تیک تاک تیک تاک ...
- خفه شو !
ساعت :
- بابا بریم خرید !
- بچه تو بزرگ شدی خودت برو بخر ! نمی خوام ... باید بابامم بیاد... مامان ...
- خیلی خوب ... بیا بریم !
(تازه فهمیدم داغ دیده بودن و از دست دادن مادر مضایایی هم داره ! )
- آقا این کت شلوارتون اندازه منم میشه ؟
- آره ، چه رنگی میخوای ؟
- قهوه ای
- بیا
- این قهوه ایه ؟
- آره دیگه ... قهوه ای مایل به خاکستریه با ته رنگ سبز
-
---------------------------------------------------------------------------
- آقا دفتر داری ؟ خودکار داری ؟ مداد داری ؟ کتاب داری ؟ جلد داری ؟
- دارم دارم ... تو رو خدا من رو نکش
-----------------------------------------------------------------------------
- آقا کفش داری ؟ من فردا باید برم مدرسه !
- فردا ندارم ! امروز اگر بخوای ...
-
-----------------------------------------------------------------------------
تیک تاک تیک تاک ...
خفه شو !
ساعت :
من :
ساعت : تیک تاک ! تو گوشت فرو کن ! تیک تاک ! چند ساعت مونده ! تیک تاک .... فهمیدی ... مدرسه داره شروع میشه .. تیک تاک !!!
من : باشه بابا چرا میزنی ؟
تیک تاک ...
اتاقم ... وای ... من هنوز تمیز نکردم این اتاق رو ؟
کتابام ... چرا جلد نشده ؟
دفتر ... ای وای ... گم شد !
من اصلا کیف دارم ؟
تیک تاک ...
« من مشتاقانه در انتظار زندگی جاودان خویشم !
چرا که آنجا با شعر های نانوشته و
تصاویر نقاشی نشده خویش روبرو خواهم شد!»
دیشب داشتم شعر میگفتم ! شعر خیلی قشنگی بود ! شاید بگم اگر گفته بودم بدون اغراق بهترین شعر زندگی من میشد ... اما پدرم یهو سر رسید و یک حرفی زد که اعصابم شدید خورد شد و هرچی تو سرم بود پرید ! دوبیت از شعر که گفته شد :
زلفت به باد دادی ، ما را به دست باده
با باد رفتی ای دوست ، ما از پی ات پیاده
گفتم که راه صعب است ، گفتی که هست هموار
وا مانده ام کنون در هموار صعب جاده
بعد این فکر به ذهنم رسید که چقدر از این شعر ها گفته نشده ! چقدر از حرف ها گفته نشده ! چقدر کارها و تصمیمات میشد گرفته بشه که نشده ...
شاید اگر دیشب اون شعر رو گفته بودم تحول بزرگی توی زندگی ادبی من اتفاق میافتاد ! شاید اگر اون روز که دختری بهم ابراز علاقه کرد حرفای دلم رو زده بودم خیلی چیزا توی زندگیم فرق میکرد ! شاید اگر بعضی تصمیمات رو زودتر یا دیرتر گرفته بودم زندگیم خیلی بهتر یا خیلی بدتر میشد !
«در تمام لحظه های زندگیمان چیز هایی هستند که میتوانستند رخ دهند اما رخ نمیدهند ! لحظه هایی جادویی وجود دارند که درک ناشده میگذرند و - ناگهان - دست سرنوشت جهان ما را دگرگون میکند ! »
بیاین قدر لحظه هامون رو بدونیم ! اینقدر فکر نکنیم که اگر فلان کنیم چنان میشه و اگر بهمان کنیم چنین ! بذارین لحظه هاتون اونجوری که طبیعت میگه بگذره ! حرفاتون رو بزنین ! شعرهاتون رو بگین ! قصه هاتون رو بخونین ! بذارین تصمیمات گرفته بشه ! وقت رو هدر ندین ! نگین شاید پشیمون بشم ! پشیمونی هم جزئی از زیبایی لحظاتتمونه ... !
سهراب !
پ.ن : آهنگ روی وبلاگ یک اتود از آهنگ «پائیز» از ساخته های خودمه ! البته گفتم که اتوده ! کامل نیست !
سلام خدا ...
امیدوارم حالت خوب باشد ! من خوبم ! ملالی نیست جز حضور شما ....
امروز مینویسم تا حرف هایی که مدت ها در دلم مانده بود را بزنم ! حرف هایی ناگفتنی که امروز گفته میشوند ...
