نمیشه درباره دنیا قطعی حرف زد. این مهمترین چیزیه که توی این عمر بیست و چند ساله یاد گرفتم، ولی میتونم بگم چیکار دوست دارم بکنم و به چه سمتی میخوام برم، و بجای گذاشتن «یک هدف»، سناریوهای محتمل رو بچینم ... پس پنج هدف سال نو رو به صورت زوجهای دوتایی برای خودم مینویسم، که اگر یکی نشد، دیگری باید بشه:
1. گرفتن پذیرش / قبولی کنکور
2. مهاجرت / یافتن کار تمام وقت
3. چاپ کتاب خودم / ترجمه یک کتاب
4. شرکت در سمینارها و کارگاه های معتبر بینالمللی / مطالعه بسیار زیاد در زمینه تخصصی جدیدم
5. یافتن دوستان بیشتر / در لحظه زندگی کردن
اگر از هر زوج یکی، و از این پنج تا فقط 3تاشو، بتونم انجام بدم ... امسال یه برنده واقعی خواهم بود ...
آغاز مسابقه!!
ما بیشتر از توانمان میبینیم، بیشتر از توانمان میفهمیم. ما بیشتر از توانمان رنج می بریم و بیشتر از توانمان لذت میجوییم. ما گونهای از نخستینسانان دوپا هستیم که بیشتر از توانمان تکامل یافتهایم. جزء کوچکی از طبیعتی هستیم که بیشتر از توانمان بزرگ است. ما بیشتر از توانمان ناتوانیم. ما بیشتر از توانمان میگوییم، و بیشتر از توانمان میآموزیم. خدا را تصور کردهایم و از او بیشتر از توانش انتظار داریم. زبان را برساختهایم و آن را بیشتر از توانش بکار میگیریم.شعر را ستایش کردهایم و از آن بیشتر از توانش شعور میطلبیم. قلم را ساختهایم و بر گردن او بیشتر از توانش بار گذاشتهایم. بار دوری زمانی که «زبان خامه ندارد سر بیان فراق»، بار عشق، بار حیات، معنا، تعالی ...
دیروز موسیقی گذاشتم، زیر پتو کز کردم و مثل پسربچهای شش ساله به هق هق افتادم. همه جهان، یک افسوس ابدی به دنبال چیزی است که بیشتر از توان ماست. یک مجهول دست نیافتنی، یک «آوبژه آ» لاکانی. چیز غریبی است این فقدان ازلی و ابدی وجود، این عدم دائماً حاضر، دائماً موجود. این تلاش برای تعالی، گذشتن از مرزهای بودگی، گذشتن از ذهنیت و عینیت، شکوفایی، «خود»شدگی و «فراخود»شدگی. و من، بیشتر از توانم درگیر با راه تعالی بودهام. بیشتر از توانم شوق فریاد داشتهام. بیشتر از توانم در منجلاب سکوت دست و پا زدهام، و اکنون، نم واژه را بیشتر از توان قلمم میجویم ...
پ.ن:
«ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ ...»
قسم به قلم و آنچه مینگارد ...
(قرآن، سوره القلم)
پ.ن2:
"My old remembrances went from me wholly;
And all the ways of men, so vain and melancholy."
«همه آموختههایم تماماً از من دور شد
همه رفتارهای خودخواهانه و دردمندانه انسانی ...»
(ویلیام وردزورث)
آهنگ پست: منو ببخش / بهرام
برای اولین بار توی زندگیم، توی یه رابطهای هستم که دو روز پیش، یکساله شده. برای اولین بار میتونم بجای هفته و ماه، از واحد اندازهگیری «سال» برای بیان طول رابطم استفاده بکنم. اما نمیتونم جلوی این فکر رو بگیرم که شاید، کرونا، قرنطینه و خیلی عوامل بیرونی دیگه حاصل این طول رابطه است. که شاید اگه همه اینا نبود، اگه مجبور نبودیم خیلی اوقات دور باشیم، اگه مطمئن نبودم که قراره بهرحال شش ماه دیگه تموم بشه، شاید خیلی وقت پیش به مشکل خورده بودیم. نمیتونم جلوی این فکرو بگیرم که من مشکل جدی نشدن روابط هستم. نمی تونم انکار بکنم که هنوز هیچکس وارد زندگیم نشده که مثل من یک روح تنها داشته باشه، که «توی با هم بودن دنبال تنهایی بگرده» نه اینکه بخواد «تنهاییش رو با باهم بودن پر بکنه». نمی تونم جلوی این فکرو بگیرم که اونی که غیرمعموله منم، و این رابطه که تا امروز، تقریباً بدون هیچ مشکلی جلو رفته، حاصل یک پارتنر صبور و فهمیده، و مجموعه بی نظیری از عوامل بیرونی غیرقابل تکراره. نمیتونم این ترس رو نادیده بگیرم که شش ماه دیگه اگر واقعاً همه چیز تموم شد، باز من برمیگردم به روابط سطحی، کوتاه و پر از تعارض، به تنهایی، و به نیافتن تنهایی آرامشبخش درون دیگری. و نمیتونم اعتراف نکنم که من هنوز بعد از این همه سال که از آخرین زخمهام گذشته توان عشق ورزیدن رو، بدست نیاوردم، که شاید هیچوقت دیگه بدستش نیارم ...
پ.ن: برای اینکه خودم یادم نره مینویسم: دو روز (ر)، دو هفته (ت)، یه ماه (صاد)، شش ماه (ز)، هفت ماه (میم)، نه ماه (نون)
سیزده سال از روزی که برای اولین بار به اینجا سلام کردم گذشته است. سیزده سال، یک عمر.
