ایده این پست منحصرا ماله ارسلانه ! یاد آوری ... گرچه من از به یاد آوردن و کلا از گذشته اصلا خوشم نمیاد ! و گرچه من آدما رو خیلی راحت فراموش میکنم (خوشبختانه) ... اما شاید این پست جالب باشه برای فکر کردن به کسایی که تو زندگیم مهم بودن :
1. مامان : مامان سیمین گُلم ! دلم برای دستاش که همیشه بوی لیمو میداد تنگ شده
2. بابا : اسطوره زندگیه من ! از همه دنیا بیشتر دوستش دارم !
3. شهرزاد : امممم ... اولین دوستی که توی تموم زندگیم داشتم ! معنی دوستی ، معنی خواهر ، معنی عشق ! عشق اول ! در یک جمله بچه بازی
4. دانیال : اتاقای تاریک ! فیلمای بد ! وای وای وای
5. شاهین : پسرخاله بزرگه ! یکی از مهربون ترین افرادی که دیدم !
6. سهیل : پسر عموی گلم ! هیچوقت نون بربری هایی که برام خرید رو یادم نمیره !
7. سروش : پسرخاله کوچیکه ! داداشم ! میمیرم برای چرت و پرت گفتناش !!!
8. سمن : دخترخاله ! نامزد دوران کودکی
9. سوگل : دوستی بدون هیچ پرده ای ! یک دختر و یک پسر همونطوری که واقعا هستند ! دلم برای اینجور دوستی ها تنگ شده !
10. آرمان : اولین دوست واقعیم ! کسی که خیلی از انتظارات من رو به عنوان یک دوست برآورده کرد ... قدیمی ترین دوستم ! و از معدود افرادی که توی هر حالتی باشم از بودنش لذت میبرم.
11. عرفان : اسطوره فوتبال دبستانمون ! گرچه پنج ساله هیچ خبری ازش ندارم ! بهترین خرخونی که تا حالا دیدم
12. امیر : نخاله اول ! نسبتمون خیلی بوقیه ولی به هم میگیم پسر عمو ! یار دبستانی ... خنگ ولی باحال
13. اردلان : نخاله دوم ! پر انرژی و سرخوش ! فروتن ترین و مهربون ترین بچه مایه داری که دیدم
14. صالح : نخاله سوم ! با من میشدیم چهارنخاله ! اسم گروهمون بود ! یاد منفی بازی هاش تو دبستان بخیر !
15. نرگس : فرشته دوران افسردگی من !
16. سارا : دوست دختر اینترنتی ! اولین باری که چنین رابطه ای با یک دختر داشتم و به شدت ازش پشیمونم !
17. پیمان و سروش : دو تا کسخل (!) که راهنماییم رو باهاشون گذروندم ! دوران جاهلیت ! منفی شدن تین ایجری
18. علیرضا(بگمن) : یک برادر بزرگتر واقعی که یکسال و نیم تمام تنها همرازم بود !
19. سمانه : فمینیست ! روشنفکر ! تنها دختری که دیدم درست مثل من فکر میکنه ! شخصیتش برام جالبه ...
20. خشایار : خشی رو داشت یادم میرفت ! یک رفیق واقعی ! هیچوقت اونروز که من رو رسوند بیمارستان فراموش نمیکنم ! مدیونتم رفیق !
21. رضا : خپل خان ! برای پر کردن اوقات فراغت رفیق خوبیه !
22. فرزاد : فوتبال رفتناش منو کشته ! بهترین چیز ها رو براش آرزومندم !
23. نیلوفر : بهترین خواهر دنیا ! همه چیزم رو حاضرم براش بدم ! امیدوارم همیشه به آرزو هاش برسه !
24. پژمان : کوته فکر ترین آدمی که با تموم وجود دوستش دارم
25. جیمز کوچولو : با اینکه ازم متنفره اما هیچوقت اون دوستی عمیق و بی پرده رو فراموش نخواهم کرد... کاش یه روزی بفهمه که چقدر اشتباه کردیم ! هردومون !
26. سارا(تدی) : بدون شرح ! اگه نمیگفتم در حقش نامردی کرده بودم !
