اصولاَ شوخیهایی میکردیم که فقط خودمان میفهمیدیم، برای دیگران، کاملا لوس و کسالتآور بود. مثلاَ، هروقت که قرار ملاقاتی میگذاشتیم، در پایان مکالمه به او میگفتم «See You» و جواب میداد: «See Me» و این بازی با کلمات کوچک مضحک، بخش جدایی ناپذیری از ارتباط ما شده بود. اینکه من به امید دیدار بودم و او، مؤمن به دیدار ...
گاهی با تلفظ کلمات بازی میکردیم، گاهی با معانی آنها. گاهی گزارههای پیچیده منطقی را پشت سر هم ردیف میکردیم و از اینکه تنها کسانی بودیم که میتوانستیم نقیضهای چندگانه (Multiple Negations) را درک کنیم، از خودمان کُلی راضی و خوشنود میشدیم. خلاصه اینکه یک دنیای دو نفره داشتیم و کس دیگری را هم اصولاَ به آن راه نمیدادیم. دنیایی که از وقتی به یاد میآوردیم، و حتی گاهی قبلتر از آنکه به یاد بیاوریم، بینمان وجود داشت، و شاید گمان میکردیم که تا ابد وجود خواهد داشت. او را نمیدانم ولی من هیچوقت پایان را تصور نمیکردم و نمیکنم، هیچوقت وداع را دوست نداشته و ندارم. کسی که بیعلاقه به وداع نگفتن نیست، میتواند تا ابد، در ذهنش، در دنیایی که برای خود ساخته زندگی کند، چه آن دنیا بقا یابد، چه پایان یابد، و چه دچار فاصله شود.
آخرین روزی که یکدیگر را دیدیم، روزی که او مشغله بستن چمدانهایش را داشت و من اضطراب رسیدن به کارهای دانشگاه، قرار بود تنها بیست دقیقه با هم چای بخوریم و خداحافظی کنیم. یک ساعتی طول کشید اما، دل کندن ساده نبود. وقتی دم در، هنگام خداحافظی، یکدیگر را در آغوش گرفتیم، منی که هیچوقت وداع گفتن را دوست نداشتم بدون امیدی به دیدار (حداقل به این زودی ها) گفتم: «See You» ... برای چند دهم ثانیه مردد ماند، سرش را طوری تکان داد که معلوم بود او نیز این بار دیگر ایمان ندارد و گفت: «See Me» ... سپس در حالی که پشتش را به من کرده بود و به سمت انتهای کوچه میرفت، زیر لب، در حالی که انگار داشت با خودش حرف میزد دوباره گفت: «آره ... See Me» ...
سهراب
(به مناسبت بیست و پنجمین بیست و پنجم تیر ماه)
هرکس گفت به سرنوشت و شانس اعتقاد نداره رو، باید زد توی دهنش ... من نمونه کامل کسی هستم که سرنوشتش رو براش بد نوشتن، و بدون اینکه هیچ کنترلی خودش روش داشته باشه پشت سر هم داره درد میکشه ... داره تنهایی میکشه ...
مگه من چند سالمه ؟!؟ میدونید چقدر تجربه هست که ندارم ؟ چقدر کاره که نکردم ؟ چقدر دلخوشی هست که هیچوقت تجربه نکردم ؟ میدونید هیچوقت یه رابطه واقعی نداشتم ؟ یه رفاقت واقعی، نمیگم نه ولی خیلی کم و کوتاه داشتم ؟! میدونید چقدر خوشیای ساده هست که برام در حد یه رویاست و طوری توی سن خودش تجربش نکردم که الانم باهاش مواجه بشم از شدت غریب بودن ممکنه اصن طرفش نرم ... اصن بحثم مظلوم نمایی نیست. اصن کاری نداریم که نه طعم خانواده رو چشیدم نه رفاقت رو نه عشق رو نه سکس رو نه ...
بحثم فقط و فقط یه چیزه !! من با زندگی خودم یه جوری کنار اومدم و میام (نه نمیام و خودم رو راحت میکنم! مشکل منه بهرحال!) ... بحثم اینه که دفعه بعدی که باخودتون فکر کردید که سرنوشت و تقدیر وجود نداره، یکی محکم بزنید تو دهن خودتون ...
همین :-)
خستهام رئیس، میخوام بگم من خستگیامو به دوش میکشم، ولی انکار اصل و اساس اون خستگیا رو نمیتونم از زبون شما بشنوم ... میخوام بگم من نیازی به ترحم یا حتی کمک شما ندارم، ولی نیاز دارم بفهمی ... میفهمی ؟
پ.ن :
- دانی که چیست دولت ؟!
+ دیدار یار دیدن ؟؟
- نخیر ! دست از طلب کشیدن ...
