In ultimas res

داستان  را باید یک جا شروع کرد، اما ای کاش شروع آن پایان آن نباشد ... مثلا در میانه In medias res ... یا جایی نرسیده به اولین کشمکش داستانی ... یا مثلاَ وقتی مادر شخصیت اصلی می‌میرد.

من قصه را از آخر شروع کردم. و این اشتباه من بود. باید به کسی می‌گفتم این را. باید جایی می‌نوشتم. دارم از همه جا فرار می‌کنم، شبکه‌های اجتماعی، پیام‌رسان‌ها، دوستان قدیمی ... تنها جایی که هنوز در آن احساس امنیت می‌کنم اینجاست ... این خانه کوچک خاک گرفته ...


نشسته بودم یک جایی و یک چیزی میگفتم و یک چیزی می‌نوشتم. یا مثلا آن روز در مترو که بوی ماندگی افکارم کل واگن را برداشته بود، و نقطه اتصال بالا و پایین می‌رفت و من آن شعر را گفتم. و آن شعر ده روز بعد تعبیر شد ... یک نفر آدامس‌های ارزان می‌فروخت و من داشتم روح خودم را می‌جویدم.


من میخواستم قصه را به پایان ببرم


اما من، قصه را از آخر شروع کرده بودم ...





پ.ن: راستش من فکر می‌کنم یکی از پارادوکسیکال ترین چیزای دنیا اینه که، همون شعور و آگاهی که تقید و تعهد میاره، همون شعور و آگاهی میل به رهایی هم ایجاد میکنه ...


پ.ن2: قوانین جدید بلاگ‌اسکای، بخصوص از این نظر که قالب وبلاگمو ازم گرفته، باعث شده که این بار واقعا به خداحافظی کردن با اینجا فکر بکنم ... هنوز مطمئن نیستم ولی ...

دوست ...

اصولاَ شوخی‌هایی می‌کردیم که فقط خودمان می‌فهمیدیم، برای دیگران، کاملا لوس و کسالت‌آور بود. مثلاَ، هروقت که قرار ملاقاتی می‌گذاشتیم، در پایان مکالمه به او می‌گفتم «See You» و جواب می‌داد: «See Me» و این بازی‌ با کلمات کوچک مضحک، بخش جدایی ناپذیری از ارتباط ما شده بود. اینکه من به امید دیدار بودم و او، مؤمن به دیدار ...

گاهی با تلفظ کلمات بازی می‌کردیم، گاهی با معانی آن‌ها. گاهی گزاره‌های پیچیده منطقی را پشت سر هم ردیف می‌کردیم و از اینکه تنها کسانی بودیم که می‌توانستیم  نقیض‌های چندگانه (Multiple Negations) را درک کنیم، از خودمان کُلی راضی و خوشنود می‌شدیم. خلاصه اینکه یک دنیای دو نفره داشتیم و کس دیگری را هم اصولاَ به آن راه نمی‌دادیم. دنیایی که از وقتی به یاد می‌آوردیم، و حتی گاهی قبل‌تر از آنکه به یاد بیاوریم، بینمان وجود داشت، و شاید گمان می‌کردیم که تا ابد وجود خواهد داشت. او را نمی‌دانم ولی من هیچوقت پایان را تصور نمی‌کردم و نمی‌کنم، هیچوقت وداع را دوست نداشته و ندارم. کسی که بی‌علاقه به وداع نگفتن نیست، می‌تواند تا ابد، در ذهنش، در دنیایی که برای خود ساخته زندگی کند، چه آن دنیا بقا یابد، چه پایان یابد، و چه دچار فاصله شود.

آخرین روزی که یکدیگر را دیدیم، روزی که او مشغله بستن چمدان‌هایش را داشت و من اضطراب رسیدن به کارهای دانشگاه، قرار بود تنها بیست دقیقه با هم چای بخوریم و خداحافظی کنیم. یک ساعتی طول کشید اما، دل کندن ساده نبود. وقتی دم در، هنگام خداحافظی، یکدیگر را در آغوش گرفتیم، منی که هیچوقت وداع گفتن را دوست نداشتم بدون امیدی به دیدار (حداقل به این زودی ها) گفتم: «See You» ... برای چند دهم ثانیه مردد ماند، سرش را طوری تکان داد که معلوم بود او نیز این بار دیگر ایمان ندارد و گفت: «See Me» ... سپس در حالی که پشتش را به من کرده بود و به سمت انتهای کوچه می‌رفت، زیر لب، در حالی که انگار داشت با خودش حرف می‌زد دوباره گفت: «آره ... See Me» ...

 

 

سهراب
(به مناسبت بیست و پنجمین بیست و پنجم تیر ماه)

زمان همه چیز را می ساید!


ده سال پیش در چنین زمانی، این کشف میتونست جذاب‌ترین اتفاق دنیا برای من باشه. برای اون آقای نگاهی که هدف زندگیش این بود که بتونه «سفیدچاله» ها رو کشف کنه یا بتونه انتهای کیهان رو رصد کنه.


پنج سال پیش چنین زمانی، این میتونست بزرگترین حسرت من باشه، برای کسی که مدیریت میخوند و نجوم خوندن براش تبدیل به یک «what if ...» بزرگ توی زندگی شده بود.

