ما و مصیبت انتخاب رشته !

باید بشینی توی یه هفته ، صد تا احتمال مختلف برای آینده ات رو پشت سر هم ردیف بکنی و بقیه اش رو بسپاری به شانس !!!


آدمیزاد سر دوراهی هم قرار میگیره دست و دلش میلرزه، چه برسه به صد راهی !!





پ.ن: یه انتخاب رشته مجازی گذاشته سازمان سنجش، با زبون بی زبونی به من گفت هیچ جا قبول نمیشم !!


پ.ن2: آی دنیا ... تا اینجاش خوب باهام راه اومدی ، قربونت یه کاری کن امسال کسی معماری و مدیریت نزنه که من قبول شم ! چاکرم ... خدافس


پ.ن3: کپی‌رایت عنوان پست مال من نیست !


پ.ن4: زندگی باید کرد ...

اینجور وقتا آدم میفهمه ...

یکی از خصوصیات آدمای تنها اینه که وقتی رتبه های کنکور میاد ...


یکی زنگ نمیزنه بپرسه : «هی پسر ! چی شد ؟ »

Teo Torriatte / Queen

When I'm gone

وقتی من رفته ام ...

No need to wonder if I ever think of you

نیازی نیست در این اندیشه باشی که به تو فکر میکنم یا نه ...

The same moon shines

مهتاب مثل همیشه می درخشد

The same wind blows

باد مثل همیشه می وزد

For both of us, and time is but a paper moon...

و زمان نیز می وزد برای هردو ما، اما یک ماه کاغذی هست که ...

Be not gone

نرفته است.

Though I'm gone

با وجود اینکه من رفته ام

It's just as though I hold the flower that touches you

درست مثل این است که من گلی که تو را متاثر می کند در دست دارم

A new life grows

زندگی جدیدی می روید ...

The blossom knows

شکوفه ها می دانند

There's no one else could warm my heart as much as you...

کسی نمی‌تواند قلب مرا چونان تو گرم نگه دارد ...

Be not gone

[گرمایی که] هنوز نرفته است ...


Let us cling together as the years go by

بگذار در گذر سالها پیوندمان پایدار بماند ...

Oh my love, my love

آه عشق من، عشق من ...

In the quiet of the night

در سکوت شب

Let our candle always burn

بگذار شمع ما همواره روشن باشد

Let us never lose the lessons we have learned

نگذار هیچگاه درس هایی را که با هم فراگرفته ایم از یاد ببریم ...


Teo torriatte konomama iko

بگذار پیوند دست‌هایمان پایدار بماند

Aisuruhito yo

عشق من

Shizukana yoi ni

در شبی ساکت

Hikario tomoshi

شمعی برایم روشن کن

Itoshiki oshieo idaki

و آنچه آموخته ایم را عاشقانه حفظ کن


Hear my song

ترانه مرا بشنو ...

Still think of me the way you've come to think of me

همچنان همانگونه که به من می اندیشیدی به یادم باش ...

The nights grow long

شب ها دیر می‌پایند

But dreams live on

اما رویا ها نمی میرند

Just close your pretty eyes and you can be with me...

کافیست چشم های زیبایت را ببندی و آنگاه می توانی با من باشی ...

Dream on

رویا بپرداز ...


When I'm gone

هنگامی که من نیستم

They'll say we're all fools and we don't understand

آنها خواهند گفت که ما احمق بوده ایم و چیزی نیاموختیم

Oh be strong

قوی باش

Don't turn your heart

احساست را تغییر نده

We're all

همه چیز مائیم

You're all

همه چیز توئی

For all

برای همه چیز

For always

و برای همیشه

Let us cling together as the years go by

بگذار در گذر سالها پیوندمان پایدار بماند ...

Oh my love, my love

آه عشق من، عشق من ...

In the quiet of the night

در سکوت شب

Let our candle always burn

بگذار شمع ما همواره روشن باشد

Let us never lose the lessons we have learned

نگذار هیچگاه درس هایی را که با هم فراگرفته ایم از یاد ببریم ...





پ.ن: بگذار فکر کنم دوست داری اینو بهت تقدیم کنم ... و بگذار فکر کنم تو هم میخوایم بعضی از این حرفا رو بهم بزنی ... میتونم رویاپردازی کنم دیگه !!!


پ.ن2: من کارهایی کردم که اون هرگز نمیتونست بکنه ... و از این بابت به خودم افتخار میکنم ! ... کارهایی که به قول آرمینا «فقط یه سهراب میتونه» انجام بده !


پ.ن3: پارسال همین روزا، توی ماه رمضان که سریال «نابرده رنج» رو نشون میداد، شعر آهنگشو بهت تقدیم کردم، فقط به خاطر این قسمتش :

از این عادت با تو بودن هنوز، ببین لحظه لحظه ام کنارت خوشه

همین عادت با تو بودن یه روز اگه بی تو باشم منو میکشه !


پ.ن4: برام هیچ حسی شبیه تو نیست ...