27. ارسلان : احساساتی ! عاشق ! احمق ! وقتی ارسلانه خیلی خوبه ولی وقتی تصمیم میگیره رومئو بشه میره روی اعصابم ! اینم از اون آدماییه که توی هر حالتی باشم از وجودش لذت میبرم !
28. فرشید : فوق العاده صاف و صادق ! مهربون و البته ترسو ... کله خر به معنای واقعی ! یا مریم مقدس !
29. تینا : دوستش دارم ! یعنی خود به خود دوست داشتینه ! موفق باشه ... و اشتباه نکنه ...
30. فریما :از اون شخصیتایی که عمرا بشه شناخت ! فکر کنم برای کشفش باید خیلی وقت بذارم ... امیدوارم دوستیمون به مسیر درستی بره !
اونایی رو که بولد نوشتم دوستای نتی بودن !!!
به یه دیوار سرد و سنگی تکیه دادم ! یه دختر از دور میاد ! نزدیک که میشه آشناست ! یه چیزایی میگه ! درست نمیفهمم ! یعنی کلا درکم از سخن رفته ... به زحمت دهنم رو باز میکنم و جواب میدم ! گفت برو ! رفتم !
اگر میگفت بمیر هم میمردم ! اونقدر
تسلیم بودم که چیزی برای از دست دادن نداشتم ! میرم پیش ارسلان ! اونم
اعصابش خورده ! همدیگه رو توی قدم زدن های تنهاییمون گم میکنیم ! زنگ
میزنم و پیداش میکنم ! با هم راه میافتیم ! احساس پوچی میکنم ! چیزی
نمیفهمم ! نمیتونم درک کنم چه اتفاقی افتاده یا داره میافته ... سست شدم !
نمیتونم حرف بزنم ! فقط ناله میکنم ! این دیگه چی بود ؟ باورم نمیشه این منم ! باورم نمیشه بعد از دوسال همون اتفاقی که نمیخواستم داره میافته ! باورم نمیشه سدی که دوسال ساخته بودم جلوی چشمای خودم میکشنه و سیل احساساتم از پشتش جاری میشه ...
یه ذره به ارسلان فحش میدم و اونم یه چیزایی میگه ! اون رو مسئول میدونم ! اگر روز اول من رو نبرده بود ! اگر بهم پیشنهاد نداده بود که صبح با هم بریم ! اگر نگفته بود برام دنبالش ...
بیخیال ! اونم یکی بدبخت تر از من ! همه چیز انگار به هم میریزه ! وقتی من حالم خوب نباشه و نتونم روحیه ارسلان رو نگه دارم اونم به هم میریزه ! همه دنیا انگار داره به هم میریزه !
ارسلان یه چیزایی میگه ! نمیفهمم ! اصلا برام مهم نیست آدما چی میگن
-چی ؟
- میگه بیا دم مدرسه !
- کی ؟
- هوتن ! دوستم
- پس از هم جدا میشیم ! بیا چمنزار !
اون جلو میره ! منم تنها توی خیابون راه میافتم ! هیچی برام معنی نداره ! همینطور تنه میزنم به آدما و جلو میرم و اصلا هم برام مهم نیست که چه اعتراضی بهم میکنن ! دوبار توی رد شدن از خیابون نزدیکه تصادف کنم ! سعی میکنم بیشتر به خودم مسلط باشم ! تلاشم بی نتیجه است ...
چرا همه اتفاقا باید برام من بیافته ؟ چرا باید تجربه ای که دوبار آزارم داد دوباره تکرار بشه ؟ چرا نتونستم جلوش رو بگیرم ؟ چرا اینقدر این جامعه ، این کشور ، این دنیا ، این زندگی نفرت انگیزه ؟
میرسم به چمنزار ! روی چمن های کنار پل فردوسی دراز میکشم و به بالای سرم نگاه میکنم ! باورم نمیشه ! چرا آسمون خاکستریه ؟ چرا برگ درختا سیاهه ؟ دنیا رو دارم سیاه سفید میبینم ! لعنت به احساسات که ادم رو کور میکنه ...
