اینجا کجاس ؟ چه تاریکه ؟
این راه کجا میره ؟ ... میری جلو بن بسته ... میری عقب بن بسته ؟
دنبال چی هستی ؟ آخر جاده مگه چی هست ؟
دنبال یک هدفم ؟
به چه دردت میخوره ؟ ... برای چی میری ؟ ... واقعا ارزشش رو داره ؟ باید این همه موانع رو پشت سر بذاری ؟ ... به زحمتش می ارزه ؟
مسیرم تاریکه ... همه چیز بسته است ... ولی نه ...
از درونم داره یک نوری به راه میتابه ... این نور منه ... راه بازه ... ولی آیا واقعا ارزشش رو داره ؟
حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه میکنی : وقت رفتن است ...
باز هم همان حکایت همیشگی !
پیش از آنکه با خبر شوی لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود ...
آی ...
دریغ و حسرت همیشگی !
ناگهان
چقدر زود ...
دیر میشود !
یارب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست ؟ / جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست ؟
حالیا خانه برانداز دل و دین من است / تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست ؟
باده لعل لبش کز لب من دور مباد / راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست ؟
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو / باز پرسید خدارا که به پروانه کیست ؟
می دهد هرکسش افسونی و معلوم نشد / که دل نازک او مایل افسانه کیست ؟
یارب آن شاهوش ماهرخ زهره جبین /در یکتای که و گوهر یکدانه کیست ؟
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو / زیر لب خنده زنان گفت ، که دیوانه کیست ؟
برگ گرد شاخه را چرخید و رفت ... اوفتاد آهسته و گردید و رفت
برگ ، از هر بستگی آزاد شد ..... پر ز شور و شادی و فریاد شد
(قسمتی از یکی از اشعار خودم :دیی)
برگ ها آروم آروم پائین میاد ! دلم میگیره ! اما پشت این اندوه یک شور خاصی نهفته است ! شوری سرشار از رنگ های زرد و نارنجی ! حسی پر از ریزش ! پر از سکوت !
خش خش برگ ها رو زیر پام میشنوم و درختایی که دارن لخت میشن ! به ظاهر کمی افسرده میشم ولی در عمق این افسردگی احساس طراوت میکنم ... لباس کهنه ای که داره از تن طبیعت در میاد تا حس تازه ای بگیره !
بارون میزنه ! خیس میشم ! یک باد میاد و برگ ها رو میپاشه توی صورتم ! حس سرما وجودم رو میگیره ! اما گرمایی حس میکنم ! گرمی بارش رو ! گرمی اشک آسمون رو ! گرمی زندگی رو ! جریان رو !
پائیز ... دوست دارم !
پ.ن1: پاییز فصل منه ! حالا چه از نظر علاقه حساب کنید چه از نظر تولدم که توی هفته آخر آذره ! تازه میگن پائیز فصل شاعراست دیگه :دی
پ.ن2: هیچگونه مخالفتی با زیبایی پائیز پذیرفته نیست ! مخالفت در این ضمینه پیگرد قانونی دارد !
پ.ن3 : نمیخوام بگین چقدر کلیشه ای ! اصلا هم کلیشه ای نیست من از وقتی فرق پائیز رو با بهار فهمیدم دوسش داشتم !
« او سزاوار پر و بال دادن به هوس هایش بود ، فرشته به او یاد داده بود این چیزها هیچکس را از خدا دور نمیکند ،همینطور از وظیفه مقدسی که هر کس باید در زندگی اش انجام دهد . »
فقط میتونم بگم به هوس هاتون بیشتر توجه کنید ...