دِین ...

من به سوسک ها مدیونم ...

به کرم ها ، به مورچه ها مدیونم ...




باید بمیرم و دینم را ادا کنم !!

  • (محمد رضایی)

فردا

« یک کلمه کوچک ولی داستانی بس بزرگ از هزاران امید و آرزو های انسانی. راستی اگر فردایی نبود شب که به انتظار آن صبح روشن سر بر بالش میگذاردیم، به چه دلخوش بودیم ؟!؟ آن کس که فردایی ندارد مرده است. اگر زندگی با امروز به پایان رسد، دنیای ما پر از رنج و ناکامی است. این فرداست که چون لذتش هنوز درک نشده است شادی بخش جلوه می کند. آری با امید فرداست که آدمی زندگی می کند. فردایی که فردای دیگری در دنبال دارد و عالم وجود را با دور و تسلسل خود به لایتناهی می کشاند.»

  • (روح الله خالقی ، سرگذشت موسیقی ایران)

مرگ تدریجی ...


یه جایی میرسی که دیگه نمیتونی حرف بزنی. نمیتونی بگی و بخندی ... ولی خوب، میتونی شعر بگی، وبلاگ بنویسی، ساز بزنی و خودت رو توی این لحظات و این کلمات ثبت کنی ...

بعد، یه جایی میرسی که دیگه نمیتونی شعر بگی ... اون وقته که اسم وبلاگت رو میذاری منجلاب سکوت و در مورد سکوت خودت توش مینویسی ... اون وقته که به قول یکی که حتی یادم نیست کی بود، میفهمی که دلت، دیگه شده کربن خالص ... اونوقته که رابطه ات با همه دنیا قطع میشه نه به خاطر اینکه دوسشون نداری ... به خاطر اینکه حتی زبان خودت داره یادت میره ...

بعد، یه جایی میرسه که دیگه نمیتونی وبلاگ بنویسی ... وبلاگت هر ماه یا هر دو ماه یکبار، با حرفی که حتی اثری از «تو» توش نیست آپلود میشه فقط برای اینکه آخرین جایگاه ارتباطت با کلام، که تنها راه بودن در جامعه است، قطع نشه ... ولی افسوس که بازهم هر روز تنها تر میشی ...


بعد، یه جایی میرسی که دیگه نخواهی توانست ساز بزنی،یا آهنگ بسازی یا عکس بگیری ...


اونوقت، تو مُردی ... فقط داری ادای زنده ها رو در میاری ...


اینا رو نوشتم، برای تو ، سهراب خسته ...

نوشتم که هروقت مُردی بدونی تموم تلاشت رو برای زنده موندن کردی ... که بدونی تموم تلاشت رو برای دوست داشتن و دوست داشته شدن کردی ...


اینا رو نوشتم که بدونی، یه روز زنده بودی ... که به زنده بودن سابق خودت افتخار کنی ...

رویا پردازی کن ...

یادمه یه بار آرمینا نوشته بود : «آدما به اندازه بزرگی رویا هاشون زنده ان »


یا یه همچین جمله ای ...


دو سال پیش این موقع ها، و در تمام طول سال کنکور، در تمام اون تنهایی ها، فشار های درسی و غیر درسی، شکست خوردگی روحی ... در همه اون حالات یکی از آهنگایی که بیشتر از هر اهنگ دیگه ای گوش میکردم و توی غرق میشدم آهنگ Dream On بود ... بهم میگفت «رویا پردازی کنم» و من باهاش رویا پردازی میکردم. اونموقع که شاید اولین هدفم بیرون زدن از اصفهان بود، که شاید آینده قشنگی رو تصور میکردم، با دوستای خوب، بدون تنهایی ، بدون فشار، بدون شکست خوردگی ... با یه معشوقه زیبا در کنارم که منو دوست داره ... با حس «آزادی» و ...