ابر ها بالای سرم حرکت میکنن ! دستم رو دراز میکنم که بگیرمشون ! که ازشون بپرسم با این عجله کجا میرن ؟ مگه دنیا مقصدی هم داره ؟ اما دورن ! اونقدر دور و دست نیافتنی که با ناامیدی دستم رو میندازم ! اما اونی که من میخوام از ابر ها هم دورتر و دست نیافتی تر به نظر میرسه ! انگار اون بالای بالای آسموناست ! دلم میخواست دو تا بال داشتم و با احساس آزادی به سمتش پرواز میکردم ...
ارسلان میگه منتظرش نباشم و برم خونه ! چند تا اس ام اس به هم میدیم و یه ذره فحش میدیم دوباره ! ول میکنم میرم ! تصمیم میگیرم پیاده برم ! وقتی راه میرم راحت تر میتونم فکر کنم ! فکر کنم که چرا اینطور شد ؟ چرا باید اون سد شکسته میشد ؟ چرا من باید اشتباه چهارسال پیش رو تکرار میکردم ... فکر کنم که چرا همیشه کاری که من میکنم اشتباه از آب در میاد ؟ چرا همیشه تصمیماتم اشتباهه ؟ چرا من به درد هیچی نمیخورم !
از مسیر سه کیلومتری مقابلم یک کیلومتر با اتوبوس تقلب میکنم ! توی اتوبوس حواسم اصلا نیست ! بعد یهو متوجه میشم همه به من خیره شدن ! باد موهام رو به ریخته ! دارم به همه جا چشم غره میرم ! و قوز کردم ! یا در واقع کمرم زیر بار اشتباهات و مشکلاتم خم شده ...
از اتوبوس پیاده میشم و دوباره پیاده راه میافتم ! یاد حرف آرش میافتم : « مرد برای هضم دلتنگی هاش گریه نمیکنه ، قدم میزنه » ! سعی میکنم به خودم لبخند بزنم اما بیشتر شبیه دهن کجی از آب در میاد در نتیجه بیخیالش میشم ...
توی پارک همه چیز عجیبه ! اصلا دنیا عجیبه ! از دنیا ، از زندگی خسته شدم ! من همونم که گفتم « عجب دنیای زیبایی » و حالا میگم که ازش خسته شدم ! سیر شدم و دیگه حوصله اش رو ندارم ! منکرش نیستم ... هنوزم میگم «عجب دنیای زیبایی » ! زیباست ! قشنگه ! اما یک آهنگ قشنگ رو هم وقتی زیاد گوش کنی ازش زده میشی ! یک شعر قشنگ رو هم زیاد بخونی برات تکراری میشه ! منم اونقدر با این زندگی سر و کله زدم که ازش سیر شدم !
بازم همه دارن به من نگاه میکنن ! میدونم قیافه ام وحشتناک شده ! حتی لات های پارک هم با وحشت بهم نگاه میکنن ! چه اهمیتی داره ! من اشتباه کردم و حالا باید تقاصش رو بدم ! یکسال دیگه رنج و سختی ! دوسال دیگه حفاظت و بعد احتمالا دوباره شکستن ...
آره ! منی که همیشه به مرد بودنم افتخار میکردم ! همیشه به مقاوم بودن در برابر امواج زندگی راضی بودم ! حالا میشکنم ... وقتی «مرد» ، میشکند ...
وقتی مرد میشکند هیچی نمیتونه آرومش کنه ! مثل اینه که یک کوه رو گذاشته باشن روی کمرت ! «مرد» ها اونقدر زیاد نیستن که بتونن بگن آره پسر! ما هم تجربه اش کردیم ! خیلی سخته !
وقتی میرسم خونه و در اتاقم رو با عصبانیت به هم میکوبم ! هوس نوشتم میکنم ! بعد از یکسال دوباره دستم با کاغذ و قلم آشتی کرده !
قلم رو برمیدارم و شروع میکنم به نوشتن :
هر شِکوه در دلم ز شُکوُه نگاه توست // هر درد در وجود خسته ام از سوز آه توست
آیم به کوی تو ، هر سحر از بهر روی تو // پایان آرزویم آن نگه گاه گاه توست
ترک خدای کردم و دیندار دل شدم // من بت پرستم و بُتم آن روی ماه توست
شطرنج مِهر ، مُهره رخ می نمود و دل // چون اسب در رکاب و به فرمان شاه توست
خورشید هرچه هست ، همه نور چشم توست // شب هیچ نیست و همه موی سیاه توست
قسمت چنین گذشت که دل مست بوی توست // تقدیر گشت اینکه دو چشمم به راه توست
مستی ز جام توست مرا معصیت تمام // تنها دلیل توبه شکستن گناه توست
یک سال تحصیلی دیگه هم گذشت ! با همه خوبی ها و بدی هاش ! دوباره امتحانا ! بعدش دوباره تابستون ! دوباره سه ماه وقت تلف کردن و هیچ کار مفیدی نکردن !!!
