رباعی از ابو ظسعید ابوالخیر

آن روز که آتش محبت افروخت ..........عاشق روش سوز ز معشوق اموخت

از جانب دوست سر زد این سوز و گداز ... تا در نگرفت شمع ، پروانه نسوخت

رباعی از ابو ظسعید ابوالخیر

آسمان ابر گرفت ٬ اشک ز مهتاب افتاد / گویی از چشم همه خلق خدا خواب افتاد

وقت آغاز اذان قصه او پایان یافت / قصه چشمه چشم است که بی تاب افتاد

این شعر رو در سوگ مادرم گفتم !

یا حق

رباعی

آن گنبد نورانی مینا اینجاست          عشق و سفر و شادی و غمها اینجاست

آرام و روان سوی خدا می آییم          والله که آن آخر دنیا اینجاست

آدمک آخر دنیاست بخند ... آدمک مرگ همینجاست بخند

آن خدایی که بزرگش خواندی ... به خدا مثل تو تنهاست ، بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد ... شوخی کاغذی ماست بخند

فکر کن درد تو ارزشمند است ... فکر کن گریه چه زیباست بخند

آدمک نغمه آغاز نخوان ... به خدا آخر دنیاست بخند !

شعری از ملا مصاحب شهدادی نائینی

 

((مصاحب)) در ره آن یار جانسوز          محبت را از آن کودک بیآموز

 

که مادر بهر جورش چون ستیزد           همان در دامن مادر گریزد !