تنهایی شاید تنها دردیست که درمان ندارد. وقتی تنها می شوی، آدمها نگاه میکنند، و رنگ لجن را در چشم هایت می بینند، بوی رکود را از صحبت هایت می شنوند، آنوقت آنها هم که مانده اند میگذارند و می روند. نمیفهمند که برای برطرف کردن رکود و در آمدن از لجن تنهایی بهشان نیاز داری ... آدمهای تازه هم وقتی از کنارت رد می شوند، دماغشان را میگیرند و نگاه منظور داری میکنند و تو را به گذشته تاریخ می سپارند ... انگار نه انگار که وجود داشته ای ... اینگونه است که تنهایی، تنهایی می آورد ...
آنوقت فایده همه رویا پردازی ها چه بوده وقتی آخرش اینجا نشسته ام و «Ne Me Quittie Pas» گوش میکنم و زور میزنم که اشک هایم در بیاید، بلکه کمی از این باری که روی کمرم سنگینی میکند با اشک ها پائین بریزند ... که خوشحالی های قرضی ام کمی عمیق تر شوند و با حسرت به خنده های «دیبا» نگاه نکنم ...
من از کسی انتظاری ندارم، واقعا ندارم ... برای همین است که مشکل از من است ... مشکل دقیقا همین طبع شاعرانه نفرت انگیزم است... همین اشک های زیادی ام ... مشکل نگاه متفکرانه ناخودآگاهم به همه چیز است ... دیدگاه های حقوق بشری ام ... مشکل من این است که همه نوع انسان را دوست دارم ... برای زندگی کردن در دنیا باید کمی متنفر بود ... مشکل من این است که متنفر نیستم ... تنهایی من به دنبال همین اشتباهات رقم میخورد ... به دنبال آرام و ساکت بودنم ... اینکه بیشتر گوش میکنم تا حرف بزنم ... اینکه شوخی های متفکرانه میکنم و ترجیح میدهم با دوستانم بروم در یک کافه بنشینم و یک فنجان قهوه فرانسه بخورم و ظرف شکر را درونش خالی کنم ، به جای اینکه بروم در مهمانی ها و پارتی ها برقصم و در خیابان با ماشین ترمز دستی بکشم ...
یا شاید هم همه اینها خیالات من است ... کدام طبع شاعرانه ؟ کدام نگاه فلسفی ؟ کدام قهوه فرانسوی ؟ آخرین بار آیس کافی خوردم ... آیس کافی خوردم چون دنیایم یخ زده است ؟ یا دنیایم یخ زده است چون آیس کافی میخورم ؟
مرتضی شوهر دخترعمومه ! با اینکه 10-11 سال ازم بزرگتره، ولی دوستای خوبی هستیم برای همدیگه ...
یه بار با لحن کاملا شوخی برگشت ازم پرسید : « سهراب دوست داری Celebrity باشی یا Legend ؟ »
چند ثانیه بهش نگاه کردم، خیلی جدی جواب دادم : « دوست دارم Legend باشم »
شاید علیرغم اینکه 90 درصد مردم دنیا دقیقا برعکس من انتخاب میکنن ... اما هر روز بیشتر از این انتخابم مطمئن میشم !
پ.ن: اگه یه کنکور مثل 86 یا خارج کشور 87 بگیرن، من نخونده زیر 2000 میارم !
پ.ن2: اثر پروانه ای یعنی یه انتخاب اشتباه ساده، کل مسیر زندگیت رو تحت الشعاع قرار بده ...
پ.ن3: ناگهان چقدر زود، دیر می شود ...
پ.ن4: تا حالا دو تا حشره جدید و ناشناخته توی تختم کشف کردم ... شاید حشره شناسی بزنم تو انتخاب رشته ام !
این روزا ، دائما یه جورایی میشه که یاد یکی از پستای وبلاگ آرمینا میافتم ...
یه پست از آذر 88 با عنوان «وقتی همه چیز اشتباهی می شود ... »
جالبه ... یک عمر توی این پست زندگی کردم من ...
پ.ن1: الان ممکنه بعضیا این پست رو بخونن، بعد برن توی لینک اون پست رو هم بخونن، بعد به خودشون بگیرن ! من شخص خاصی مد نظرم نبود بهرحال ... کل زندگیم بود !
پ.ن2: دقت کردین سه هفته دیگه مونده ؟ چه باحال ... چه خوشحالم من !
پ.ن3: برا بعضی چیزا نباید جنگید ... باید شکست خورد !
پ.ن4: کسی غیر از تو نمونده، اگه حتی دیگه نیستی ...
پ.ن5: برای بعضی چیزا حتی نباید شکست خورد ... باید تسلیم شد !
من یکی از اون دعوتنامه سفیدای پست آرمینا رو برداشتم
پائیز اومد ... با روزای تازه، آدمای تازه ... مثل همه فصل های دیگه کتاب زندگی که توی هر برگش یه داستان شگفت انگیز تازه نوشته شده ... مثه برگای پائیز ... مثه فصل من ...
میدونی ... کاش میتونستم سرم رو بالا بگیرم و بت بگم :
شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی / پائیز بهاری است که عاشق شده است
پائیز اومد ... توی شهر چهارفصل ، با سرخی ها و زردی هاش ... با مردی ها و نامردی هاش ! پائیز اومد با خاطراتش ... با لحظاتش ... فصلی که اگه همیشه یه نماد از شخصیت و داستان زندگی من بود، حالا یکی دو سالیه که با من یکی شده ...