من انسانم ، بزرگترین آفریده تو ... اشرف مخلوقات (!) ... انسانی که سالها با یادتو و فکر حضور تو با زندگی نابسمانش کنار آمد. تو در قلب این انسان بودی ، قبلی که با رنج و اندوه بسیار تکمیل شده بود ... رنج هایی که این انسان از دهشت آنها به تو پناه می برد ...
اما امروز من خوشحالم ... خوشحالم و میدانم دلیل تمامی ان رنج ها تو بودی ... تو ! خدایی که من ناآگاهانه باور داشتم !
میگفتند من ساخته و آفریده خدا هستم ! خدا ؟ کدامین خدا ؟ خدایی که وجود ندارد ؟ خدایی که در اوج رنج و درد دست آفریده اش را نمیگیرد ؟ خدایی که رحمان و رحیم است اما بدتر از شیطان رجیم ؟ خدایی که بخشند است و نمی بخشاید ؟ خدایی که مهربان است و دست مهری دراز نمیکند ؟ من چنین خدایی نمخواهم ...
امروز مینویسم ، در جایی که ده ها نفر از دوستانم آن را بخوانند ، عوام آن را بخوانند ، و بدانند ، خدایی که میپرستیم دست نوجوان داغدیده رنج کشیده ای را نمیگیرد ! خدایی که میپرستیم دستگیر نیست ، دست انداز است !!!(!)
می گفتند من ساخته و آفریده تو هستم ! اما نه ! تو وجود نداری ! تو ساخته و آفریده ذهن بشر هستی ! بشر ، خلاق ترین مخلوقت ! کسی که توانست با ذهنش موجود بی نام و نشانی بیافریند که تمام سختی ها ، اشتباهات و مشکلات مسیر زندگی اش را به گردن اون بیاندازد ، البته احتمالا این هم خواست خدا بوده (!)
و تو چه میکنی ؟ مرا رنج میدهی تا چه شود ؟ تا خوبی هایم در رنج ها حل شود و دوستانم را از اطرافم بپراکنم ! تا خودم رو موجودی غمدیده ، عصبانی و شهرآشوب نشان دهم ؟ تو پست فطرت ترین موجود ساخته ذهن بشری ! و فقط تو نیستی ... تمام عالم هستی ات ساخته ذهن بشر است ! اگر بشر فکر میکرد پرنده به جای پرواز شنا میکند تا قیام قیامت نابهنگام تو پرنده برای نوع بشر شنا می کرد و ماهی پرواز و اگر بشر صدای سگ را چهچه تلقی می کرد چه کسی از صدای دل انگیز سگ ناراحت میشد ؟ میبینی ! همه اینها فقط و فقط و فقط ساخته ای از ذهن بشری است که تو نیافریدی ! طبیعت او را آفرید !!!!
تو آن بالا برای چه نشسته ای ؟ خدا (خودت!) میداند که چقدر گناه های نابخشودنی انجام داده ای و کسی ندیده است ! زئوس ، خدای یونانی ده ها فرزند از حاصل ازدواج های نامشروعش با زنان زیبا روی زمینی داشت ! تو چند گناه نامشروع در پرونده سیاه و کثیفت ثبت کرده ای ؟
میدانی ... یکی از فیلسوفان نوع بشر که ما ان را در زبان بی زبانی خودمان «جبران خلیل جبران» مینامیم میگوید : « جامعه بشری هفتاد قرن تسلیم شریعت های فاسد شد و نتوانست شریعتهای جاودان علوی اولیه را درک کند ! »
و به راستی پرستش تو جز فساد نبود ! و آن شریعت های اولیه همان هایی هستند که زئوس ، خدای خدایان را به حق ! ، کافر فاسد شهوتران میخوانند !
بار ها در مورد روز محشر و قیامت تو شنیده ام ! محشر امروز است ! محکمه الهی اینجاست !
به من گفته اند روز محشر در حضور خدا حاضر میشوم و تمام اعضا و جوارح من و دیگران به حرف میآیند و به گناهان خود اعتراف میکنند ! و...
... و من امروز در حضور تو هستم ، با دلی که از تو جداست ! و امروز روز محشر است ! میبینی ؟ دست های من میگویند چندین بار برای خدایی که نیست کمک کرده اند! چشمانم میگویند چندین بار به آیه های آن فرستاده دروغین نگریسته اند ! پیشانی ام خدا ! او فریاد میزند که چندین بار با یاد تو به سردی مهر ساییده شده و تو نبودی .... میبینی ؟ من گناه نکرده ام !