پ.ن2:
توی یه وبلاگی کامنت دادم که نویسندش کنکوری بود، یعنی نهایتاَ هجده سالشه ... یعنی زمانی که من اینجا شروع به نوشتن کردم نهایتاَ هفت سالش بوده ... خیلی عجیبه !!!
نشسته جلوی من، تنها، محزون، در خود فرو رفته ... گاه و بی گاه یه قطره اشک از گوشه چشمش سرازیر میشه ...
دقیقاَ میدونم توی دلش چی میگذره، توی سرش، توی قلبش ... اون قلب وامونده لعنتی. میدونم درد رو حس میکنم، درد جسمی رو حتی ...
فرو میره توی آهنگا ... حتی آهنگایی که من میذارم که خودم توشون فرو برم ...
اصلا حرف نمیزنه ...
میپرسم دیروز کجا بودی ؟ میگه کوه ...
به شوخی میگم چرا منو نبردی ؟
می فهمم دوتایی رفته بودن ...
یکی باید بیاد از ما بپرسه چرا ؟
چرا با کسی که قرار نیست لذتتون بشه خاطره خلق میکنید؟
چرا با کسی که قرار نیست آیندتون باشه گذشته میسازید ؟
یکی نیست از ما بپرسه چرا هنوز دل میسپارین ... ؟
چند بار باید تجربه بشه ؟
چند بار باید برین تو خودتون، برده فکر و قلب مریضتون بشین، چند بار باید حل بشین توی آهنگ و گاه و بیگاه اشک بریزین از گوشه چشمتون ... ؟
چند بار باید بمیرین تا جوناتون تموم بشه ؟!؟
این بازی که شاهزادهای نداشت که نجاتش بدیم ...
کِی قراره Game Over بشیم ... ؟
پ.ن :
وقتی بر میگردم به گذشته نگاه میکنم، میبینم در تمام مقاطع زندگیم، حتی در سختترین و دردمندترین لحظاتم، همیشه یک هدف داشتم. همیشه یه چیزی داشتم که توی افق ببینم و به سمتش حرکت بکنم و این، به خودی خود چیز خیلی خوبیه. اینکه حتی توی روزای سختی که خیلیهاش توی همین وبلاگ هم ثبت شده من همیشه یه روزنه ای از امید رو میدیدم، که حتی اون روزنه و کورسوی امید هم باز توی همین وبلاگ ثبت شده ... یه بار میخواستم به یار برسم و یه بار میخواستم مجموعه شعرام رو چاپ کنم و یه بار میخواستم کنکور تهران قبول بشم و به هیچکدومش هم نرسیدم و باز هدفای بعدی اومد. هدفایی که بعضیشم رسیدم. که میخواستم موسیقی رو جدی بگیرم و گروه خودم رو داشته باشم یا برای ارشد تهران قبول بشم یا فلان دوست دخترم رو راضی نگه دارم ... همیشه یه چیزی بوده ... هدفای کوچیک در حد اینکه فردا بیدار بشم و برم سر کلاس دانشگاه که درسم حذف نشه تا هدفای بزرگ که میخوام یه روزی یک دانشمند یا فیلسوف بزرگ در سطح جهانی بشم ...
تا مرحله جدید زندگیم که الان هنوز توشم. وقتی به شش ماه گذشته و همین روزای گُهی که توش هستم نگاه میکنم میبینم این بار، برای اولین بار در کل زندگی بیست و چند ساله ام، هیچ هدفی ندارم. و در نتیجه هیچ انگیزهای هم نیست ... این بار هیچ دلیلی ندارم که بخوام صبح از خواب بیدار بشم. هیچ شغلی نیست که دلم بخواد برای رسیدن بهش مهارت کسب کنم و هیچ رشته تحصیلی نیست که بخوام توش موفق بشم و یه دانشمند در سطح جهانی بشم. من در یک هیچ مطلق غوطهورم و مثل هر پستاندار دیگهای، اهدافم فقط در بقا خلاصه میشه، خوردن و خوابیدن ... حتی عشق دیگه برام معنا نداره ... تنها معیارم برای انتخاب پارتنر اینه که حاضر باشه باهام بیاد توی تخت خواب ...
حس میکنم، این آخرین ایستگاه قبل از خودکشی باشه ... آخرین مرحله قبل از انهدام کامل روح و روان آدم ... این چیزیه که در افسردهترین روزای زندگیمم نداشتم، همیشه یه هدف داشتم. این بار ندارم ... هیچی ... هیچی بجز نشکستن دل پدرم شاید ...
حس میکنم همین روزا یکی توی بلندگو میگه : «مسافران محترم در ایستگاه پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما مسیر خروج را پیدا کنند ... »
و هیچوقت فکر نمیکردم رسیدن به ایستگاه آخر اینقدر ساده و ناگهانی باشه ...
هیچوقت فکر نمیکردم افسرده شدن اینقدر محتمل باشه ...
نقطه، ته خط !