وقتی بر میگردم به گذشته نگاه میکنم، میبینم در تمام مقاطع زندگیم، حتی در سختترین و دردمندترین لحظاتم، همیشه یک هدف داشتم. همیشه یه چیزی داشتم که توی افق ببینم و به سمتش حرکت بکنم و این، به خودی خود چیز خیلی خوبیه. اینکه حتی توی روزای سختی که خیلیهاش توی همین وبلاگ هم ثبت شده من همیشه یه روزنه ای از امید رو میدیدم، که حتی اون روزنه و کورسوی امید هم باز توی همین وبلاگ ثبت شده ... یه بار میخواستم به یار برسم و یه بار میخواستم مجموعه شعرام رو چاپ کنم و یه بار میخواستم کنکور تهران قبول بشم و به هیچکدومش هم نرسیدم و باز هدفای بعدی اومد. هدفایی که بعضیشم رسیدم. که میخواستم موسیقی رو جدی بگیرم و گروه خودم رو داشته باشم یا برای ارشد تهران قبول بشم یا فلان دوست دخترم رو راضی نگه دارم ... همیشه یه چیزی بوده ... هدفای کوچیک در حد اینکه فردا بیدار بشم و برم سر کلاس دانشگاه که درسم حذف نشه تا هدفای بزرگ که میخوام یه روزی یک دانشمند یا فیلسوف بزرگ در سطح جهانی بشم ...
تا مرحله جدید زندگیم که الان هنوز توشم. وقتی به شش ماه گذشته و همین روزای گُهی که توش هستم نگاه میکنم میبینم این بار، برای اولین بار در کل زندگی بیست و چند ساله ام، هیچ هدفی ندارم. و در نتیجه هیچ انگیزهای هم نیست ... این بار هیچ دلیلی ندارم که بخوام صبح از خواب بیدار بشم. هیچ شغلی نیست که دلم بخواد برای رسیدن بهش مهارت کسب کنم و هیچ رشته تحصیلی نیست که بخوام توش موفق بشم و یه دانشمند در سطح جهانی بشم. من در یک هیچ مطلق غوطهورم و مثل هر پستاندار دیگهای، اهدافم فقط در بقا خلاصه میشه، خوردن و خوابیدن ... حتی عشق دیگه برام معنا نداره ... تنها معیارم برای انتخاب پارتنر اینه که حاضر باشه باهام بیاد توی تخت خواب ...
حس میکنم، این آخرین ایستگاه قبل از خودکشی باشه ... آخرین مرحله قبل از انهدام کامل روح و روان آدم ... این چیزیه که در افسردهترین روزای زندگیمم نداشتم، همیشه یه هدف داشتم. این بار ندارم ... هیچی ... هیچی بجز نشکستن دل پدرم شاید ...
حس میکنم همین روزا یکی توی بلندگو میگه : «مسافران محترم در ایستگاه پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما مسیر خروج را پیدا کنند ... »
و هیچوقت فکر نمیکردم رسیدن به ایستگاه آخر اینقدر ساده و ناگهانی باشه ...
هیچوقت فکر نمیکردم افسرده شدن اینقدر محتمل باشه ...
نقطه، ته خط !
من در تو به دنبال آزادی میگشتم ... و تو در من اسیر شده بودی ...
اکنون، من شوالیه محزونی هستم ...
در ابتدای راهی تاریک ...
که شمشیرش را باد با خود برده است ...
و شرمساری را زمان برایش آورده ..
بهش قول داده بودم هرچی توی وبلاگش میخونم رو توی دنیای واقعی به روش نیارم ...
میمونم سر قولم ...
ولی درد دارم. یعنی فقط منم توی این دنیا که سر حرفام میمونم ؟ فقط منم که ظاهر و باطنم یکیه ... ؟
درد دارم، واقعا به طور جسمی دردم گرفته ... خستهام ...
حق من این نبود ... منم حق داشتم یه زندگی عادی داشته باشم، توی دبیرستان دختر بازی بکنم و توی دانشگاه سکس داشته باشم. حق داشتم با دوستام برم پارتی و با عشقم برقصم و آخر شب که میام خونه مامانم سرم غر بزنه که «خجالت بکش مرد گنده این چه وقت خونه اومدنه ؟!؟» ...