اما اعضای تو چه میگویند ؟ چشمانت میگویند چندین بار گرسنه ای بر زمین خاکی ات دیدی و روزی اش نرساندی ! دست هایت به پشتیبانی ناعادلان مال اندوز شهادت میدهند و به فرستادن رنج ها بر سر گرسنگان مظلوم ! میبینی ؟ گوش هایت به شنیدن صدای فریاد کمک خواه مردمانی گواهی میدهند که هیچیک دست محبتی بر سرشان ننشست ! و پیشانی ات ، پیشانی ات به سایش بی دریغ بر بالشت های آن عرش الهی گواهی میدهند ! و تو خواب بودی ...
با من بگو ، در حالی که من رنج می بردم و تو را باور داشتم ، درحالی که دستگیر مردمانی میشدم که در انتظار تو فاجعه میخوردند و مینوشیدند ، در آن حریم مقدست حرمسرای چندین زن بدکاره را مهیا ساختی ؟
و امروز روز محشر است ! و من به بهشت میروم ! بهشتی که تو وعده دادی ! بهشتی که وجود ندارد اما نیک ... من در بهشت می زیم ! این جهان بهشت من است با تمام زیبایی ها ، رنج ها ، شادی ها و زشتی هایش ...
و تو باید به جهنمی که وجود ندارد بروی ... گرچه تو نیز در جهنی ... جهنی که که خودساخته ای ! جهان مثلا آفریده ات که به دست انسان فتح و ویران میشود ...
تو دیگر در قلب من جایی نداری ! تو به درد هیچ جای زندگی من نمیخوری ! من امروز افتخاری میکنم که انسانم و انسان ، بالاتر و ارزشمند تر از خدا - که خود آفریده ذهن انسان است - بزرگترین موجود جهان هستی است ! تمام عرفا و فیلسوفانت هم این را گفته اند ، حیف که مردمی که آفریدی سطحی نگرند !!!!!
دوستم سلام میرساند ، میپرسد چرا به او سر نمیزنی ... میدانی ؟ او هم مانند دیگران دیگر به دنبال تو میگردد و تو را نمیابد !! او نیز دیگر تو را باور ندارد !!!
رنج کشیده باشی ... آفریننده تو ... سهراب !
مدت ها سعی کردم فراموشش کنم ، اما آن جمله همیشه حضور داشت ... دیگر نمیتوانم با آن زندگی کنم !
جمله خیلی ساده ای است :
دوستت دارم !
من امشب خوشحالم ...
احساس سبکی میکنم ، احساس پرواز !
احساس می کنم قراره تمام دنیا زیبا بشه ! امروز یکی از جالب ترین اتفاقات زندگی من افتاد ! چقدر وقت بود احساسی اینقدر زیبا رو رو تجربه نکرده بودم ...
من امشب خوشحالم ...
نمدونم چرا ! نمیدونم چیکار باید بکنم ! ولی می فهمم که خوشحالی حس قشنگیه ! امیدوارم همیشه شاد باشید ...
شادی قشنگه ! غم قشنگه ! من خوشحالم ! من غمگینم ! من خشمگینم ! همه اینها یکیه ! من امشب هراسانم ! اینم همون شادیه ! همه اش از یک شالوده است ...
من امشب خوشحالم ...
خوشحالی باعث میشه آدم ارزش غم رو بفهمه ! بفهمه که اگر غم نبود هیچوقت خوشحال اینقدر لذت بخش نمیشد ! آدم میفهمه که جهان چقدر قشنگه ! چقدر شیرینه ! با تموم سختی ها و بدی هاش ! با تموم چیزایی که طبق نظر ما نیست ...
من امشب خوشحالم ...
دارم زندگی میکنم ! یک نفر توی دنیا هست که برام ارزشمنده ! و شاید من برای بعضی ها ارزشمندم ! من امشب دارم پرواز میکنم ...
به تن ماندن در این پستی ، به جان پرواز در هستی
به جان ساقی اکنون من ، ز جان هستم اگر پستم
به رقص آمد کنون دیگر ، سماوات از سماع من
ملائک مست گشتند از ، شمیم باده ، در دستم ...
(شعر از خودم)
من خوشحالم ...
امشب شب منه !...