وقتی میام خونه از بیرون ... در آوردن لباس ها یه بحث، در آوردن جوراب به بحث مجزا،یعنی اگه همه لباس هامو در بیارم لخت مادرزاد هم بشم، بازم تا وقتی جوراب به پامه احساس نمیکنم اومدم خونه، احساس میکنم هنوز بیرونم ... و برعکس
اگه با پالتو تو خونه راه برم ولی جورابا رو در بیارم، احساس راحتی میکنم ...
و این یکی از بزرگترین راز های هستیه، که هیچ فیلسوفی تا حالا بهش توجه نکرده ... جوراب !!!
پ.ن: نیلوفر راست میگه، گاهی میشه مشروب رو بهانه کرد واسه گفتن ... قضیه مستی و راستی قضیه درصد الکل نیست، قضیه دل خونه !
پ.ن2: خسته شدم ... واقعا شدم ... نمیخوام گیج باشم ! ... یکی از چیزایی که بعد از دخترک از دست دادم، توان شعر گفتنم بود ... توانی که همیشه راه حل خوبی برای درمان گیجی های فکری و احساسیم بوده !
پ.ن3: میدونی ... نمیخوام ناامیدت کنم ! همین ... بعضیا مهمن ... دوست داشتنی ان ! عزیزن و حتی عزیزترینن ... اما لازمه که آدم همه چیزو با فکر مدیریت بکنه ! حتی احساسات لحظه ای رو ... همیشه نباید «بذاریم یه لحظه احساسی به حال خودش باشه ... »
پ.ن4: من حسود نیستم ! احساس حقارت هم نمیکنم ! فقط برام جالبه ... یکی هست، که از من گنده تره ... فکر کن :D
پ.ن5: عکسه کرده توش در هم نمیاره لامصب ... :دی
پ.ن6: خواستم ... نشد ... خودت نذاشتی ... دل نذاشت ... آسمون نذاشت !
مقدمه :
پائولو کوئلیو جایی در کتاب زهیر مینویسه :
در نوجوانی دیوانه کشف سکس بودم. اما گناه بود، ممنوع بود.نمی فهمیدم چرا گناه است ؟ تو می فهمی ؟ می دانی چرا در هر دین و در هر جای دنیا سکس را موضوعی ممنوع می دانند، حتی در فرهنگ ها و ادیان بدوی ؟
به خاطر تغذیه ... هزاران سال پیش قبایل کوچ می کردند و خیلی آزاد عشق بازی می کردند و بچهدار می شدند. هرچه جمعیت بیشتر می شد احتمال از بین رفتن قبیله ها بالاتر می رفت، برای اینکه غذا نایاب تر می شد و مجبور بودند سر غذا با هم بجنگند. فقط قوی تر ها می ماندند؛ اما این قوی تر ها همیشه مرد بودند و مردها، بدون زنها، راهی برای تولید مثل نداشتند.
بعد، بعضی ها که دیدند در قبایل همسایه این اتفاق افتاد، تصمیم گرفتند نگذارند این بلا سر قبیله خودشان هم بیاید. از خودشان داستانی ساختند : از نظر خدایان حرام است که مردها با زن ها نزدیک کنند، مگر فقط یک یا حداکثر دو زن خاص.
بعضی ها ناتوانی جنسی داشتند یا عقیم بودند، و بعضی اعضای قبیله به دلایل طبیعی بچه نداشتند؛ اما حالا هیچکس نمی توانست شریک جنسی اش را مبادله کند. اینطور بود که سکس و برهنگی تابو شد !
همه گمان می کردند کسی که فرمان خدایان را به مردم میرساند، حتما باید آدم متفاوتی باشد : نقص عضو، بیماری تشنجزا، عطیه ویژه، هرچیزی که او را از دیگران متمایز کند. اولین رهبر ها و ادیان، اینگونه بوجود آمدند. همه اینها را خودشان ساختند چون لازم بود !
چند کلمه حرف :
یادمه یه بار یه شعر گفته بودم که یه بیتش این بود : « اندیشه ها پوشیده اند اندر لباس کهنگی / در پیشواز تازگی، اندیشه عریان مرا» ... نمیخوام اغراق کنم یا از این تمثیل پرداز های افراطی و دیوانه باشم، اما انگار عریانی، با اندیشه نوگرا و روشن پیوند نزدیکی دارند.