امسال از یه لحاظایی سال خاصی بود ! با بقیه سالها فرق داشت ! درست نمیدونم چرا ؟ شاید برای اینکه بزرگ شدم ! شاید برای اینکه دو تا دوست پیدا کردم ! شاید هم دلیل دیگه ای داشت ...
پونزده سالگی
من امسال پونزده سالم شد بزرگ شدم دیگه ! بچه که بودم فکر میکردم پونزده سالگی نشونه بزرگ شدنه ! حتی مطمئن نبودم که آدم بیش از پونزده سال زندگی میکنه یا نه :دی ! هنوزم معتقدم پونزده سالگی یک مرزه ! برای بزرگ شدن ! برای بزرگونه فکر کردن ! برای اینکه مثل آدم بزرگا بفهمی ! البته قطعا نه برای بالغ شدن و نه برای کامل شدن ! فقط برای خارج شدن از دنیای بی مسئولیتی کودکی !
کلاس شیمی
1) کلاس شیمی امسال همش خنده بود ! حداقل 70 درصد خنده بود و 30 درصد درس ! خوبه ! من از شیمی هیچوقت خوشم نمیومد ! از اول راهنمایی ازش متنفر بودم !
2) معلم شیمی خط کش یکی از بچه ها رو برداشته : « عجب خط کش قشنگیه ! »
من : « آقا بزرگ شدین یکیش رو براتون میخرم ! »
کلاس : :))
3) معلم شیمی : انواعش هست : ایزوتوپ ، ایزومر ، ایزو ...
من : آقا ایزو9002 هم داریم ؟
کلاس : :))
4) معلم : پیستون رو داخل محفظه هوا فشار میدهید ...
من : آقا پستون رو چیکارش کنیم ؟
کلاس : :))
5) معلم : پلیمر یا بس پار ، مونومر یا تک پار ...
من : آقا اینا همه اش پار داره ؟
فرزاد : اصلا شیمی کلا پاره است ! :D
آخرین یکشنبه
چند روز پیش آخرین یکشنبه بود ! توی پست نوستالژی یه اشاره ای به یکشنبه ها کردم ! روزایی که من و فرشید و ارسلان خودمون بودیم ! خود خودمون ! توی پارکای اصفهان ! توی اوج بیخیالی و بی مسئولیتی ! فارق از همه عرف ها و مسئولیت ها ! اگر میخواستیم گریه میکردیم یا با هم میخندیدیم ! دیوونه بازی در میاوردیم ! با صدای بلند آهنگ میخوندیم ! تراژدی دامبلدور و گریندلوالد رو بازسازی میکردیم :دی !
البته توی پرانتز بگم که بعضی سه شنبه صبحا هم که کلاس نداشتیم همین برنامه بود ! ولگردی اطراف مدرسه
دوست ! رفیق ؟
آخه به منم میگن رفیق ؟ :دی دوستای خوب کم داشتم تو زندگیم ! همیشه از قدیم بزرگترا میگفتن دوستایی که توی دبیرستان پیدا میکنی یک چیز دیگه هستن ! امسال دو تاش رو تجربه کردم ! سه نفر که واقعا به طرز عجیبی با هم پیوند خوردیم ! سهراب ، ارسلان ، فرشید ! دلم براشون تنگ میشه ! حتی معلوم نیست سال دیگه میبینمشون یا نه ! دوستی زیبایی بود ، اما به پایدا بودنش شک دارم ! نمیدونم چرا ...
سرنوشت من اینه که همیشه آدمای بدبخت بیچاره بپیچن به ریشم :دی ! این دو تا از منم بدبخت تر بودن ! خیلی کارا کردم ! خیلی کمک کردم ! از خودم راضیم ! البته ممکنه بعضی کارام ناراحتشون کرده باشه ! واقعا به منم میگن رفیق ؟
فیلم هندی !
