1- پانزدهم شهریور 97، یازده سالگی این خونه قدیمی من بود، و من یادم رفت بیام توش بنویسم و بگم که چقدر برام ترسناکه که قبول کنم، یازده سال گذشته :-)
2- روزها و سخت و طاقتفرساست. پایاننامه هست، بیپولی هست، تصمیم تغییر رشته و تموم سختیهای همراه باهاش هست. فشار زمانی هست، فشار کاری هست ... خلاصه ملالی نیست جز دوری شما !!!
3- به تاریخ یازده آبان ماه 1397 نوشتم : «رفتی و رفتن تو جهان را فراگرفت / طفلی که بعد گریه، زبان را فراگرفت ... پیدا نبود قصه کُجا تلخ میشود / چون قهوه، بعد بلع دهان را فراگرفت ...»
پ.ن : راستی که من نمیدونم ادبیات یا زبانشناسی، ولی مطمئنم لاتین و سهتار ...
باید آن روز، پشت آن ایستگاه اتوبوس در خیابان قدس میبوسیدمت ...
پ.ن :
خستهام از باور به چیزایی که هیچوقت حقیقی نشدن !!
هرکس گفت به سرنوشت و شانس اعتقاد نداره رو، باید زد توی دهنش ... من نمونه کامل کسی هستم که سرنوشتش رو براش بد نوشتن، و بدون اینکه هیچ کنترلی خودش روش داشته باشه پشت سر هم داره درد میکشه ... داره تنهایی میکشه ...
مگه من چند سالمه ؟!؟ میدونید چقدر تجربه هست که ندارم ؟ چقدر کاره که نکردم ؟ چقدر دلخوشی هست که هیچوقت تجربه نکردم ؟ میدونید هیچوقت یه رابطه واقعی نداشتم ؟ یه رفاقت واقعی، نمیگم نه ولی خیلی کم و کوتاه داشتم ؟! میدونید چقدر خوشیای ساده هست که برام در حد یه رویاست و طوری توی سن خودش تجربش نکردم که الانم باهاش مواجه بشم از شدت غریب بودن ممکنه اصن طرفش نرم ... اصن بحثم مظلوم نمایی نیست. اصن کاری نداریم که نه طعم خانواده رو چشیدم نه رفاقت رو نه عشق رو نه سکس رو نه ...
بحثم فقط و فقط یه چیزه !! من با زندگی خودم یه جوری کنار اومدم و میام (نه نمیام و خودم رو راحت میکنم! مشکل منه بهرحال!) ... بحثم اینه که دفعه بعدی که باخودتون فکر کردید که سرنوشت و تقدیر وجود نداره، یکی محکم بزنید تو دهن خودتون ...
همین :-)
خستهام رئیس، میخوام بگم من خستگیامو به دوش میکشم، ولی انکار اصل و اساس اون خستگیا رو نمیتونم از زبون شما بشنوم ... میخوام بگم من نیازی به ترحم یا حتی کمک شما ندارم، ولی نیاز دارم بفهمی ... میفهمی ؟
پ.ن :
- دانی که چیست دولت ؟!
+ دیدار یار دیدن ؟؟
- نخیر ! دست از طلب کشیدن ...
پ.ن2:
توی یه وبلاگی کامنت دادم که نویسندش کنکوری بود، یعنی نهایتاَ هجده سالشه ... یعنی زمانی که من اینجا شروع به نوشتن کردم نهایتاَ هفت سالش بوده ... خیلی عجیبه !!!
تو، مثل غروب زمستان بودی. کوتاه، سرد، رعبآور، اما جادویی ... آمیخته با طرح و رنگ، با ابرهای تکه تکه شده و سرخ و نارنجی گدازان در میان آنها. افق شرقی آبی، که آرام آرام در طلایی افق غربی محو میشود. رنگ های بی شماری از بنفش و ارغوانی و فیروزهای و صورتی که در میانه این طیف درهم میآمیزد. کلاغهایی که در کرانههای خورشید پرواز میکنند و نمیسوزند. و بخاری که از دهان ما خارج میشود و تصویر رنگارنگ افق را تار میکند ...
غروب زمستان زود میآید، در میانههای عصری سرد، و زود میرود و شب را پشت سرش به جا میگذارد. غروب تابستان اما دیر میآید، چند قدم نرسیده به شب، دیری میپاید و پیش از آنکه مهلت عرض اندامی به شب بدهد، طلوع دیگری بر سر آن علم میکند.
من، مثل غروب تابستان بودم. ماندگار، گرم، آرامشبخش، اما بی حس ... فارغ از طرح و رنگ، در آسمان صاف یکدست خاکستری پیش از شامگاه و با درخشش سوزنده خورشیدی زرد رنگ. درگیر با رنگهای کدر و یکدست، خسته از یک روز طولانی، با عرقی گندیده نشسته بر جبین و چشمانی در انتظار دیدن ستارگان. مگسهایی که به دنبال جایی برای پنهان شدن از دست تاریکی شب میگردند، و افقی که خورشید سمج را با زور به پایین هُل میدهد ...
اما اگر تن تو، در تن من میپیچید، اگر بندهای یخ زده سینهبند زمستانصفتات را باز میکردم تا دو خورشید داغ تموز در آن طلوع کند، اگر پوست جادویی هزار رنگت را در دستان عرقکرده بی رنگ خود میگرفتم، و رنگ موهایت را به پاس شب های دیر از راه رسیده خودم میستودم، آنگاه بهار از میان اندامهای درهم قفل شده ما میدمید، شکوفه ها از لابهلای شاخ و برگ موهای شرمگاهمان میشکفت و آن زمان که افق لبهایمان در هم گره میخورد، ما، مثل غروب دلانگیز بهار بودیم ...
سهراب
29/4/1397
آهنگ پست : Two Suns In Sunset / Pink Floyd
نشسته جلوی من، تنها، محزون، در خود فرو رفته ... گاه و بی گاه یه قطره اشک از گوشه چشمش سرازیر میشه ...
دقیقاَ میدونم توی دلش چی میگذره، توی سرش، توی قلبش ... اون قلب وامونده لعنتی. میدونم درد رو حس میکنم، درد جسمی رو حتی ...
فرو میره توی آهنگا ... حتی آهنگایی که من میذارم که خودم توشون فرو برم ...
اصلا حرف نمیزنه ...
میپرسم دیروز کجا بودی ؟ میگه کوه ...
به شوخی میگم چرا منو نبردی ؟
می فهمم دوتایی رفته بودن ...
یکی باید بیاد از ما بپرسه چرا ؟
چرا با کسی که قرار نیست لذتتون بشه خاطره خلق میکنید؟
چرا با کسی که قرار نیست آیندتون باشه گذشته میسازید ؟
یکی نیست از ما بپرسه چرا هنوز دل میسپارین ... ؟
چند بار باید تجربه بشه ؟
چند بار باید برین تو خودتون، برده فکر و قلب مریضتون بشین، چند بار باید حل بشین توی آهنگ و گاه و بیگاه اشک بریزین از گوشه چشمتون ... ؟
چند بار باید بمیرین تا جوناتون تموم بشه ؟!؟
این بازی که شاهزادهای نداشت که نجاتش بدیم ...
کِی قراره Game Over بشیم ... ؟
پ.ن :