این ایستگاه های جامپینگ هست که میرن از بالاش مثل دیوونه ها میپرن پائین خیلی هم فکر میکنن کار خفن و باحالی دارن میکنن. بعله ... منم تو اتاقم یکی از اینا دارم گویا ...
داستان از اونجا شروع شد که در دو سال گذشته ناگهان جمعیت عنکبوت های خونه ما افزایش چشمگیری پیدا کرد (احتمالا یه ا.ن رئیس جمهورشون شده و سیاست افزایش جمعیت پیاده کرده !) بعد منم که از بچگی فوبیای عنکبوت داشتم اولش این قضیه برام سخت بود ... بعد کم کم باهاش کنار اومدم ...
بعد کم کم توی اتاق من هم عنکبوت ها زیاد شدن. از بالای تختم آویزون میشدن، بعد مثلا من یهو چشمم رو باز میکردم میدیدم یه عنکبوت از سقف آویزون شده جلوی چشمم، بعد به محض اینکه تکون میخوردم و خیز میگرفتم برای کشتنش مثل این که کش بهش بسته باشن با سرعت عجیبی برمیگشت اون بالا ...
خلاصه سیستم جامپینگ عنکبوت ها رو تخت من ادامه داشت تا دیشب ...
دیشب اینجانب ساعت 1 تشریف بردم توی تختم و به خواب ناز رفتم . وسطای شب (ساعت 3:30) ناگهان صدای «تاپ» کوچیکی کنار گوشم شنیدم) ... من اصولا مثل خرس میخوابم و بمب هم نمیتونه بیدارم بکنه ... اما اینبار مغزم در همون حالت خواب تشخیص داد که این صدا تا این حد نزدیک و وقوعش در این ساعت شب اصلا طبیعی نیست، در نتیجه بیدار شدم و برگشتم روی تختم رو نگاه کردم و یه لکه سیاه شبیه سوسک دیدم ...
اولش باورم نشد و فکر کردم دارم خواب میبینم یا اینکه توی تاریکی سایه یه چیزی افتاده و من فکر میکنم سوسکه ... اما بعد دیدم نخیر، یه سوسک حمام گنده قهوه ای چندش آور روی بالشمه دقیقا ...
سوسک :
من :
بعد ناگهان سوسک چشم از من برگرفت و خرامان شروع به حرکت کرد. منم مثل برق گرفته ها خودم رو از تخت پرت کردم بیرون و یه لنگه دمپایی برداشتم و به تعقیب سوسک برخاستم و در نهایت اون رو به سزای همه اعمال زشتش در دنیا رساندم (رحمةالله علیه)
شواهد (از جمله شنیده شدن اون صدا) حاکی از آن است که سوسک محترم خودش رو از روی سقف با دیوار پرت کرده پایین ! اینجور جایی زندگی میکنم من :دی ... ایستگاه جامپینگ باز کردن حشرات بالای تخت من !
پینوشت: الان تمام نگرانیم از اینه که اگه دفعه دیگه به جای روی بالش کنار گوشم، دقیقا فرود بیاد توی دهنم، کی جوابگو خواهد بود ؟
بیانیه: ملت غیور و شهید پرور حشرات !
پس از تجلیل از مردانگی و مقاومت جانگدازانه شما در برابر حمله دمپایی ها، به اطلاع میرساند انجام هرگونه عملیات آکروباتیک، جامپینگ، پرواز گلایدر (!) و ... در بالای تخت اینجانب آزاد بوده و بلامانع می باشد مشروط بر اینکه دو تبصره زیر رعایت گردد:
تبصره الف) عملیات های آکروباتیک شما مزاحمتی برای این جانب ایجاد نکرده، و خواب آسایش حقیر را تحت الشعاع قرار ندهد و باعث آزار و بیدار شدن بنده نگردد. چه اینکه اگر نیمه شب با صدای سوسکی از خواب ناز بیدار شوم و او را در رختخواب خود ببینم سکته ناقص خواهم زد و سلامتی من به خطر خواهد افتاد.
