« کاش سرانجام را سری بودی و انجامی، تا سرش جدا میکردم از انجام !»
- (سهراب کشی، بهرام بیضایی)
واقعا اگر میشد سرانجام و سرنوشت رو مجازات کرد، چه جزایی قرار بود سر اون بدبخت بیاد ؟ :D
بازم به قول همون کتاب :
« داناتر از من بسیارند ، اما نه دلسوخته تر ! »
جمله های این کتاب این روزا زیاد توی سرم میچرخه ... دلگیرم از خودم ! خسته ام از بعضی تکرار های سینوسی ... دلم نمیخواد یه حکایت رو چند بار مشابه توی زندگیم ببینم ! بخصوص اگر شخصیت های اصلی اون حکایت یکسان باشن !
نمیخوام قبول کنم که برای اولین بار یک احساس داره از زیر دستم در میره و یواشکی بعضی وقتا میاد بالا سرک میکشه !!! میترسم از اینکه این سرک کشیدن ها کم کم دائمی بشه نه دو-سه ماه یکبار !!!
هوووم ... تابستون وقت خوبیه برای فکر کردن ... البته تابستون وقت خوبی برای خیلی چیزای دیگه هم هست :دی !!!
کلاسای نجوم تکمیلی و المپیاد نجوم رو ثبت نام کردم ، پیانو رو هم میرم ، توی خونه هم قرار شد زبان و فیزیک بخونم برای تنوع و سرگرمی :D ... فکر کنم شلوغ ترین تابستون زندگیمه امسال !!!
چقدر خوبه که آدم دورش شلوغ بشه .... تازه دارم به این واقعیت پی میبرم !
پ.ن: میترسم ...
پ.ن2 : به اندازه کافی خودم رو رسوا کردم دیگه لطفا تیکه ننداز ... !!!
پ.ن3 : اون پی نوشت آرمینا در مورد دوستی رو خیلی دوست داشتم ! راس میگه به شدت !
زمان سریع ترین ماهیت زندگی من بود ...
مثل رعد و برق لحظه ای می تپد و میرود و تا بیایی صدایش را بشنوی و بفهمی چه شده، هزاربار گذشته و رفته است ...
گاهی تازه وقتی میفهمی که دیگر دیر شده، قطرات سرد پیشانی سوزان از غمت را خیس میکند، آنوقت چه میتوانی بکنی جز آنکه همآغوش باران بیارامی ...
گاهی چقدر سخت است، آدم بدهی داستان بودن، در حالی که نمیدانی حتی کی و چطور وارد داستان شده ای ...
آی آدمها ... E=mc^2 تان برای خودتان، اشک های من چه شد ؟
من که دیوانه زادم و دیوانه زیستم ... آی آدمها، شما را به خدا بگذارید دیوانه بمیرم ...
یکی میگفت نور سریع ترین ماهیت هستی است ...
برادرم، پس زمان چی است ؟
سر و کله زدن با کلمه ها، سخت تر از سر و کله زدن با آدماس ... هردو وقتی بهشون احتیاج داری پیداشون نمیکنی ... ولی کلمه ها ، حرفت رو میفهمن ، احساس حقیقیت رو میبینن و بیان نمیکنن، و این خیلی بدتر از آدماییه که واقعیت رو نمیفهمن و میخوان یه چیزی گفته باشن ...
این روزا ... واژه ها درون من عشق بازی میکنن ... و تنها چیزی که عاید من میشه ناله های شهوت آلودشونه ...
این روزا ... اشعار و وزن ها درون من به رقص میان ... و تنها چیزی که نصیبم میشه صدای گوشخراش موسیقی احساسشونه ...
و بعضی وقتا ... چقدر ننوشتن بهتره از نوشتن، نوشتن و نگفتن، گفتن و شنیده نشدن ... و چه خائنه اون واژه که از درون من میاد و حرف من رو نمیگه ...
و قلم خائن تر ، همان که در قید و بند و اسلوب سرکش ها و نقطه ها و پیچ و تاب ها گاهی آنچنان به بیراهه میرود که دیگر راهی نیست ... جز سکوت ... و همچنان سکوت ...
و نقطه سر خط ... شاید سر خط واژه ای تازه در انتظار باشد ...
