سیزده سال از روزی که برای اولین بار به اینجا سلام کردم گذشته است. سیزده سال، یک عمر.
نم واژه، همچنان گاه و بیگاه این سطح کهنه را مرطوب میکند. کهنگی، یک جایی درون خوابهای من ریشه کرده است. کهنگی، تاریخ را به رخ میکشد. اینجا لبریز از مرثیههایی به بلندای تاریخ است. شعرهایی برای افرادی که خودشان هرگز سروده نشده بودند. طعنههایی به بدطعمی عسل.
من با این خانه کوچک نمور، گفتن آموختم و با همین خانه سکوت کردم و با همین خانه نگفتن مشق میکنم. تکرار تکرار تکرار تکرار. تاریخ بوی گند تکرار میدهد. و من در بُهت این بی رنگی بشریت ام. بوی عرق همآغوشی، بوی محزون بیعشقی، بوی نم واژه، بوی نم. نم گرفته جایی، روی گونه یا لای پا. تاریخ بوی گند نم گرفتگی میدهد. و من اینجا به جشن مینشینم ناکامی ای را، که در مهرههای گردن سرمایهداری جا خوش کرده بود. کدام مرثیه در تاریخ نمزده جا مانده ...
« که هنوزدر گلوی هر نوزاد
بغضی قدیمی هست
و اولین صدای انسان
آواز گریهایست که هرگز
هیچ پرنده اندوهگینی
شبیه آن را نخوانده است. » (ژیلا مساعد)
سیزده سالگیت مبارک
میدونی چه خاطراتیه؟