در سفری دور به سوی بی نشان ها ...
من همسفری دیدم ، کوله بارش سایه
عقب ، عقب پیش میرفت ...
من مسافری دیدم آفتاب را زنجیر کرده بود
که روز نیاید ...
و جاده ای دیدم که از درد تنهایی به خود میپیچید
من کوهی دیدم که از درد
سر به فلک نهاده بود
و زمین که صبورانه
سنگینی را تحمل میکرد ...
من درخت را دیدم از ترس باد قد میکشید
و علف که به هر گذرش کمر خم میکرد ...
من دریا را دیدم خشمگین
که موجش با هیجان خود را به صخره میکوفت ...
و صخره ای میان رود دیدم، که سخت ایستاده بود
و حرکت را مسخره میکرد ...
من قناری را دیدم که از ترس ابر خاموشی گزیده بود
و رعد که نعره میکرد، چرا آسمان آرام خوابیده ... ؟
من خدا را در اوج قدرت دیدم
که خوابیده بود ...
و انسان را در اوج ذلت
که میکوشید خدا باشد ...
ابراز وجود مینماییم .
متنی بسی زیبا بود.
شاسخین رسید
چی بگم؟! قشنگ بود...خیلی...وقتی شروع کردم به خوندنش...با ذوق اینکه شاید شعر تازه ات پا به عرصه گذاشته و بلاخره زایمان ادبی کردی و اینا...اشک توی چشمامم جمع شده بود[:S048:]
ایول به آرزو!!
کلا همین...منم یه چرت و پرتایی نوشتم...ولی تو میتونی جدی نگیری!! :D
آهنگ پایینیه خیلی قشنگ بود !
و این هم همینطور ...
راستی ... خوبی ؟
قشنگ بود. مخصوصا" قبلیه.
موفق باشی