عمر کوته

در میان باغ و در طرف چمن / بلبلی می گفت با جفتی سخن

ما ز سرمای زمستان رسته ایم / دل به امید گلستان بسته ایم

در دهان بلبلک بود این سخن / باشکی آمد ربودش در دهن

در دهان باش می گفت این سخن / عمر کوته بین و امید کهن

ابوسعید ابولخیر

گفتم چشمم ، گقت براهش میدار               گفتم جگرم گفت پر آهش میدار

گفتم که دلم گفت چه داری در دل                 گفتم غم تو گفت نگاهش میدار

عشق

در اوج درد ، چه باشد دوای عشق / یارب گنه چه بود که دادی جزای عشق

((گویند سنگ لعل شود در مقام صبر )) / آری شود ، ولی فقط از ماجرای عشق

صد اشک و آه و سوز دل و ناله سحر / حالم نگر که رسیدم کجای عشق

جانم برای یار و دلم وقف عشق او / اشکم برای خامُشی شعله های عشق

این سر بود چو خاک ره او ، برای او / این دل بود چو شعله سوزان ، برای عشق

مارا نبود قسمت روی نگار ، لیک / چرخیم و می خوریم کمی از هوای عشق

صد خوش به حالش و صد سوز دل بر او / آن کاو بشد ز قضا آشنای عشق

ساقی چو مدعیان مسیر حق / تسبیح و ذکر گیر و بشو پارسای عشق

 

(شعر از بنده حقیر .... سهراب متخلص به ساقی)

عصیان

این گوشه خاموش و نهان بر ما خوش ........ تا یک وجب از کل جهان بر ما خوش

تنهایی و عزلتی و خاموشی چند ........ از بین گذر های زمان بر ما خوش

دوری و فراغتی و هجرانی سخت ........ از صحبت بی خاصیتان بر ما خوش

قحطی زده اندیشه مردم در مرگ ........تکفیر تفکر به عیان بر ما خوش

گر صحبت درد است به جا می گویم ........ درد آمده خارج ز بیان ، بر ما خوش

من ساکن آسمان خود می مانم ........ این خاک برای دگران بر ما خوش

در عرصه گیتی منم آفت ، اما ........ آفت بزند روی گلان ، بر ما خوش

ما در پی مقصود به دور گردون ........ ایزد به میان خنده زنان ، بر ما خوش

شد پیرتر اندیشه مردم لیکن ........ با ما بود افکار جوان ، بر ما خوش

انسان چو عروسک شده بازیچه چرخ ........ گردان عروسک نگران ! بر ما خوش

 ساقی منم آن کز کرمش می آید ........ اندیشه مست ، رقص کنان ، بر ما خوش

 

( شعر از بنده حقیر ... سهراب متخلص به ساقی )

از شبنم عشق خاک آدم گل شد

شوری برخاست فتنه ای حاصل شد

 

سرنشتر عشق بر رگ روح زدند

یک قطره خون چکید و نامش دل شد

 

(ابوسعید ابولخیر)