تبصره ب) هرگونه مانور، عملیات نظامی، دو با مانع، دو بی مانع، و حتی چمیدن و پیاده روی در تخت بنده (مشروط به رعایت تبصره الف) آزاد است. تنها خواهشمند است از تردد و نزدیک شدن به محدوده گردن و صورت من اکیدا اجتناب کنید. زیرا در صورتی که نیمه شب به هردلیل بیدار شوم و یه سوسک روی بینی ام در حال اسکیت(!) بازی باشد، مطمئنا سکته ناقص یاد شده در بند الف به سکته کامل تبدیل شده و دار فانی را وداع خواهم گفت (رحمالله فاتحة معالصلوت)
« اغلب سعی میکنیم دیگران را راضی کنیم؛ اما آنچه باید بکنیم، شاد کردن است .»
- (پائولو کوئلیو، عطیه برتر)
بچه که بودم، وقتی میرفتم حموم، توی سوراخ هواکش حموم روی دیوار، رد سیمان ها و آجر و رنگ لوله پلیکای هواکش، با هم یه طرح شبیه یه موش درست کرده بود ... من توی دنیای بچگی خودم همیشه میترسیدم برم زیر هواکش ، فکر میکردم شاید این طرح نشون دهنده لونه یه موش باشه یا هر فکر بچگونه دیگه ای ... تصویر یک رویای شوم بود اون موشه ...
چند روز پیش توی حموم ، یهو این به ذهنم رسید، برگشتم به لوله هواکش نگاه کردم ... هیچ موشی در کار نبود، دوباره و سه باره دقت کردم، رفتم زیرش ، ازش دور شدم ... بعد یهو یه چیزی به ذهنم رسید. زانو زدم و روی زانو هام وایسادم تا قدم اندازه بچگی هام بشه ... و موشه پیدا شد ... درست همونقدر کارتونی که توی بچگی هام میدیدمش !!!
بعد فکر کردم توی زندگی ما، همه چیز همینطوره ... رویاها، ارزش ها، هدف ها، ترس ها، حتی لذت ها و محنت هامون ...
کم کم بزرگ میشیم و توی مسیر زندگی جلو میریم، قدمون بلند میشه، زاویه دیدمون عوض میشه و با نگاه جدیدمون، ممکنه ترس ها دیگه وجود نداشته باشن، رویاها احمقانه باشن، ارزش های غلط باشن، هدف ها خوار و بی ارزش باشن ، حتی ممکنه لذت ها همگی در حکم محنت باشن ...
اونوقت به اینجا که میرسین همه چیز توی ذهنتون با هم قاطی میشه ، گذشته و حال و آیندتون با همه رویا ها و ارزش هاش میریزه بهم ... اونوقت با خودتون فکر میکنید اگه چند سال دیگه باز هم زاویه دیدم عوض بشه و دیگه اینها هدف هام نباشن چی ... اگه دیگه از این چیزا که امروز براش میجنگم لذت نبرم چی ... ؟
اینجاست که «نگاه» مهم میشه ... اینجاست که یاد میگیرین همیشه حواستون رو جمع کنید و آینده رو با دقت تحت نظر بگیرین و تا جایی که میشه پیش بینی کنین، که این همه محنت که به خاطر انتخاب های اشتباه گذشتتون کشیدین دوباره پیش نیاد !
و این یکی از بدترین خصوصیات بزرگ شدنه ... اینکه زاویه دید آینده ات غیرقابل پیش بینیه ... چون نمیدونی چند سال دیگه قدت چقدر بلند میشه ... و نمیدونی از اونجایی که نگاهت قرار خواهد گرفت، هنوزم میشه اون موش رو دید یا نه ...
پ.ن1: کلی پی نوشت در نظر داشتم برای این پست ... همه اش یادم رفت ...
پ.ن2: گیر میدین ملتا ! آقاجان اصلا من اگه زیر 1500 شد رتبه ام لُخت میرم تو خیابون ! به ناموسم قسم میرم !! (یعنی در این حد ناممکنه این قضیه :دی)
پ.ن3: بعدشم اینکه آدما رو نباید به محبت بیش از اندازه عادت داد ... اگه یهو خواستی عادی محبت بکنی بهشون برمیخوره اووخ ... !!!
دیالوگ :
« گفتم : " کاتولیک ها مرا عصبانی می کنند، چون آنها انسان هایی غیرمنصف هستند."
با خنده از من پرسید : " و شما یک پروتستان هستید ؟ "
_ " نه، آنها با وجدان مغشوش و تبعیت کورکورانه حال مرا بهم می زنند."
در حالی که هنوز می خندید پرسید : " و خداناباور ها چطور ؟ "
_ " آنها حوصله ام را سر می برند، چون فقط درباره خدا صحبت می کنند."