تازه !
پ.ن: آهنگ وبلاگ ارسلان به تنهایی برای یک عمر زندگی کردن کافیه ...
A Cup Of Hot Tea
چای رو وقتی میخورین داغه ! بعضی وقتا حتی ممکنه دهن آدم رو بسوزونه ... ولی هیچ ابلهی چای سرد شده رو نمیخوره .... چون لذت چای به اینه که تموم وجودت رو گرم میکنه !
روزا تکرارین ولی افکار نه ! اتفاقات تکرارین ولی احساسات نه ! بعضی تکرار ها، مشکلات یا اتفاقات هست که مثل گرمی چایی، گرچه دهنت رو می سوزونه ولی زندگیت رو گرم میکنه و نمیذاره ساکن و یخ زده بمونی ... محتاج یک فنجون چای هستیم !
A Piece Of Cake
این روزا از خیلی ها میشنوم که :
- « سهراب داری بزرگ میشی » (آ)
-« دیگه فضایی نیستی ... مثل زمینی ها شدی ! » (س)
- « از ابعاد آدمیت به بعد دیگه از هستی منتقل شدی سهراب ! » (آر)
و من باید اعلام کنم که از این آزمون سربلند بیرون اومدم و هنوز میتونم فیل رو توی شکم بوآ ببینم ! یاد حکیمی افتادم که میگفت اگه یه روز یه کیک کپک زده بخوری دیگه از کیک های اون کارخونه نمیخری چون بر اساس اون یه کیک قضاوت میکنی ... و این دقیقا حالتیه که در هفته گذشته برای دوستای من پیش اومده بود نسبت به من :دی !!!
A Melody In D minor
یه آهنگ معروف گیتار هست به اسم دیروز (Yesterday) ... توی گام ر مینوره و به طور کاملا اتفاقی من نتش رو توی یکی از کتابا دیدم و با کیبرد خودم زدم و بسی حال داد و زیبایی ر مینور رو هم کشف نمودیم !
ملودی ها میتونن بیانگر خیلی از احساسات باشن که کلمات نمیتونن ... و این دلیلیه که من این روزا احساساتم رو با گام ها نشون میدم ، چون واژه مناسبشون پیدا نمیکنم ! مثلا امروز دقیقا ر مینور Dm بودم و دیروز دقیقا F#m فا دیز مینور :D
پ.ن1: خطاب به یکی : جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه / چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
پ.ن2: یک فنجون چای، یه تیکه کیک و یه ملودی بسته به حال اون روزم، تموم چیزیه که به روزای من معنی میده ! بقیه اش سریال های تکراری فارسی وان، اد لیست تکراری و معلمای تکراریه !
وقتی بچه بودم مامانم من و میبوسید ...
وقتی بچه بودم ... میخواستم فضا نورد بشم ، همه رویاهام اون بالا بود، بالاتر از این جو لعنتی که هزاران هزار آدم بی ارزش دارن زیرش زندگی میکنن ...
وقتی بچه بودم ... هیچوقت دخترا عاشق من نمیشدن ...
وقتی بچه بودم، هر روز عاشق یکی میشدم، ولی خدا میدونه که اونوقت چقدر عشقا پاکتر بود ...
وقتی بچه بودم، دلم که میگرفت راحت اشک میریختم و زود خوب میشدم ...
وقتی بچه بودم، جدی تر میگرفتنم ...
وقتی بچه بودم، با افتخار تمام آدم بزرگا رو درک نمیکردم ... برخلاف بقیه بچه ها میگفتم دلم نمیخواد بزرگ شم و وقتی میپرسیدم چرا میگفتم : « چون مثل بزرگا میشم »
وقتی بچه بودم چیزی به اسم تنهایی برام معنا نداشت ...
وقتی بچه بودم غربت و دلتنگی رو نمیفهمیدم ...
وقتی بچه بودم درسام رو خوب میخوندم ...
وقتی بچه بودم، وبلاگ نویسی میکردم تا خالی بشم ...
وقتی بچه بودم شعر میگفتم، اونموقع هنوز میتونستم ...
وقتی بچه بودم فکر میکردم بزرگ شدم ...
وقتی بچه بودم یه پست نوشتم به اسم « وقتی بچه بودم ... »