Half my life's in books' written pages
Live and learn from fools and from sages
You know it's true
All the things you do, come back to you


زمان میگذره ، رویاها به حقیقت نمی پیوندند ... شکست میخوری، خسته میشی و نمیدونی تهش قراره به کجا برسه این وضعیت، نمیدونی این گناهه که بوده که تو توی این زندان روحی گرفتار شدی ...  اما نباید یادت بره که


Yeah, I know nobody knows
Where it comes and where it goes
I know it's everybody's sin
You got to lose to know how to win


حالا، دو سال میگذره ، من هنوز اصفهانم، هنوز تنهام ... دوستام حتی از دو سال پیش کمتر شدن. احساسم حتی از اونموقع گره خورده تر !! و درست مثل شعر این آهنگ :


Every time that I look in the mirror
All these lines on my face getting clearer
The past is gone
It went by like dusk to dawn
Isn't that the way
Everybody's got their dues in life to pay


آره ... هرکس باید به نحوی توی زندگیش تقاص پس بده ... و من هر روز دارم پیر تر میشم، و هر روز که میگذره یک روز دیگه رو برای خوشحال بودن از دست میدم ... ولی هنوزم رویا پردازی میکنم ... فکر میکردم بعد از کنکور این آهنگ تبدیل به بخشی از گذشته ام میشه ... فکر میکردم به اندازه کافی رویا پردازی کرده باشم که بهشون برسم ... ولی انگار هنوزم نه ... هنوزم این اهنگ یکی از مهمترین آهنگای زندگیمه ... و هنوزم باید اونقدر رویا پردازی بکنم تا روزی به حقیقت تبدیل بشن :


Dream on, dream on, dream on,
Dream On til your dream come true


اما ...


زندگی ادامه داره ... خوشبختانه یا متاسفانه ... من دوستش دارم، وای از روزی که چیزی یا کسی رو دوست داری که در مقابل بهت عشق نمی ورزه ... ولی عشقه دیگه ... کاریش نمیشه کرد ...


Sing with me, sing it for the year
Sing for the laughter and sing it for the tear...




پ.ن1: به طرز بی رحمانه ای هر روز پیرتر میشم ...

باز در تو ادامه خواهم داد ، از تو ای شعر، واقعا ممنون ...

بعد، آخر شب، درست قبل از خواب، یک دفعه شعر گفتنت میگیرد و قلم و کاغذ را برمیداری و شروع میکنی به نوشتن. و بیت ها و حرف ها خودش می آید و هرچی در سرت هست را به بیهوده ترین شکل ممکن روی کاغذ خالی میکنی در حالی که :


چشمم از خواب خون، دلم از غم / لبم از شعر بی ثمر لبریز


و  بعد از مدت ها شعر  می گویی، به یاد می آوری تمام دلایل شعر نگفتن هایت را و فرو رفتنت در منجلاب سکوت را و احساس آزادی میکنی وقتی میبینی لحظه لحظه احساساتت دارند بیت و مصرع می شوند. احساس پرواز میکنی و به تک تک عوامل خاموشی ات پوزخند میزنی و میدانی که ادامه خواهی داد زندگی متعفن را و پشت سر خواهی گذاشت جمود را و این خوب است ... و دوباره مثل قدیم ها در خودت فرو میروی و زمان را گم میکنی و ناگهان می فهمی که


ساعت از یک گذشت و من فردا / به شروعی دوباره محکوم

وگر از دست خواب در بروم / به شبی بی ستاره محکومم


و لبخند میزنی به اضطراب هایت، به فکر ها و خستگی ها و غم هایت. و با خود فکر میکنی


تف به این اضطراب نیمه شبم / این قصاص کتاب خواندن هاست


و شعرت بوی پاییز میگیرد، و خودت پائیزی می شوی و به یاد «از پائیز نوشتن» های قدیم لبخندی بر لبت می نشیند ...


بعد لیوان چایت را سر میکشی ، و میروی میشاشی ... و به همین سادگی دو تا از عمیق ترین لذت های جهان هستی را لمس می کنی ...

قدری به یاد تنهایی ات بغض میکنی و کمی به لذت های کوچکت لبخند می زنی ... و بعد به این بازی-بازی سکوت و سخن، لذت و اندوه و تنهایی و حضور با دیده تحسین می نگری و با خود فکر میکنی که مگر زندگی باید چیزی جز این باشد ؟


و بعد تسلیم دیکتاتوری شوم «فردا باید بروم دانشگاه» می شوی و میروی که بخوابی ...


شب سردی است اول پائیز / و پتو چون رفیق می ماند

و نگاهی است توی بالشتم / که مرا سمت خویش می خواند ...








پ.ن :  عنوان پست از شعر مهدی موسوی، و آهنگ ممیزصفر  شاهین نجفی ...