ربع قرن ! وقتی اینطور بنویسیاش ترسناک به نظر میرسد. انگار خیلی طولانی است، انگار یک عمر است! در واقع اما این بیست و پنج سال ... حتی خیلی بیشتر از اینها طول کشید. درواقع، دقیقاَ یک عمر بود. اما همانقدر که طولانی و طاغتفرسا بود، در یک چشم بهم زدن هم گذشت. تناقض عجیبی است. اما چیزی که این ربع قرن را ترسناک میکند هیچکدام از اینها نیست. قسمت ترسناکش آن است که من رُبع قرن زنده بودهام، اما نهایتاَ رُبع ساعت زندگی کردهام. به اندازه زمانی که یک لیوان بزرگ چای برای خودت میریزی، تا زمانی که آنقدر سرد شده باشد که بشود خورد، اما آنقدر هم سرد نشده باشد که از دهن بیافتد. دقیقاَ پانزده دقیقه. کل این بیست و پنج سال را، اگر لحظاتی که واقعاَ در آن زیستهام را جدا کنیم و کنارهم بگذاریم، پانزده دقیقه خواهد شد، به زحمت!
اما حتی این هم ترسناکترین قسمت ماجرا نیست. ترسناکترین قسمت ماجرا آن است که من اصلاَ در جایی که باید در 25 سالگی میبودم نیستم. گوشم از این شعارها پر است که تازه اول جوانی است و وقت زیاد است، و قطعاَ میدانم در قرن بیست و یکم یک انسان بطور عادی (اگر بر اثر ایدز و سرطان و تصادف رانندگی و ریزش برجهای تجاری و زلزله و خشکسالی و جنگهای خاورمیانه و عملیات تروریستی و ... نمیرد) حداقل 70-80 سال عمر میکند، که من هنوز به نیمه این دوران هم نرسیدهام. مسئله این نیست که من برای چه کارهایی وقت دارم. مسئله کارهایی است که وقت آن در 25 سال اول زندگی بوده و انجام نشده است. تجربیات بدست نیامده، لذتهای تجربه نشده، سفرهای نرفته. مسئله برخی مسیرهای در زندگی است که قاعدتاَ باید نقطه پایان آن 25 سالگی باشد و من تازه دارم آنها را شروع میکنم، ترسناکترین قسمت ماجرا اینجاست. اینکه من در 25 سالگی خود، تازه وارد مرحلههایی از زندگی میشوم که در دیرترین حالت ممکن 4-5 سال پیش باید به آن میرسیدم. صد البته در زمینههایی هم خیلی از 25 سالگی خیلی آدمها جلوتر هستم، بر منکر آن لعنت، از این دست شعارها هم خودم بلدم و نیازی به گوشزد کردن نیست. اما متاسفانه گزاره دوم نقیض گزاره اول نیست ... اما گزاره اول شرط لازم برای استفاده کردن از گزاره دوم است.
و بعد، در پایان همه این خلأها، جای خالی توست که بیشتر از همه آزارم میدهد. جای خالی انگشتانت در بین انگشتانم، جای خالی نرمی پستانهات وقتی سرم را روی آن میگذارم، جای خالی صدایت وقتی برایم چای ریختهای و داری حافظ میخوانی. در میان همه خوشبختیهای ناقصم، کتاب های نخوانده ام سفرهای نرفتهام، لذتهای نچشیدهام و معرفت های نیافته ام، این نیافتن توست که بیش از همه ربع قرن مرا ترسناک میکند. نکند مجبور باشم ربع قرن دیگر بجویمت و باز نباشی ؟ نکند نصیب من از تو نیز مانند زندگی، فقط ربع ساعت باشد؟
اما باید بنویسم که به پاس این رُبع ساعتی که زندگی کردهام قدردان هستم. باید اعتراف کنم که انسان آنقدر موجودی غیرعقلایی است، که حتی اگر بدانم در رُبع قرن بعدی نیز تنها رُبع ساعت زندگی خواهم کرد، احتمالاَ ادامه خواهم داد و لذت خواهم بُرد. متأسفانه همه محاسبات هزینه و فایده درباره زندگی بشر، کاملاَ عبث و بیمعناست. اما میدانم که این ربع قرن را اشتباه زیستهام. میدانم آدم اشتباهی بودهام، و میدانم که اگر وقتی نیم قرن شد، اگر برگردم و این نوشته را بخوانم، و همچنان اشتباه زیسته باشم، آنگاه شاید دیگر به دنبال انتخابهای غیرعقلایی نباشم. آنگاه دیگر لیوان چای سرد شده و از دهن افتاده است. امروز اما، در بُهت این رُبع قرن مینویسم، برای روزی که تبریک ندارد، برای عمر بی حاصلی که یکسال دیگر از آن کم شد ... که ربع قرن از آن گذشت. ربع قرن ! وقتی اینطور بنویسیاش ترسناک به نظر میرسد. چون خیلی طولانی است! چون یک عمر است!
