توی کشور های چند ملیتی، بخصوص توی شهر های بزرگ، مثلا جاهایی مثل دوبی، بانکوک، لس آنجلس، لندن، ونکوور و ... یه سری محله ها هست، که یه ملیت خاص برای خودشون درست میکنن، خونه ها رو به سبک خودشون میسازن، توی مغازه ها اجناس کشور خودشون رو میفروشن و توی اون محله بر اساس فرهنگ خودشون رفتار میکنن. (محله هندی ها، چینی ها، مراکشی ها و ...) حتی بعضی محله های قویتر (مثل محله های هندی ها) با سازمان های انتظامی هماهنگ میکنن که توی اون محله پلیس های هندی خدمت بکنن، و قوانین رو متناسب با فرهنگ خودشون منعطف میکنن ...
توی ایران هم توی شهرای بزرگ، محله ایرانی ها وجود داره ... این محله اصولا در محدوده مرکز شهر قرار داره ... فقط اینجاست که مردم مثل یک ایرانی رفتار میکنن ، که به ایران عشق می ورزن و غرور و احساس و اندیششون مثل یک ایرانیه ، اعتقاداتشون مثل یه ایرانیه. جمعیت این محله ها متاسفانه بسیار اندکه و تعدادشون هم در سطح ایران بسیار محدوده. جنوب شهر اصولا محله های عرب ها و بربر هاست ... شمال شهر ها هم محله غربزده ها و از دماغ فیل افتاده ها ! این شمال و جنوب که گفتم شمال و جنوب جغرافیایی نیست، شمال جنوب فرهنگی و اقتصادیه ...
خواستم بگم یکی از افتخاراتم همیشه این بود که توی محله ایرانی ها زندگی کردم و بزرگ شدم، نه هیچوقت از دماغ فیل افتاده بودم، نه یه بربر بی فرهنگ ... خواستم بگم چقدر متاسفم که ته دلم حس میکنم جمعیت ایرانی های ونکوور کانادا ، از جمعیت ایرانی های اصفهان بیشتره !!
همین !
هستی چه بود ؟ قصه پر رنج و ملالی ...
کابوس پر از وحشت و آشفته خیالی ...
ای هستی من و مستی تو افسانه ای غم آسا، کو فرصتی که تا لذتی بریم از شب وصالی ؟
ز هستی نصیبم، بود درد بی نهایت ...
چنان نی ندارم، سر شکوه و شکایت ...
چرا این غمین که روحت گزیده ؟ در راه می فروشان
گریز از محن، چو من ساغری بزن، ساغری بنوشان ...
ای دل، چه ز جانم خواهی ؟
ای تن، ز چه جانم کاهی ؟
ترسم که جهانی سوزد، از دل چو برآرم آهی ...
به دلم، نه هوس نه تمنا باشد ...
چه کنم که جهان، همه رویا باشد ...
بگذر ز جهان همچون من ...
افشان به جهانی دامن ...
بزمم سیه اما، سازم جمع دگران را روشن ...
هستی چه بود ؟ قصه پر رنج و ملالی ...
کابوس پر از وحشت و آشفته خیالی ...
ای هستی من و مستی تو افسانه ای غم آسا، کو فرصتی که تا لذتی بریم از شب وصالی ؟
پ.ن: از این به بعد اینجا هم مینویسم !
« شیوه زندگی این است که تصمیمات را به افرادی که همیشه در تردید هستند تحمیل می کند.»
- (نلسون ماندلا، راه دشوار آزادی«کتاب خاطرات»)
پ.ن: هیچوقت اینقدر فیزیک رو بد جواب نداده بودم ... احتمالا پنج رقمی ...
مرتضی شوهر دخترعمومه ! با اینکه 10-11 سال ازم بزرگتره، ولی دوستای خوبی هستیم برای همدیگه ...
یه بار با لحن کاملا شوخی برگشت ازم پرسید : « سهراب دوست داری Celebrity باشی یا Legend ؟ »
چند ثانیه بهش نگاه کردم، خیلی جدی جواب دادم : « دوست دارم Legend باشم »
شاید علیرغم اینکه 90 درصد مردم دنیا دقیقا برعکس من انتخاب میکنن ... اما هر روز بیشتر از این انتخابم مطمئن میشم !
پ.ن: اگه یه کنکور مثل 86 یا خارج کشور 87 بگیرن، من نخونده زیر 2000 میارم !
پ.ن2: اثر پروانه ای یعنی یه انتخاب اشتباه ساده، کل مسیر زندگیت رو تحت الشعاع قرار بده ...
پ.ن3: ناگهان چقدر زود، دیر می شود ...
پ.ن4: تا حالا دو تا حشره جدید و ناشناخته توی تختم کشف کردم ... شاید حشره شناسی بزنم تو انتخاب رشته ام !
این روزا ، دائما یه جورایی میشه که یاد یکی از پستای وبلاگ آرمینا میافتم ...
یه پست از آذر 88 با عنوان «وقتی همه چیز اشتباهی می شود ... »
جالبه ... یک عمر توی این پست زندگی کردم من ...
پ.ن1: الان ممکنه بعضیا این پست رو بخونن، بعد برن توی لینک اون پست رو هم بخونن، بعد به خودشون بگیرن ! من شخص خاصی مد نظرم نبود بهرحال ... کل زندگیم بود !
پ.ن2: دقت کردین سه هفته دیگه مونده ؟ چه باحال ... چه خوشحالم من !
پ.ن3: برا بعضی چیزا نباید جنگید ... باید شکست خورد !
پ.ن4: کسی غیر از تو نمونده، اگه حتی دیگه نیستی ...
پ.ن5: برای بعضی چیزا حتی نباید شکست خورد ... باید تسلیم شد !