امروز اما، این عکس هیچ احساسی رو برانگیخته نمیکنه، برای منی که به قول صائب تبریزی «همت ما می‌زند پر در فضای لامکان/بیضه افلاک را در زیر پر داریم ما». برای منی که داره سعی میکنه راه خودش رو روی زمین پیدا کنه نه توی آسمونا ...

در کار خیر ...

دو تا دیت (Date) رفته بودیم ...

وسط حرف درباره فکر کنم «امتحان دادن» به شوخی بهش گفتم: « دادنی رو باید داد ... »

گفت: «ولی گاهی دادنی رو باید دیر داد ... »

گفتم : «موافق نیستم ... اتفاقاَ باید در اسرع وقت داد ... چون اگه شر باشه، که شرش کنده میشه، اگرم خیر باشه که حاجت هیچ استخاره نیست ... »


خندید گفت اینو یه جا بنویس!

اینجا نوشتم، نوشتم که یادم باشه فلسفه خودم به زندگی هم باید همین باشه. که دادنی رو باید داد، یا خیره یا شر، در هر دو صورت باید زود داد ...





پ.ن: دو شب بعد از این مکالمه زنگ زد گفت میاد خونمون، معلوم بود قانع شده که بده !

سکس داند که در این دایره سرگردانند ...

من همیشه قسم میخوردم که هیچوقت توی رابطه خیانت نمی‌کنم. یعنی می‌خوام بگم برام کاملاَ یه امر مسجل و بدیهی بود. همیشه می گفتم که چون اولین عشقم با نوعی خیانت تموم شد، هیچوقت کاری نمیکنم کسی چنان حسی داشته باشه. یه پیش‌بینی خیلی محکم و قطعی درباره رفتار خودم.

مسئله قابل تأمل اینه که من هیچوقت در موقعیتی که فرصت خیانت داشته باشم قرار نگرفتم، یا حداقل، قرار نگرفته بودم. تازه وقتی آدم در موقعیتی قرار می‌گیره میفهمه که چقدر پیش‌بینی‌هاش درباره رفتار خودش درست یا غلط بوده. مسئله قابل تأمل اینه که خیانت اساساَ یک ایده نیست، یک عمله. مثل فلسفه و ادبیات و جامعه‌شناسی نیست که بشه تحلیلش کرد و حتی براش درست و غلط مشخص کرد. مثل برخورد دوتا ماده شیمیایی می‌مونه. نه چیز درستیه نه چیز غلطیه، یک واقعه است، یک برخورد و یک کنش و واکنش ... قابل پیش‌بینی هم نیست تا وقتی که این دو ماده بهم برخورد بکنن، اونوقته که تازه مشخص میشه آیا اصن واکنش‌پذیر بوده یا نه، اگر بوده، واکنشش سریعه یا آهسته، نور و گرما آزاد میکنه؟ در سطح اتمیه یا مولکولی ؟ و ... ؟


و من بعد از سالها که تحلیل‌های مختلفی درباره مسئله خیانت داشتم، بالاخره در موقعیتی قرار گرفتم که فقط یک پی‌ام باهاش فاصله داشتم. که دختری که از نظر جنسی حتی شاید جذاب‌تر از فردیه که بهش متعهدم، منتظر پیام من بود، که بیاد و فقط یک شب باهام بخوابه (بگذریم که اون شخص خودشم دوست پسر داشت!!)... یه قراره یک شبه که می‌تونه راحت اتفاق بیافته و بعدم هیچ حرفی ازش زده نشه و احتمالاَ روح هیچکس هم خبردار نشه. یک پی‌ام تا یک لذت فوق‌العاده، متفاوت، جدید، جذاب و البته، از نظر چارچوب های پوسیده اخلاقی، اشتباه ...

اینجاست که آدم میفهمه که چقدر غیرقابل پیش‌بینیه ... اینجاست که من فهمیدم نه تنها خیانت، یک چیز لزوماَ بد و تقبیح شده نیست، بلکه فهمیدم انجام ندادنش هم اونقدر بدیهی نیست، که انجام ندادنش گاهی واقعاَ سخت‌تر از انجام دادنشه ... و  اگرچه من این کار رو نکردم درنهایت، اگرچه وفادار موندم به تموم اصولی که برام خودم داشتم، اما فهمیدم که اون اصول اونقدر هم بدیهی نیست. فهمیدم که اگر در موقعیت قرار بگیرم. ممکنه تک تک سلول‌های بدنم تصمیم  نامطلوب رو بگیره، و تمام اصول من حریفش نباشه. من اون کار رو نکردم، و این کار واقعاَ سختی بود. واقعاَ سخت. چیزی نیست که بهش افتخار بکنم. اما چیزیه که ازش یاد گرفتم ... یاد گرفتم که فقط چیزهایی قابل تحلیل و قضاوت و ارزشگذاری هست که کاملاَ ذهنی باشه، مثل عشق ... اما چیزهایی که واقعی باشه، عملی باشه، و طبیعی باشه، فقط می‌تونه اتفاق بیافته، یا نیافته، همین ... مثل مرگ ...