۲۷ آذر ماه ۱۳۹۷
مرثیه ای برای ۲۵مین سالی که درگذشت
سهراب
1- پانزدهم شهریور 97، یازده سالگی این خونه قدیمی من بود، و من یادم رفت بیام توش بنویسم و بگم که چقدر برام ترسناکه که قبول کنم، یازده سال گذشته :-)
2- روزها و سخت و طاقتفرساست. پایاننامه هست، بیپولی هست، تصمیم تغییر رشته و تموم سختیهای همراه باهاش هست. فشار زمانی هست، فشار کاری هست ... خلاصه ملالی نیست جز دوری شما !!!
3- به تاریخ یازده آبان ماه 1397 نوشتم : «رفتی و رفتن تو جهان را فراگرفت / طفلی که بعد گریه، زبان را فراگرفت ... پیدا نبود قصه کُجا تلخ میشود / چون قهوه، بعد بلع دهان را فراگرفت ...»
پ.ن : راستی که من نمیدونم ادبیات یا زبانشناسی، ولی مطمئنم لاتین و سهتار ...
باید آن روز، پشت آن ایستگاه اتوبوس در خیابان قدس میبوسیدمت ...
پ.ن :
خستهام از باور به چیزایی که هیچوقت حقیقی نشدن !!
هرکس گفت به سرنوشت و شانس اعتقاد نداره رو، باید زد توی دهنش ... من نمونه کامل کسی هستم که سرنوشتش رو براش بد نوشتن، و بدون اینکه هیچ کنترلی خودش روش داشته باشه پشت سر هم داره درد میکشه ... داره تنهایی میکشه ...
مگه من چند سالمه ؟!؟ میدونید چقدر تجربه هست که ندارم ؟ چقدر کاره که نکردم ؟ چقدر دلخوشی هست که هیچوقت تجربه نکردم ؟ میدونید هیچوقت یه رابطه واقعی نداشتم ؟ یه رفاقت واقعی، نمیگم نه ولی خیلی کم و کوتاه داشتم ؟! میدونید چقدر خوشیای ساده هست که برام در حد یه رویاست و طوری توی سن خودش تجربش نکردم که الانم باهاش مواجه بشم از شدت غریب بودن ممکنه اصن طرفش نرم ... اصن بحثم مظلوم نمایی نیست. اصن کاری نداریم که نه طعم خانواده رو چشیدم نه رفاقت رو نه عشق رو نه سکس رو نه ...
بحثم فقط و فقط یه چیزه !! من با زندگی خودم یه جوری کنار اومدم و میام (نه نمیام و خودم رو راحت میکنم! مشکل منه بهرحال!) ... بحثم اینه که دفعه بعدی که باخودتون فکر کردید که سرنوشت و تقدیر وجود نداره، یکی محکم بزنید تو دهن خودتون ...
همین :-)
خستهام رئیس، میخوام بگم من خستگیامو به دوش میکشم، ولی انکار اصل و اساس اون خستگیا رو نمیتونم از زبون شما بشنوم ... میخوام بگم من نیازی به ترحم یا حتی کمک شما ندارم، ولی نیاز دارم بفهمی ... میفهمی ؟
پ.ن :
- دانی که چیست دولت ؟!
+ دیدار یار دیدن ؟؟
- نخیر ! دست از طلب کشیدن ...
پ.ن2:
توی یه وبلاگی کامنت دادم که نویسندش کنکوری بود، یعنی نهایتاَ هجده سالشه ... یعنی زمانی که من اینجا شروع به نوشتن کردم نهایتاَ هفت سالش بوده ... خیلی عجیبه !!!
نشسته جلوی من، تنها، محزون، در خود فرو رفته ... گاه و بی گاه یه قطره اشک از گوشه چشمش سرازیر میشه ...
دقیقاَ میدونم توی دلش چی میگذره، توی سرش، توی قلبش ... اون قلب وامونده لعنتی. میدونم درد رو حس میکنم، درد جسمی رو حتی ...
فرو میره توی آهنگا ... حتی آهنگایی که من میذارم که خودم توشون فرو برم ...
اصلا حرف نمیزنه ...
میپرسم دیروز کجا بودی ؟ میگه کوه ...
به شوخی میگم چرا منو نبردی ؟
می فهمم دوتایی رفته بودن ...
یکی باید بیاد از ما بپرسه چرا ؟
چرا با کسی که قرار نیست لذتتون بشه خاطره خلق میکنید؟
چرا با کسی که قرار نیست آیندتون باشه گذشته میسازید ؟
یکی نیست از ما بپرسه چرا هنوز دل میسپارین ... ؟
چند بار باید تجربه بشه ؟
چند بار باید برین تو خودتون، برده فکر و قلب مریضتون بشین، چند بار باید حل بشین توی آهنگ و گاه و بیگاه اشک بریزین از گوشه چشمتون ... ؟
چند بار باید بمیرین تا جوناتون تموم بشه ؟!؟
این بازی که شاهزادهای نداشت که نجاتش بدیم ...
کِی قراره Game Over بشیم ... ؟
پ.ن :