بعضی ها، از بین اون کسانی که سعی داشتند از تو حمایت بکنن، کاری که کردی رو «دلاوری» خواندند، اما من از این کلمه خوشم نمیاد. تو برای نشون دادن اونچه که واقعا هستی نیازی به دلاوری نداری. تو به طرز انکار ناپذیری یک زن فوق العادهای، با تن و روانی فوق العاده و حس قدردانی که نسبت به جسم و روان خودت داری، به عنوان یک زن زیبا و آزاداندیش، قابل ستایشه. تو این فوق العاده بودن رو پیش از این هم به اشکال دیگه ای ثابت کرده بودی. هر انسانی، که برای انسانیت و آزادی احترام قائل باشه، پس از این برای تو هم احترام قائل خواهد بود، و هرکس که عظمت زیبایی و آزادی رو نمی فهمه، تو رو سرزنش خواهد کرد. و این یک راه ساده است برای اینکه از این پس ملتت و اطرافیانت رو بشناسی.
تو نماینده یک نسلی، نسلی که من و خیلی ها ظهور اون رو تا ده- بیست سال دیگه هم پیش بینی نمی کردند. اما تو به پیشواز این نسل رفتی، و به روشنی زیبایی و کمال یک زن ایرانی رو به نمایش گذاشتی، و آزاداندیشی ملتی رو که صدها سال شست و شوی مغزی شدند تا آزاداندیش نباشند. اما طلوع تو و خیلی های دیگه نشون داد که مغز جوانان ایرانی نابودی ناپذیره. همونطور که ضحاک سعی کرد اون رو طعام اهریمن بکنه و در نهایت خودش نابود شد، اهریمن تعصب و نادانی هم در نهایت نابود خواهد شد، و اون روزیه که تو تازه فهمیده میشی ! تو از اون آدم هایی هستی در آینده کشف خواهی شد.
اما از موضعت کوتاه نیا. تو امید جوانان آزاداندیش این خاکی. تندیس بزرگی و شکوه ملتی که صدها ساله داره چوب نادانی خودش رو میخوره. به سزا !
برهنگی تو سرآغاز برهنگی اندیشه جهلپوشیده یک ملته. سرآغاز یک انقلاب، نه برای کشتن، نه برای کشته شدن، نه برای دین، نه برای سرنگون کردن پادشاهان و بردن رئیس جمهور ها. یک انقلاب برای سرنگون کردن پادشاهی جهل و رسیدن به مردمسالاری اندیشه، به انسان مداری، به فرهنگی نوین و پیشرو. این برهنگی یک تن برای شهوت یا خودفروشی نیست، این برهنگی یک تن برای رهایی از یک «خود» اجتماعی بیگانه است. تو در جامعه ای بودی که با تو بیگانه بود. تو فرزند این قرن نیستی. فرزند آینده ای که با ماشین زمان خِرَد به اینجا اومدی تا ملت خودت رو نجات بدی ...
اینجا کسانی هستند که ازت حمایت میکنن، و بدون شهوت، بدون تعصب، نفرت، اندیشه مذهبی و هرآنچه که جهل می آفریند، برهنگی تو را نگاه میکنند و در زیر جامهی تو، به جای پوست و گوشت و احساس و هوس، اندیشه می یابند.
از موضعت کوتاه نیا ...
موخره:
تو رو با این مقایسه کردند. اما خیلی شواهد نشون میده که تو ده ها سال از اون و ملتش جلوتری !
من یکی از اون دعوتنامه سفیدای پست آرمینا رو برداشتم
پائیز اومد ... با روزای تازه، آدمای تازه ... مثل همه فصل های دیگه کتاب زندگی که توی هر برگش یه داستان شگفت انگیز تازه نوشته شده ... مثه برگای پائیز ... مثه فصل من ...
میدونی ... کاش میتونستم سرم رو بالا بگیرم و بت بگم :
شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی / پائیز بهاری است که عاشق شده است
پائیز اومد ... توی شهر چهارفصل ، با سرخی ها و زردی هاش ... با مردی ها و نامردی هاش ! پائیز اومد با خاطراتش ... با لحظاتش ... فصلی که اگه همیشه یه نماد از شخصیت و داستان زندگی من بود، حالا یکی دو سالیه که با من یکی شده ...