پ.ن5 : آهنگو از اینجا دانلود کنید !


پ.ن6: به یکی گفتم : اینجا تنهام، برم تهران دوست دارم !!!

بلند گفتم احتمالا، دنیا شنید ...


پ.ن7: زمانه هیچ نبخشد ، که باز نستاند ...

یادداشتی بر داستان «زمانی که یک اثر هنری بودم»

کسی هرگز تصور کرده است که به یک شئ تبدیل شود ؟ یا حتی شیئی ستایش‌برانگیز ؟ این قراردادی است که هنرمندی غریب با جوانی که بر لبه‌ی ناامیدی گام میزند، می بندد. (از متن پشت جلد) اریک-امانوئل اشمیت، نویسنده و فیلسوف فرانسوی داستان را با صحنه ای شروع میکند که بهترین زمینه برای پذیرش وقایع بعدی را به خواننده می دهد، نویسنده به خوبی میداند که میخواهد مسیر فکری مخاطبش را به چه سمتی سوق بدهد :


همیشه در خودکشی هایم ناموفق بوده ام؛ همیشه، در همه چیز ناموفق بوده ام.بهتر بگویم، زندگی ام عین خودکشی هایم بوده است. آنچه درباره من وحشتناک و غم‌انگیز است، اشراف کامل من به موفق نبودنم است ...

شخصیت ناشناس و بی نام و نشان کتاب، که داستان از زبان اول شخص او روایت می شود، بعد از سه بار خودکشی ناموفق، خود را برفراز دره ای می‌یابد که تصمیم دارد یک بار برای همیشه خود را در قعر آن مدفون کند؛ اما در همین لحظه هنرمندی که خود را «زئوس پترلاما» معرفی می‌کند به او پیشنهاد می‌دهد که به جای مردن، یک شبانه روز به او بپیوندد و به پیشنهاد او بیاندیشد. «زئوس» پیشنهاد میکند که او را تبدیل به یک اثر هنری کند. انسان ناامیدی که به خاطر بی توجهی اطرافیان، و نیافتن هیچگونه جذابیت ظاهری و شخصیتی در خود، تصمیم به خودکشی گرفته است، از تبدیل شدن به یک اثر هنری با ظاهر و باطن تازه استقبال می کند.



می توانید ادامه این متن را در ادامه مطلب بخوانید




ادامه مطلب ...

Lonlieness

تنهایی شاید تنها دردیست که درمان ندارد. وقتی تنها می شوی، آدمها نگاه میکنند، و رنگ لجن را در چشم هایت می بینند، بوی رکود را از صحبت هایت می شنوند، آنوقت آنها هم که مانده اند میگذارند و می روند. نمیفهمند که برای برطرف کردن رکود و در آمدن از لجن تنهایی بهشان نیاز داری ... آدمهای تازه هم وقتی از کنارت رد می شوند، دماغشان را میگیرند و نگاه منظور داری میکنند و تو را به گذشته تاریخ می سپارند ... انگار نه انگار که وجود داشته ای ... اینگونه است که تنهایی، تنهایی می آورد ...


آنوقت فایده همه رویا پردازی ها چه بوده وقتی آخرش اینجا نشسته ام و «Ne Me Quittie Pas» گوش میکنم و زور میزنم که اشک هایم در بیاید، بلکه کمی از این باری که روی کمرم سنگینی میکند با اشک ها پائین بریزند ... که خوشحالی های قرضی ام کمی عمیق تر شوند و با حسرت به خنده های «دیبا» نگاه نکنم ...


من از کسی انتظاری ندارم، واقعا ندارم ... برای همین است که مشکل از من است ... مشکل دقیقا همین طبع شاعرانه نفرت انگیزم است... همین اشک های زیادی ام ... مشکل نگاه متفکرانه ناخودآگاهم به همه چیز است ... دیدگاه های حقوق بشری ام ... مشکل من این است که همه نوع انسان را دوست دارم ... برای زندگی کردن در دنیا باید کمی متنفر بود ... مشکل من این است که متنفر نیستم ... تنهایی من به دنبال همین اشتباهات رقم می‌خورد ... به دنبال آرام و ساکت بودنم ... اینکه بیشتر گوش میکنم تا حرف بزنم ... اینکه شوخی های متفکرانه میکنم و ترجیح میدهم با دوستانم بروم در یک کافه بنشینم و یک فنجان قهوه فرانسه بخورم و ظرف شکر را درونش خالی کنم ، به جای اینکه بروم در مهمانی ها و پارتی ها برقصم و در خیابان با ماشین ترمز دستی بکشم ...

یا شاید هم همه اینها خیالات من است ... کدام طبع شاعرانه ؟ کدام نگاه فلسفی ؟ کدام قهوه فرانسوی ؟ آخرین بار آیس کافی خوردم ... آیس کافی خوردم چون دنیایم یخ زده است ؟ یا دنیایم یخ زده است چون آیس کافی میخورم ؟


  •  از کاغذپاره های تنهایی هام