نم واژه، همچنان گاه و بیگاه این سطح کهنه را مرطوب میکند. کهنگی، یک جایی درون خوابهای من ریشه کرده است. کهنگی، تاریخ را به رخ میکشد. اینجا لبریز از مرثیههایی به بلندای تاریخ است. شعرهایی برای افرادی که خودشان هرگز سروده نشده بودند. طعنههایی به بدطعمی عسل.
من با این خانه کوچک نمور، گفتن آموختم و با همین خانه سکوت کردم و با همین خانه نگفتن مشق میکنم. تکرار تکرار تکرار تکرار. تاریخ بوی گند تکرار میدهد. و من در بُهت این بی رنگی بشریت ام. بوی عرق همآغوشی، بوی محزون بیعشقی، بوی نم واژه، بوی نم. نم گرفته جایی، روی گونه یا لای پا. تاریخ بوی گند نم گرفتگی میدهد. و من اینجا به جشن مینشینم ناکامی ای را، که در مهرههای گردن سرمایهداری جا خوش کرده بود. کدام مرثیه در تاریخ نمزده جا مانده ...
« که هنوزدر گلوی هر نوزاد
بغضی قدیمی هست
و اولین صدای انسان
آواز گریهایست که هرگز
هیچ پرنده اندوهگینی
شبیه آن را نخوانده است. » (ژیلا مساعد)
دویست و شصتمین نوشته را در حالی مینویسم که دیگر نه کسی اینجا را میخواند، و نه کسی در آن مینویسد. خانه فراموش شده ای که نمیدانم چرا هنوز حفظش میکنم، چرا هنوز دوست دارمش؟
تمام زندگی ام همینطور شده است. تلاشی بی فایده برای حفظ چیزهایی که یک روز دوست میداشتم. چیزهایی که در گذر زمان و حجوم بی امان مدرنته معنای خودشان را از دست میدهند. دیروز دیدم دخترک اولین رمانش را منتشر کرده است. فانتزی، یا علمی تخیلی ؟ نمیدانم. به یاد عشق بیپایانم به ادبیات گمانهزن، و تمام ایدههایی که داشتم، مرثیه گرفتم. به یاد دو-سه رمان فانتزی که نشستم و کامل نوشتم. برای داستاننویسی مرثیه گرفتم که روزی رمانی را کامل میکرد و به سوی بعدی میرفت و حالا حتی یک شعر کوتاه را به زحمت به قلم میآورد. شعری که شاید حتی هنوز بخشی از آن درباره دخترک باشد. باز هم تلاشی بیفرجام برای چنگ زدن به همه آن چیزهایی که روزی دوست میداشتم.
دیگر به پیش رفتن و عقب نشینی کردن را نمیتوانم از یکدیگر تمییز بدهم. زندگی من چنان ملغمه از آنها را برایم ایجاد کرده که مانندفرفره دور خودم در حال چرخیدنم. گاهی شک میکنم اصلاً «پیشرو» وجود داشته باشد. یا حتی «پشتسر». وقتی پشتسر محو بشود همه چیزهایی که دوست داشتم هم محو خواهد شد. وقتی پیشرو محو بشود همه چیزهایی که میتوانم به سمت آن بروم محو خواهد شد. لحظه آنگاه، چیزی بیشتر از یک سنگ قبر، یا یک تابوت نیست. یک فضای خالی که در آن دراز بکشی، بی هدف به آسمان نگاه کنی، و در خوشبینانهترین حالت، بمیری. وقتی جریان محو بشود من نیز با آن محو خواهم شد. شاید برای همین است چنین به گذشته چنگ زدهام. آدمی که چشم امیدی به آینده ندارد، تنها بواسطه خاطراتش میتواند «جریان داشتن» را احساس کند.
این وبلاگ، و خود نفس عمل وبلاگنویسی، مثل یک سمبل شده است. سمبل مقاومت، در برابر جریانی که من را به ناکجا میبرد. که همه چیزهایی که دوست داشتهام را از من گرفته، و هر روز مابعوض کمتری در برابر آن به من داده. که دخترک را گرفته و این و آن را داده. ادبیات گمانهزن را گرفته و شعر کسلکننده مدرن را داده. که کنسرت و هارمونیکا را گرفته و تنهایی و سهتار را داده. که وبلاگ را گرفته و شبکههای اجتماعی را داده. یاهو مسنجر را گرفته و گوشیهای هوشمند را داده. که رفاقتها و باهمتجربه کردن ها را گرفته و غربت و تماس تصویری را داده. زمان آیا برای همه این چنین سنگدلانه میگذرد؟ آیا همه چنین ناکاماند؟
پاسخ باید منفی باشد. وگرنه دخترک رمانش را منتشر نکرده بود و هنوز با دلبر عیارش نبود. رها با رفیق شفیقش شبانهروز نمیگذراند و وبلاگنویسی نمیکرد. ناکامی از دست زمان نیست، ناکامی جایی درون من است. من رفیق نیمهراه خودم بودهام. برای همین است که محکومم شعر مدرن انگلیسی و آمریکایی بخوانم. «اگر رفیق شفیقی، درست پیمان باش». من پیمانم را جایی با خودم شکستم و این مجازات من است. در شبکه مجازی هم میتوان صادق بود، در گوشی هوشمند هم میتوان عاشق شد، در تماس تصویری هم میتوان تجربه مشترک داشت. این منم که از اینها محروم شدهام. در عصر پست مدرن هم میتوان نوشت، این منم که راه بر قلمم بسته شده است.
پ.ن: خموش حافظ و از جور یار ناله مکن ...