میدونی ... کاش میتونستم فراموش کنم ... وقتی دارم غرق میشم توی خاطرات ... وقتی اون آهنگا رو گوش میکنم و به یاد میارم کاش میتونستم ناشنوا باشم ... کاش میتونستم کور باشم وقتی میبینم برگا رو ... وقتی میبینم آفتاب رو که از پنجره قدی خونه افتاده روی فرشا ! آخرای شهریور که میشد، آفتاب کم کم میومد توی خونه ، مامانم میگفت « آفتاب به پیشواز پائیز اومده» ... من همیشه متنفر بودم چون این نشون دهنده نزدیک شدن مدرسه ها بود ... ولی حالا دلم میخواد پرده ها رو باز کنم تا چشمام بازتاب نور آفتاب از روی سرامیک ها خیره بشه ...
پائیز اومد که بگه : « هی یارو ... پاشو ... اونجا که خوابیدی جای تو نیست ... »
پائیز که میشه یاد رفیقک میافتم ... یاد Cold November Rain ...
پائیز که میشه یاد دخترک میافتم ... یاد اون پائیزی که با او گذشت و یاد That December ...
پائیز که میشه یه عالمه سوال بی جواب برام زنده میشه ... یه عالمه ترس های قدیمی ... پائیز بوی تولد میده ... پا گذاشتن به این دنیا و سفر پر تجربه عمر ...
پائیز که میشه میتونم بوی تو رو حس کنم ... میتونم «کوچه» رو به یاد بیارم یا اون خنده های فرحبخش رو ...
پائیز میاد ... پائیز میره ... با رفیقک ، بی رفیقک ... زنده، مرده، شاد و افسرده ... پائیز یه نشونه است ... واسه اونایی که میتونن ببینن یه الهامه ... پائیز قصه زندگیه ... پائیز مهد وجوده منه که تاب میخوره و بهم تاب و توان میده برای ادامه دادن ...
و آره ، وقتی هیجدهمین آذر زندگیم تموم شد و نوزدهمین زمستان زندگیم شروع شد ... حس خوبی داشتم ... با تمام وجودم میتونم حس کنم که همه چیزای کهنه هنوز به قوت خودش باقیه، هرچند که سهم من نباشه : مثل دوستی رفیقک و خیلی چیزای دیگه ...
وقتی هیجدهمین آذر زندگیم تمام شد برای دومین بار توی زندگیم (بعد از 15 سالگی که همینجا هم نوشته بودم) حس کردم که انگار .... واو ... انگار هنوز خیلی دیگه مونده ... خدا به خیر بکنه !!!
<><><><><><><><><><><><><><><><>
پ.ن: من دچار کمبود سوژه آپ شدم ... هرکس از این به بعد بازی وبلاگی نوشت منو دعوت کنه و بیاد اینجا اطلاع بده تا مجبور نشم مثل این آپ دعوتنامه سفید بدزدم :دی
پ.ن2: خوبه خوبه ... میگذره ... به قول بابام در جواب «خوش میگذره ؟» ... باید گفت «خوشیم که میگذره » !!!!
پ.ن3: خوابت رو دیدم ... خواب اونو هم دیده بودم ولی خواب تو ... حال هوای دیگه ای داشت !
اذا الشمس کورت
منجمی به خانه آمد، یکی مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته. دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحبدلی که بر این واقف بود گفت :
تو در اوج فلک چه دانی چیست ؟ / که ندانی که در سرایت کیست ؟
(گلستان سعدی، باب چهارم در فوائد خاموشی)
و اذاالاکوان گشدت
همانا ما دوباره به ویروس کون گشادی مضمن دچار شدیم. بخصوص الان که ایام امتحانات است و ما همه درس ها رو قبلا خوندیم و بلدیم، احساس میکنیم کاری برای کردن نداریم و میخوریم و میخوابین و کلاس رانندگی میرویم و این چیزا ... از همه آگاهان، طبیبان حاذق و کون تنگان دعوت میکنیم ما را در رفع این مشکل یاری کنند ...
و اذا الوحوش فحشت
و هنگامی که این ملت وحشی به ما فحش می دهند. مثلا طرف میخواد دیگه اوج فحش رو به من بده، در بالاترین قسمت دعوا، در میاد میگه «حرومزاده» ...
بعد نمیدونه وقتی اینو میگه معنیش اینه که پدر و مادر من، توی دهه اول انقلاب و توی اوج بگیر و ببند های رفسنجانی، با هم رابطه نامشروع داشتن ... و نمیدونه این جسارتی که اونها داشتن باعث افتخار منه !!!!
