور توست، تجلی عطوفت من، و تجلی تمام تنهایی، که همآغوش شخصیت فرعی این داستان شدند. یک ارگاسم طولانی ...
پ.ن: در من مچالهای است ز من های او شده / بیرون من منی است، شُمای اُتو شده ...