1) من هیچوقت به عشق نوجوانی اعتقاد نداشتم ! اولین باری هم که مثل همه گرفتار این مساله شدم به همین دلیل که اعتقاد نداشتم جدی نگرفتمش و به نفعم تموم شد ! امسال خیلی عشق دیدم ! پسرا فکر میکنن اول دبیرستان عاشق نشن یه چیزیشون کمه ! عاشقای بدبخت افسرده دیدم تا عاشقای اسگل بیخیال ! همشون هم میان سراغ من ! سهراب فلانی مشاور خانواده در خدمت شماست !
2) شما به مافیای عشقی اعتقاد دارید ؟ به مثلثش چطور ؟ منم نداشتم اما الان به مثلث که هیچی ، به دایره اش هم اعتقاد پیدا کردم ! حالا اینکه گیر مافیا بیافتی و توی سیستم مافیایی اسیر بشی و جونت به خطر بیافته که دیگه خیلی خفن میشه !
3) بعضی وقتا کارایی که میکنیم واقعا خنده داره ! مثلا تموم کارایی که امسال کردم ، کردیم ، کردند ! واقعا ماجرا های امسال من و دو تا دوست جداناپذیرم مثل یک فیلم هندی بود !
« بزن راجو ... بزن ! »
یک . دو . سه ، امتحان میکنیم ! ساعت 3:20 نیمه شب !
خیلی خوب نوستالژی ... نوستالژی برای من خیلی معنی داره ، یعنی از یک زاویه تموم زندگی من نوستالژیه ! همه لحظاتش برای زیباست ! گرچه از هیچ کدومش لذت نبردم !
میگن این بازی به این صورته که هرکس پنج تا چیز که براش معنای نوستالژی میده رو بنویسه و پنج نفر رو هم دعوت کنه ! اما من فکر نکنم بتونم کمتر از پنجاه تا بنویسم :دی !
ممنون از علیرضا و بعدش هم آرش که من رو دعوت کردند !
نوستالژی یعنی دستایی که بوی لیمو میداد ! یعنی سردی اون دستا وقتی دارن چشمک رو با چسب میبندن ! (مشکل تنبلی چشم و اینا) ... دستایی که حاضرم همه دنیام رو بدم تا دوباره لمسشون کنم !
نوستالژی یعنی هر روز صبح بیدار شدن با صدای گرم و میردونه ای که میگه « صبح بخیر ، آقازاده عزیز ! »
نوستالژی یعنی سرود بوی ماه مدرسه ، اولین باری که این سرود از تلویزیون پخش شد همون سالی بود که من میخواستم برم کلاس اول !
نوستالژی یعنی یک کیف با عکس دوقلو های افسانه ای !
نوستالژی یعنی کیف خاکستری رنگ اولین عینکی که توی چهارسالگی گرفتم !
نوستالژی یعنی اول راهنمایی ، یعنی خلاف شدن با پیمان و سروش ! یعنی گرفتن اولین سیدی زدبازی !
نوستالژی یعنی آهنگ «بی حس» زدبازی !
نوستالژی یعنی جادوگران ! نوستالژی یعنی هافلپاف !
نوستالژی یعنی کنف های شبانه با علیرضا(لودو) و کمیل(دانگ) ... یعنی تا صبح خندیدن ! یعنی مسخره کردن علیرضا به خاطر اینکه مجبور بود نیم ساعت زودتر از من سحری بخوره ! یعنی پشت کامپیوتر افطار کردن !
نوستالژی یعنی قهرمانی هافل ! یعنی کنف پیروزی ! یعنی همه بچه ها وقتی داریم توی کنف وسط صحبت های ناظر تالار بوق میزنیم !
نوستالژی یعنی سوم راهنمایی ! خرخونی ! نوستالژی یعنی تست زدن برای تیزهوشان فقط برای اینکه به بقیه ثابت کنی که در همه حالتی میشه درس خوند !