اینجاست که این جمله که میگم « من متعلق به این جامعه نیستم » معنی پیدا میکنه ...
و اذاالجبال انفجرت
در کوه ها و مناطق اطراف اصفهان، همچنان گه گاه صدای انفجار شنیده میشه، هواپیما ها و هلکوپتر های نظامی دائما در حال گشت زدن در آسمان اصفهان هستند. برق شهری دو بار تا حالا بدون مقدمه در همه نقاط شهر همزمان رفته ! هرکاری دارن میکنن بکنن ما جلوشون رو نمیگیریم بخدا، فقط ما رو نکشن ... همین !
دوستان اگه احیانا دیگه منو ندیدین حلالم کنین. بخدا من همیشه سعی کردم آدم خوبی باشم ...
:دی
پ.ن: یه نفر اومده توی پست قبلی کامنت داده که تو روح سعدی رو توی جسمت داری ! ضمن تشکر از این دوست گرامی باید عرض کنم خیلی حیف شد که کامنتش رو دیر دیدم وگرنه میتونستم هندونه ای که زیر بغلم گذاشته رو برای شب یلدا استفاده بکنم !
پ.ن2: شب تولدم با همه خاطراتش اومد و رفت، و من « بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم» ... سلام هیجده سالگی !
پ.ن3: شب یلدا با همه خاطراتش اومد و رفت ! و هنوز هم «یلدای من آشناتر از خنده های توست ... » ...
پ.ن4:سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج /صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار
دوش چون طاووس می نازیدم اندر باغ وصل / دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار (سعدی)
پ.ن5: دلبری را بس کن ای آواز خفته در گلو / با من غمگین چرا دیگر چنین تا می کنی ؟ (خودم)
عشق با ناراستی شاد نمی شود، اما با راستی به شعف می آید.
این عنصر را می توان صداقت نامید.
کسی که عشق ورزیدن را می شناسد، «راستی» را به اندازه هم نوعش دوست می دارد.با راستی شاد می شود : اما نه با حقیقتی که به او آموخته شده !
نه با راستی نظریه ها ...
نه با راستی کلیساها ...
و نه با راستی این یا آن «-ایسم».
او به راستی شاد می شود. با ذهنی پاک، فروتن و به دور از پیش داوری و ناسازگاری راستی را می جوید، و در پایان از آنچه می یابد شاد می شود.
شاید واژه صداقت برای بیان این کیفیت مناسب نباشد. اما نمیتوانم واژه بهتری بیابم. از صداقتی سخن نمی گویم که همسایه را تحقیر میکند، و نه از صداقتی که از اشتباهات دیگران سود می جوید تا به همگان نشان دهد چقدر نیک است. عشق راستین به رخ کشیدن ضعف دیگران به آنها نیست، بلکه پذیرفتن همه چیز است، شادی از دیدن این است که همه چیز بهتر از آنی است که دیگران می گویند.
- عطیه برتر / پائولو کوئلیو
میدونم این حرفا بیشتر شبیه شعارای خوشگله ! اما اگه نصف آدمای دنیا، یک دهم این حرفا رو توی زندگیشون نهادینه بکنن ... دنیا میشه همون آرمانشهری که توی نظر منه ! اصلی ترین عنصر یوتوپیای من همیناست که کوئلیو توی این جملات گفته !
پ.ن1:چون مرد درفتاد ز جای و مقام خویش / دیگر چه غم خورد همه آفاق جای اوست
شب هر توانگری به سرایی همی رود / درویش هرکجا که شب آید سرای اوست (سعدی)
پ.ن2: توی دفتربرنامه ریزی قلم چی نوشته بود : «یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت»
پ.ن3: خواستم گفته باشم که از نظر من قلم چی کس شعر نوشته بود. من شخصا نه یافتم نه تونستم بسازم تا اینجاش !
پ.ن4: از درسای فرمولی محض (مثل مثلثات) بدم میاد ... از درسای فهمیدنی محض (مثل گسسته) هم بدم میاد ... کاش همه درسا فیزیک بود !
پ.ن5: اینکه واسه زندگیت برنامه داشته باشی، و پشت برنامه هات
انگیزه باشه، و انگیزه ات متکی به یه هدف باشه ، از هر موفقیتی که ممکنه
بعدش بدست بیاد یا نیاد لذت بخش تره ! این یعنی تو بزرگ شدی !