میدونی ... کاش میتونستم فراموش کنم ... وقتی دارم غرق میشم توی خاطرات ... وقتی اون آهنگا رو گوش میکنم و به یاد میارم کاش میتونستم ناشنوا باشم ... کاش میتونستم کور باشم وقتی میبینم برگا رو ... وقتی میبینم آفتاب رو که از پنجره قدی خونه افتاده روی فرشا ! آخرای شهریور که میشد، آفتاب کم کم میومد توی خونه ، مامانم میگفت « آفتاب به پیشواز پائیز اومده» ... من همیشه متنفر بودم چون این نشون دهنده نزدیک شدن مدرسه ها بود ... ولی حالا دلم میخواد پرده ها رو باز کنم تا چشمام بازتاب نور آفتاب از روی سرامیک ها خیره بشه ...
پائیز اومد که بگه : « هی یارو ... پاشو ... اونجا که خوابیدی جای تو نیست ... »
پائیز که میشه یاد رفیقک میافتم ... یاد Cold November Rain ...
پائیز که میشه یاد دخترک میافتم ... یاد اون پائیزی که با او گذشت و یاد That December ...
پائیز که میشه یه عالمه سوال بی جواب برام زنده میشه ... یه عالمه ترس های قدیمی ... پائیز بوی تولد میده ... پا گذاشتن به این دنیا و سفر پر تجربه عمر ...
پائیز که میشه میتونم بوی تو رو حس کنم ... میتونم «کوچه» رو به یاد بیارم یا اون خنده های فرحبخش رو ...
پائیز میاد ... پائیز میره ... با رفیقک ، بی رفیقک ... زنده، مرده، شاد و افسرده ... پائیز یه نشونه است ... واسه اونایی که میتونن ببینن یه الهامه ... پائیز قصه زندگیه ... پائیز مهد وجوده منه که تاب میخوره و بهم تاب و توان میده برای ادامه دادن ...
و آره ، وقتی هیجدهمین آذر زندگیم تموم شد و نوزدهمین زمستان زندگیم شروع شد ... حس خوبی داشتم ... با تمام وجودم میتونم حس کنم که همه چیزای کهنه هنوز به قوت خودش باقیه، هرچند که سهم من نباشه : مثل دوستی رفیقک و خیلی چیزای دیگه ...
وقتی هیجدهمین آذر زندگیم تمام شد برای دومین بار توی زندگیم (بعد از 15 سالگی که همینجا هم نوشته بودم) حس کردم که انگار .... واو ... انگار هنوز خیلی دیگه مونده ... خدا به خیر بکنه !!!
<><><><><><><><><><><><><><><><>
پ.ن: من دچار کمبود سوژه آپ شدم ... هرکس از این به بعد بازی وبلاگی نوشت منو دعوت کنه و بیاد اینجا اطلاع بده تا مجبور نشم مثل این آپ دعوتنامه سفید بدزدم :دی
پ.ن2: خوبه خوبه ... میگذره ... به قول بابام در جواب «خوش میگذره ؟» ... باید گفت «خوشیم که میگذره » !!!!
پ.ن3: خوابت رو دیدم ... خواب اونو هم دیده بودم ولی خواب تو ... حال هوای دیگه ای داشت !
روزها مرا به یاد تو می اندازند، اشک ها، سایه ها، لبخندها ، موسیقی ها ...
به جز آن دختر زیبای در ایستگاه اتوبوس که مرا یاد عزیزی دیگر می اندازد، و آن ملودی ها چشمک زننده، و شاخه های احساسی که مرا در اوج کودکی ام فرو می برند، همه چیز مرا به یاد تو می اندازد ! هوا مرا به یاد تو می اندازد ... و خنده های نخودی هر بنی بشری مرا می برد به آن روز های «هوا را از من بگیر، خنده ات را نه ... ! » ...شعر مرا به یاد صدای تو می اندازد ... صدای تو مرا درون «کوچه !» می برد ، در عمق «حذر از عشق ندانم، نتوانم ... »
می دانی دوست داشتنی دیرین
من، عشق مرا به یاد تو می اندازد ! « تو دلتای معادله زندگی من بودی ...»
... اما منفی از آب درآمدی ... و احساس مرا بی جواب گذاشتی ...
نازنین فراموش ناشدنی، بغض مرا به یاد تو می اندازد و یاد تو مرا درون بغض می افکند ... منی که آنچنان در تو نگریستم، که دیگر هیچ انسانی در دیگری نخواهد نگریست ...
و به قول پابلو نرودا :
تو توان مرا نسنجیدی، توان مردی را که برای تو خون، گندم و آب را کنار گذاشت ...
تو او را اشتباه کردی ...
با پشّه خُردی که بر دامنت افتاد.
آه عشق سترگ، معشوق کوچک من !
گمان مبر که چشمانم در پی تو خواهند بود ...
آنگاه که در دور دست هایم ...
بمان با آنچه برایت جا گذاشته ام، من همچنان پیش خواهم رفت.
پ.ن: فعلا نمیتونم کسی رو دوست داشتم باشم؛ حتی شما دوست عزیز !!
پ.ن:پی نوشت بالا شامل حال تو هم میشه !!!!
پ.ن: گفته اند: هرکه را زر در ترازوست، زور در بازوست. وانکه بر دینار دسترس ندارد در همه دنیا کس ندارد.
هرکه زر دید سر فروآورد/ ور ترازوی آهنین دوشست (سعدی)
پ.ن : نعوذبالله اگر خلق غیب دان بودی / کسی به حال خود از دست کس نیاسودی (سعدی) ... والّا !!!
پ.ن: هععیی ...