_ " اصلا بگو ببینم، خود شما چه کسی هستید ؟ "
_ " من فقط یک دلقک ساده هستم..." »
- (عقاید یک دلقک / هانریش بُل )
عشق، بردباری است ...
« این رفتار عشق است، که با آرامش صبر کند، بی شتاب، و بداند که در لحظه مشخصی خواهد توانست خود را تجلی دهد. آماده است تا در آن زمان مشخص، وظیفه خود را انجام دهد، اما تا آن زمان با بردباری و آرامش صبر میکند.
عشق بردبار است؛ همه چیز را تحمل می کند.
همه چیز را باور دارد ...
منتظر همه چیز است ...
چون عشق می تواند بفهمد ... »
- ( عطیه برتر / پائولو کوئلیو )
دو خوبی همراه ...
« سر ِ مار به دست دشمن بکوب که از اِحدَی الحُسنیَین (یکی از دو خوبی همراه) خالی نباشد : اگر این غالب آمد مار کشتی، وگر آن ، از دشمن رستی ! »
- (گلستان سعدی)
حیوان ناطق
« اوایل کار بد نبود. سر و صداهایی از خودم در می آوردم که دیگران از آن تعبیر های خاصی می کردند. از نظر من آنها فقط صدا بودند، اما بعضی صداها را دیگران بیشتر می پسندیدند، من هم که گوش شیطان کر احمق نبودم، آن اصوات را بیشتر ادا می کردم. گاهی نطق غرّایی را آغاز می کردم و می فرمودم : «به به»
آنوقت بقیه می فهمیدند که گرسنه ام و باید برایم غذا بیاورند. گاهی هم متفکرانه بالای منبر می رفتم و می گفتم : «در در»
آنوقت می فهمیدند که باید مرا بیرون ببرند تا حال و هوایی عوض کنم. از حق نگذریم لذت بخش بود، اینکه حس میکردم همه چیز و همه کس در فرمان من است و با صدای بی ارزشی که از گلو خارج کنم همه چیز دیگرگون می شود. اما کاش میدانستم اینها علائم بیماری ای است که به مرگ من منتهی خواهد شد.
گاهی هم صداها را برا خوشآیند دیگران در می آوردم. مثلا نگاهی عاقل اندرسفیه در چشم های پدرم می انداختم و میگفتم : « با با »
آنوقت چنان قند عظیم الجثه ای در دل پدرم آب میشد که مثانه اش را به حد اکمال پُر می کرد. یا روی به مادرم می کردم و میگفتم : « ما ما »
آنوقت مادر غش و ضعف میکرد و کارش به بیمارستان می کشید و باید به او آب قند می دادند. ( دراین مواقع از قندی که در دل "بابا" آب شده هم میتوان استفاده کرد، گرچه شاید نظر پزشکان متخصص چیز دیگری باشد)
یاد دارم که بعد از مرگم نیز زیاد از این حرف ها که فقط برای خوش خوشانک دیگران است و هیچ ارزش مادی و معنوی دیگری ندارد می زدم.
این گونه بود که من آرام آرام از طبیعت خودم فاصله گرفتم، میمون های اجدادم را به فراموشی سپردم و مریضی ام چنان پیشرفته شد و گسترش یافت که من "حیوان ناطق" شدم.»
- از داستان کوتاه خودم با عنوان "اولین باری که من مُردم ... "
لغتنامه دوستی
« سنگت را این بار ... بنداز روی خط
بازیکن ماهر لِی لِی
پای دوستت که در میان باشد
بردن معنای دیگری می دهد.»
- حنانه بذر افکن
پ.ن1: شعر آخری رو از دفتر شب شعری که اخیرا توش شرکت کردم برداشتم. نمیدونم اجازه داشتم شعر این خانم نوجوان رو اینجا بگذارم یا نه ولی واقعا حیف بود ...
پ.ن2: در تمام عمرم با شخصیت هیچ داستانی به اندازه «عقاید یک دلقک» همذات پنداری نکرده بودم ... احساس میکردم این آینده خود منه ... بخصوص اونجا که گفت « به شکل عجیب و غریبی با وجود تمام تجارب تلخی که با همنوعان خود پشت سر گذاشته ام، آنها را دوست دارم، منظورم انسان ها هستند.»
پ.ن3: با گیجی مطلق دارم سعی میکنم ادامه بدم ...
