آیینه

برو گم شو ... دیگه ازت بدم اومده ... خائن ... بی معرفت ...


دیگه نمیتونم اون قیافه نفرت انگیزت رو تحمل کنم ... و اون تفکرات فیلسوفانه ات رو ...


اصلا ما به هم نمیخوریم ... زندگی من پر از رنج و سختیه و تو همه سختی های زندگی رو قشنگ میبینی ...


دیگه نمیتونم تظاهر کنم که مثل تو خوشحالم ... شادم ... سرخوش ... بیخیال ... مثل این بچه هایی که همه زندگیشون شیرین بوده هستنا ... اونایی که توی ناز و نعمت بزرگ شدن ... !


دیگه نمیخوام باهات حرفی بزنم ... کارات حالم رو بهم میزنه ... هیچ احساسی نسبت بهت ندارم دیگه ...


قدیما گذشته ... امروز ، یک روز جدیده ... تو لیاقت دوستی نداری !


تو لایق اون همه دوستایی که بهت علاقه دارن و احترام میذارن نیستی ...


تو پست تر از چیزی هستی که هرکسی فکرش رو بکنه ...


** صورتم رو از آینه بر میگردونم ... به حرفای خودم فکر میکنم و پوزخند میزنم ... قلمم رو کاغذ میلغزه و بیت و مصرع های همیشگی ظاهر میشه ... **

سخته ...

سخته ... باور کنید سخته ...


اینکه تو دلت هزارتا غم باشه ... اینکه هر روز و شب منتظر یه معجزه باشی تا شاید ... فقط شاید اوضاع بهتر بشه ...

اینکه توی اوج این غم ها خودت رو شاد نشون بدی : شوخی کنی ، بخندی ، آواز بخونی و فقط خودت بدونی تو دلت چی میگذره ...


سخته که احساساتت رو سرکوب کنی تا دیگران بهت ترحم نکنن ... سخته که همه احساساتت رو در تنهایی خالص خودت خلاصه کنی ...


کی میدونه تو دل من چی مگذره ؟ کی میتونه یه پسر خسته رو درک کنه که هیچی از زندگیش نفهمیده ... هنوزم نمیدونم چرا پسر شدم ! چرا اصلا انسان شدم ؟ من با همه آدما فرق دارم ؟ من کیم اصلا ؟


نمیدونم ... مدت هاست که دیگه خودم رو نمیشناسم ... احساسات خودم رو درک نمیکنم ! احساسات ؟ کدوم احساسات ؟ چیزی هم باقی مونده ... ؟


سخته ... باور کنید سخته ...

شوق فریاد

توی چشماش نگاه میکنم ... احساس میکنم خیلی دوستش دارم ! بخشی از خاطرات من شده ! صداش توی گوشم میپیچه : آخر هفته دارم میرم ایتالیا ...


-----------------------------------------------------------------------------


یه زن تقریبا مسن حدودای پنجاه ساله در حالی که اشک توی چشماش جمع شده بهم نگاه میکنه ... دلم میگیره ...


-----------------------------------------------------------------------------


مثل همیشه توی ماشین با بابام بحثم میشه ! تنها جایی که با همدیگه حرف میزنیم کلا ماشینه ...


-----------------------------------------------------------------------------


میام خونه ... دلم خیلی گرفته ... انگار یه چیزی سر گلوم گیر کرده ... بغض نیست .. اصلا تو حال و هوای گریه نیستم ! مثل اینکه میخوام داد بزنم. کامپیوتر رو روشن میکنم : Music>Rock&Metal  یک آهنگ شانسی باز میکنم با آخرین صدای ممکن ...


Look at this photograph
Everytime I do it makes me laugh
How did our eyes get so red
And what the hell is on Joey's head


یک داد با این آهنگ میزنم ... ادامه میده :


Every memory of walking out the front door
I found the photo of the friend that I was looking for
It's hard to say it, time to say it
Goodbye, goodbye


---------------------------------------------------------------------------------------


اینترنت ...


دلم گرفته ... اصولا وقتی دلم گرفته باشه یکی به سرش میزنه که باهام درد و دل کنه ! کلا این مساله عادت شده برام ! اما این یکی فرق میکرد ...


یه جوری بود ... یکی از بزرگترین مشکلات خودم رو یادم آورد. سعی میکنم کمک کنم ! اصولا زیاد باهام درد و دل میکنن ملت ... ولی امشب یک حال و هوای دیگه بود !


ناراحت میشم ...


-------------------------------------------------------------------------------------


دارم آپم رو تایپ میکنم. دلم میخواد داد بزنم اما ساعت یک و نیم نصفه شبه ! اونوقته که عنوان پست رو انتخاب میکنم ... شوق فریاد !

کوره راه ...

اینجا کجاس ؟ چه تاریکه ؟


این راه کجا میره ؟ ... میری جلو بن بسته ... میری عقب بن بسته ؟


دنبال چی هستی ؟ آخر جاده مگه چی هست ؟


دنبال یک هدفم ؟


به چه دردت میخوره ؟ ... برای چی میری ؟ ... واقعا ارزشش رو داره ؟ باید این همه موانع رو پشت سر بذاری ؟ ... به زحمتش می ارزه ؟


مسیرم تاریکه ... همه چیز بسته است ... ولی نه ...

از درونم داره یک نوری به راه میتابه ... این نور منه ... راه بازه ... ولی آیا واقعا ارزشش رو داره ؟

فصل من !

برگ گرد شاخه را چرخید و رفت ... اوفتاد آهسته و گردید و رفت

برگ ، از هر بستگی آزاد شد ..... پر ز شور و شادی و فریاد شد


(قسمتی از یکی از اشعار خودم :دیی)


برگ ها آروم آروم پائین میاد ! دلم میگیره ! اما پشت این اندوه یک شور خاصی نهفته است ! شوری سرشار از رنگ های زرد و نارنجی ! حسی پر از ریزش ! پر از سکوت !


خش خش برگ ها رو زیر پام میشنوم و درختایی که دارن لخت میشن ! به ظاهر کمی افسرده میشم ولی در عمق این افسردگی  احساس طراوت میکنم ... لباس کهنه ای که داره از تن طبیعت در میاد تا حس تازه ای بگیره !


بارون میزنه ! خیس میشم ! یک باد میاد و برگ ها رو میپاشه توی صورتم ! حس سرما وجودم رو میگیره ! اما گرمایی حس میکنم ! گرمی بارش رو ! گرمی اشک آسمون رو ! گرمی زندگی رو ! جریان رو !


پائیز ... دوست دارم !


پ.ن1: پاییز فصل منه ! حالا چه از نظر علاقه حساب کنید چه از نظر تولدم که توی هفته آخر آذره ! تازه میگن پائیز فصل شاعراست دیگه :دی

پ.ن2: هیچگونه مخالفتی با زیبایی پائیز پذیرفته نیست ! مخالفت در این ضمینه پیگرد قانونی دارد !

پ.ن3 : نمیخوام بگین چقدر کلیشه ای ! اصلا هم کلیشه ای نیست من از وقتی فرق پائیز رو با بهار فهمیدم دوسش داشتم !