نوستالژی یعنی پژمان ! یعنی راه انداختن اوباش ! یعنی راهنمایی گرفتن در زمینه قبولی تیزهوشان ! یعنی تو ستاد انتخاباتی دوستت پست زدن ! نوستالژی یعنی خندیدن با پژمان پشت کامپیوتر ! نوستالژی یعنی ساعت 4 صبح با پژمان خداحافظی کنی اون بره نون و پنیر و خیار بخوره منم برم کالباس و نوشابه بخورم بعد برگردیم به کارمون بخندیم
نوستالژی یعنی اولین وبلاگی که داشتم ! نوستالژی یعنی شازده کوچولو ، نرگس ، امین !
نوستالژی یعنی اولین بار پشت تلفن با یک دختر حرف زدن ! یعنی دستات یخ بکنه ، زانوهات بلرزه ، دهنت خشک بشه ! و مجبور باشی حرف بزنی ! نوستالژی یعنی سارا !
نوستالژی یعنی نیلوفر ! یعنی یک تابستون با هم پستیدن و هافل رو قهرمان کردن ! یعنی توی اوج خرخونی به عشق چتیدن با نیلو آن شدن ! یعنی دوست داشتن و دوست داشته شدن ! نوستالژِی یعنی هاگوارتز شرکت کردن ! یعنی پیوند خواهر و برادری ! نوستالژی یعنی با هم نظارت کردن و اشک ریختن موقع خداحافظی !
نوستالژی یعنی یک بسته شکلات کیندر (Kinder) که تا آخر عمر نگهش میدارم !
نوستالژی یعنی سمانه ! یعنی همیشه نیش و کنایه شنیدن! یعنی در مورد حقوق زنان صحبت کردن ! یعنی خندیدن در مورد بلوغ پسران ! یعنی دعوا کردن ! یعنی «پدیده مونث» ! یعنی (من) در ابعاد بزرگتر و جنس مخالف
نوستالژی یعنی من و پژمان و حوض میدان نقش جهان ! یعنی ایوان عالی قاپو ! یعنی پشت تلفن با ترس فحش شنیدن حرف زدن و بعد با خنده گوشی رو گذاشتن ! یعنی تلفنی تاکتیک کوییدیچ ریختن ! یعنی کوییدیچ رو قهرمان کردن !
نوستالژی یعنی برای پژو 206 معلم تولد گرفتن ! یعنی در و دیوارای راهنماییم ! یعنی مدرسه راهنمایی با همه بچه هاش ! یعنی آقای صفاری ناظم مدرسه ! نوستالژی یعنی تموم شر بازی های راهنمایی !
نوستالژی یعنی مزه های ناموسی به معلم انداختن !
نوستالژی یعنی یکشنبه ها ! یعنی بیرون رفتن ! یعنی پارک مرداویج ! یعنی کنار زاینده رود ! نوستالژی یعنی پای پیاده از وسط زاینده رود رد شدن ! (نگران نشید بابا خشک بود !!) نوستالژی یعنی فرشید و ارسلان !
نوستالژی یعنی یاهو مسنجر ! یعنی همه بچه هایی که خیلی برام عزیزن ولی ممکنه اسمشون الان تو ذهنم نباشه ! نوستالژی یعنی زندگی من !
نوستالژی یعنی این وبلاگ که دو سال از زندگیم توش ثبت شده و به زودی میخوام باهاش خداحافظی کنم ...
ممنون اونایی که دعوتم کردند ! و خوب ... منم از امین ، یکتا ، سمر و یاسمن دعوت میکنم !
با تشکر - سهراب ، خبرنگار واحد نوستالژیک خبر - ساعت 5:06 بامداد !
سیزده به در :
رفته بودیم بیرون شهر ... با یک سری از فامیل هایی که عموما هم کمابیش بیشتر از بقیه باهاشون در ارتباطیم !
چیزی که من حس کردم اینه که چقدر همه اونها رو دوست دارم ! چقدر بهشون علاقه دارم ! از با اونها بودن لذت میبرم و ...
از اون روز همواره همین احساس رو دارم ! هرکس رو میبینم همین فکر رو در موردش میکنم ! کم کم دارم میفهمم که چقدر همه موجودات عالم هستی برام عزیزن :دی !
خلاصه اینکه محبتم تازگی داره فوران میکنه ... دلیلش رو نمیدونم !