من فقط دارم از دست میدم. فقط دارم به دست نمیارم ...
و فقط سر حرفام میمونم، فقط صادقم، فقط میبخشم ...
حق من این نبود ...
کاش هیچوقت نمیدیدمت ...
کاش هیچوقت نمی بوسیدمت ...
کاش هیچوقت مامانم نمیرفت ...
کاش هیچوقت بدنیا نمی اومدم ...
کاش هیچوقت ...
درد دارم ...
- « حالا یه موقعیت ... تک به تک با دروازه بان ... »
اونجا نشستی، یه لبخند تلخ روی لبته. نگات میکنم و غرق میشم توی چشمات. توی زیباییات ... توی دوستت دارم هایی که گفتی و فکر می کردم از ته دله ... توی نگاه سردت غرق میشم و یخ میزنم ...
من سه امتیاز این بازی رو بهت بخشیدم. میخواستم فقط لذت ببرم از توی زمین بودن با تو ... اما تو ... تو آلمان بودی ... تو آلمان بودی و دل مغرور من برزیل. هفتا زدی بی مروت !!! هفت تا !!! روا بود ؟؟؟
من چمن شدم و رفتم زیر پات تا موقع زمین خوردن دردت نگیره. قدرت شدم و رفتم توی ساقت تا بتونی شوت بزنی. عشق شدم و رفتم تو قلبت تا بجنگی. فکر شدم و رفتم تو سرت تا تصمیم بگیری ...
و بعد ...
دروازه بان شدم و نشستم تا دروازه رو باز کنی ...
تا شادیا مال تو باشه ... و سرشکستی مال من ...
و حالا توی یه موقعیت تک به تک نشستیم ... و این تصمیم توئه ... میتونی توپ رو به تیرک بکوبی و بسپاری به سرنوشت. میتونی آروم بفرستی توی دستام ... میتونی بکوبی زیر طاق دروازه ...
من ایران میشم و تو بشو آرژانتین ... 91 دقیقه دفاع کردم ... بسمه ... حالا بازی دست توباشه ...
- « ... تک به تک با دروازهبان ... و توی دروازه !!! گل !!!!! »
پ.ن: چالش رادیوبلاگیها رو نوشتم ! کسی رو دعوت نمیکنم چون علاوه بر اینکه مهلتش گذشته، مدتها از وبلاگ نویسی دور بودم و دوست وبلاگی ندارم ... کسی گذارش به اینجا خورد و خواست بنویسه ، بنویسه و برام لینک بده تا بخونم و لذت ببرم ...
درست همانگونه که یک انسان می تواند به یک درخت بلوط زنجیر شده باشد، ذهن نیز می تواند به یک پیشداوری، مذهب، حزب سیاسی و یا هر اندیشه دیگری زنجیر شده باشد. اما همانطور که درخت نمی تواند مورد سرزنش قرار گیرد، آن اندیشه نیز نباید سرزنش شود. آنها چیزهای بیجانی هستند و تنها بواسطه اینکه چطور توسط موجودات جاندار استفاده شوند، ویژگی خوب یا بد به خود می گیرند. درعوض، این زنجیر است که باید مورد پرسش قرار گیرد، و همچنین انگیزه کسانی که ذهنها را می بندند، کسانی که اسم مربی را بر خود می گذارند. ذهن انسان، به خاطر اندیشههای بی انتهایش، که می تواند برای فکر کردن به هرچیز قابل تصوری با هزاران نگرش مختلف استفاده شود، در جهان بی مانند است. هر عملی که بطور آگاهانه ذهن را اسیر یک نگاه خاص به دنیا کند، نمی تواند عمل خوبی قلمداد شود. اکثر اجتماعات، از خانواده، مدرسه، و گروههای دوستی، همه اندیشههایی دارند که از اعضای آن اجتماع انتظار میرود آن اندیشهها را بدون چون و چرا قبول کنند. این لزوما از آن اجتماعات هیولا نمی سازد، اما قطعا از آنان مدافعان آزادی نیز نخواهد ساخت.
ادامه مطلب ...