حسرت

حرفهای ما هنوز ناتمام

تا نگاه میکنی : وقت رفتن است ...

             باز هم همان حکایت همیشگی !


پیش از آنکه با خبر شوی لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود ...


آی ...

دریغ و حسرت همیشگی !


ناگهان

     چقدر زود ...

                  دیر میشود !



  • (زنده یاد قیصر امین پور)

شمع دل افروز

یارب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست ؟ / جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست ؟


حالیا خانه برانداز دل و دین من است / تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست ؟


باده لعل لبش کز لب من دور مباد / راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست ؟


دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو / باز پرسید خدارا که به پروانه کیست ؟


می دهد هرکسش افسونی و معلوم نشد / که دل نازک او مایل افسانه کیست ؟


یارب آن شاهوش ماهرخ زهره جبین /در یکتای که و گوهر یکدانه کیست ؟


گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو / زیر لب خنده زنان گفت ، که دیوانه کیست ؟


  • (حافظ )

درد عشق

درد عشقی کشیده ام که مپرس ........ زهر هجری چشیده ام که مپرس


گشته ام در جهان و آخر کار ............... دلبری برگزیده ام که مپرس


آنچنان در هوای خاک درش ................ میرود آب دیده ام که مپرس


من بگوش خود از دهانش دوش .......... سخنانی شنیده ام که مپرس


سوی من لب چه میگَزی که مگو ؟ ...... لب لعلی گزیده ام که مپرس


بی تو در کلبه گدایی خویش ............. رنجهایی کشیده ام که مپرس


همچو حافظ غریب در ره عشق ......... به مقامی رسیده ام که مپرس 



پ.ن : آهنگ وبلاگ از گروه اوهام ، شعر همین شعر حافظه و سبک راک !

من تو را تا بیکران ها می رسانم ...

من تو را تا آخرین شبنامه چشمک زن بیرنگ مفلوک

من تو را تا آسمان ها میرسانم

این زمین بهر من و تو تنگ و تاریک و غمین است

عشق های این زمین انگار آئینی کمین است

من تو را تا آسمان ها می رسانم ...

آسمان ها کوته و تاریک و گنگند

جز هزاران صد ستاره ، هرکدام از کهکشانی دور یا نزدیک

هیچ اندر دل ندارند ...

آسمان ها در زمین همواره گیرند

در میان قالب پوسیده آن کهکشان هاشان اسیرند

من تو را تا کهکشان ها میرسانم ...

دست و در دست من خالی ، تو در شهر و دیاری دور

من اسیر غصه هجران که اگه نیستم ...

زیبا ستاره در شب هجران ، در عشق کسی چشمک روا دارد

که تا صد کهکشان از یکدگر دورند ...

در میان خوشه های پرتلالو از هزاران کهکشان سرد محصورند !

من تو را تا آن دو عاشق

من تو را تا خوشه ها ، تا بی نشان ها میرسانم ...

در ورای خوشه ها چیزیست ...

حرف هایی بهر گفتن ، قصه هایی تا شنیدن

آسمان هایی که بسیارند ، در هر خوشه ای ده ها ، هزاران

کهکشان ها مملو از آن عاشقانی کز غم هجر عزیزی سر به بالین سکوتی میگذارند

در ورای خوشه ها یک عالم دیگر نهفته ...

باز چون یک قطره باران !

بسته چون صد ها هزاران

باز تا پایان بی پایان ...

در ورای خوشه ها :

بیکران هایی فراوان


من تو را تا بیکران ها می رسانم





(شعر از این بنده حقیر ، سهراب ! )

هیچکس حرفی نزد ...

وقتی از بالای برج ، دختری پرواز را ترجیح داد

صورت زیبا و دیگر پیکر جادوییش

که هزاران عاشق دیوانه داشت ...

بر زمین خورد و شکست

هیچکس حرفی نزد ...



مادری خود را سپر می کرد بر جان پسر

تیر سوزانی شتافت

خون سرخی در هوا فواره زد ...

پتک تنهایی خودش را بر سر آن کودک بیچاره زد

هیچکس حرفی نزد ...



قلب ها تک تک ترک می خورد بر روی زمین ...

اشک ها کم کم فغان می کرد روی گونه ها ...

ساغری در دست تنهایی شکست ...

هیچکس حرفی نزد ...



عاشقان تاریکی هر کوچه را

از برای بوسه ای آراستند

تا مبادا پاسبانی دستشان را رو کند

ضرب شلاقی نوای بوسه هاشان را شکست

هیچکس حرفی نزد ...



شاپرک بر روی دیواری نشست

آسمان بی رنگ بود

جای گل های شقایق تنگ بود

داس خونینی رخ گل را شکافت

هیچکس حرفی نزد ...



هیچکس حرفی نزد ، افسوس ، آه

آن کتاب آسمانی حقه بود ...

آسمان های نهانی حقه بود ...

دست های مهربانی حقه بود ...

آن شهادت های آنی حقه بود ...

زندگی جاودانی حقه بود ...

منبر شهوت چرانی حقه بود ...

هر نمادی و نشانی حقه بود ...

بیشتر از هر زمانی حقه بود ...

حقه عقل و درک این مردم ربود ...

هیچکس حرفی نزد ...



دست ها بر آسمان افراشتند

انتظار اتفاقی داشتند

عشق پنهان گشت از روی زمین

هیچکس فکرش نکرد ...

در میان دایره یک نقطه آغاز نیست ...

راه تنگ آسمان سوی خدایی باز نیست ...

نقطه پرگار هستی حقه است ...

قلب ها ناگه شکست

هیچکس حرفی نزد ...



چهره خورشید را ...

برگ های لاجوردی محو کرد

آسمان افسوس خورد

هیچکس حرفی نزد ...



ای که صد سال دگر ...

در کنار مادری از جان به خود نزدیک تر

آسمان ها را پیاله می کنی

ساغر مستی به دست ... دور از هر حقه ای

بوسه ای بر چهره زیبای عشقت می زنی

یاد ما را حفظ کن !

یاد ما را حفظ کن کز حقه ها ...

عشق هامان مرگ را بوسیده اند

دست داس سرنوشت ، با گلان سرخمان جنگیده اند ...

مادری را یاد کن ، کآنچنان از بهر فرزندش شکست ...

در میان ناله اش ...

هیچکس حرفی نزد ...



(شعر از بنده حقیر ... سهراب !)