پ.ن4: آهنگ «Don't You Remember» از «Adele» منو یاد دخترک میندازه .... :|
پ.ن5: سال نو همه مبارک ...
پ.ن6: عید کاملا در خدمت مدرسه ایم صبح تا 10 شب !
پ.ن7: به زودی در این مکان پی نوشت نصب می شود ...
... بعد اونوقت از کجا معلوم که همش به خاطر هوای هوس انگیز یه روز بهاری نبوده باشه ... ؟
کلا گروهبندی
ممنون از سمانه به خاطر دعوت به این بازی ...
اگر قرار بود در یکی از گروه های هاگوارتز قرار بگیرم، قطعا کلاه گروهبندی شدیدا گیج میشد، من از همه گروه ها خصوصیاتی رو دارم ولی، خصوصیت هیچ گروهی درونم بر دیگری اونقدر برتری نداره که منو بین اعضای اون گروه قرار بده ...
گریفندور : مهمترین ویژگی اعضای این گروه شجاعته ... من شجاعم اما نه اونقدر که برای یه گریفندوری لازمه ! من فقط برای خودم شجاعم. من در برابر مشکلات زندگی شخصیم، و برای دفاع از آرمان ها و ارزش هام شجاعم. اما برای آرمان ها و ارزش هایی که بهشون اعتقاد ندارم، یا در مسائلی که برای اولویت شخصی نداره خودم رو به خطر نمی اندازم ... و فکر میکنم این میزان شجاعت برای یه گریفندوری کافی نیست ...
اسلایترین : مجمع افرادی که اصالت خصیصه اصلیشونه ... اگر اصالت رو پایبند بودن به سنت ها و ارزش های خانواده، نیاکان یا جامعه تعریف بکنیم، من نه تنها هیچ گونه اصالتی ندارم، بلکه مصداث کامل یک انسان غیر اصیل محسوب میشم. قطعا خیلی خصوصیات دیگه مثل برتر دونستن بعضی نژاد ها بر بقیه و ... هم در اسلایترین هست که باعث میشه من هیچ جوره توی این گروه قرار نگیرم ...
هافلپاف: اعضای این گروه به صداقت معروفن. بعضی جاها سخت کوشی هم براشون ذکر شده (توی خود کتاب هری پاتر فقط صداقت اومده ولی توی دایره المعارف هری پاتر سخت کوشی هم هست) ... اگر صداقت رو در نظر بگیریم قطعا هافلپاف بهترین جا برای منه ... اما سخت کوشی ... نه ... من آدم سخت کوشی نیستم ... برای ارزش هام و رویاهام میجنگم ... اما برای این جنگ و کوشش مرز هایی دارم و اگه از اون مرز ها رد بشه منم بیخیال میشم ... خسته میشم، و یه هافلپافی اصیل خستگی ناپذیره ... ولی بهرحال هافلپاف گزینه دوم ممکن برای منه !!!
ریونکلاو : حقیقت اینه که عنوان اعضای این گروه باهوشه ! من ادعای باهوش بودن آنچنانی ندارم، گرچه نسبت به هوش خودم خیلی مطمئنم ولی نه تا اون اندازه ! اما خیلی چیزای دیگه هست، مثل اهل مطالعه بودن، خردورز بودن و تکیه به منطق به جای احساسات ... تجزیه و تحلیل منطقی مسائل و خیلی چیزای دیگه، که باعث میشه فکر کنم جایگاه من توی این گروهه ... اینکه میتونم در همه مسائل ، اتفاقات و حرف های کوچیک رو کنار هم بذارم و با استفاده از از این قطعات یک پازل پیچیده رو حل بکنم، و اینو توی همه ابعاد زندگیم تجربه کردم ... فکر میکنم ریونکلاو بهترین جایگاه برای منه ...
جملات منفور
این بازی رو خودم شروع میکنم ... سه تا جمله که از شنیدنش بیشتر از هر چیز متنفرم رو با دلیل می نویسم، اگر کسی خواست بنویسه میتونه کمتر یا بیشتر بنویسه ...
از سمان، آرمینا، ریحانه، ستایش و علیرضا دعوت میکنم بنویسن !
پ.ن : خواستم جواب بدم ... گفتم حتی اینم ولش ... بذار به حال خودش باشه ...
پ.ن2: غیبت کبری کم کم !
پ.ن3: گیج و مبهوت، بین بودن و نبودن ...